ملکه...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

اگر بگویم یکی از زیباترین فیلم های دفاع مقدس چند سال گذشته بود اغراق نکرده ام.

فیلمی نو با نگاهی نو به جنگ.

دیدن جنگ از زاویه دید یک دیده بان، و رصد کردن مرگ انسانیت ها و نه ملیت ها!

درمورد فیلم ترجیح می دهم چیزی نگویم که گفته اند حدیث عشق در دفتر نباشد.

فقط پیشنهاد می کنم که فیلم را ببینید.

و دیگر هیچ...



- جنگه جنگ هر کاری کنی خطر داره

- به خدا هیچ ربطی به جنگ نداره، به خدا اون آدمایی که اون ورند همه شون مثل ما هستند فقط فرقشون با ما اینه که اونا یه قلدر بالا سرشون وایساده زورشون میکنه بجنگن!


زیباترین قسمت فیلم زمانی است که شخصیت اصلی داستان در دو قطبی انسانیت قرار می گیرد.

نکشتن یک جوان عراقی بی گناه یا کشتن یک عراقی آدم کش که جوانان ایرانی رو می کشه؟؟؟ 


- این جنگ تموم می شه یه نفرم کمتر کشته بشه یه نفره

- چرا اینو به عراقیا نمی گی؟

- شاید اوناهم اگه یه همچین دیدگاهی داشتند همین تصمیم رو می گرفتند.


- همه زنبورا نیش می زنند اما فقط زنبور عسله که فرق می کنه اون اگه نیش بزنه می میره سامی، اما نمی دونم میدونه اگه نیش بزنه می میره یا نمیدونه، اگه می دونه پس چرا این کار رو می کنه؟

سامی زنبور عسل بین جونشو و خونش خونشو انتخاب می کنه. فقط ملکه است که اگه نیش بزنه زنده می مونه. اون می مونه تا کندو رو بارور کنه...



سرماخوردگی شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۳
  • ۲ نظر

این سرماخوردگی اگر برای من چیزی نداشت به جز زجر و درد، حداقل مزیتش این بود که موجبات شادی بسیاری از دوستان را فراهم کرد. 

برای اینکه گفته خود را ثابت کنم به ذکر چند نمونه اکتفا میکنم.

صحنه اول:

یک شنبه- کلاس سمینار

جلسه اول کلاس سمینار بود و من هم تازه سرماخورده بودم. خب تکلیف آدمی که تازه سرما خورده باشد هم مشخص است، به قول شاعر

"من در میان جمع و سرم (جای دیگر است) هی گیج می رود"!!!

از قضا استاد لیست حضور غیابی ترتیب داد و امر فرمود که دوستان یک به یک اسامی خود را در لیست مذکور بنویسند، لیست آنقدر دست به دست گشت تا به دستان ما رسید. و ما بنا به وظیفه اسم خود و دگر دوستان را با ذکر گرایش نوشته و لیست را تحویل نفر کناری دادیم تا به رسم دیرین دست به دست شود تا به دیوار! نه ببخشید به استاد برسد.

استاد محترم چون نظری به لیست بیفکند گل از گلش بشکفت و خنده ای ریز بر لبانش پدیدار گشت، آنگاه نگاهی به من حقیر انداخت و فرمود: "فلانی گویا سرماخوردگی بد اثر کرده!!! " و قاه قاه خندیدن از سر گرفت.

در نهایت معلوم شد این بنده نگارنده "محیط زیست" را "محیت زیست" نگاریده بودم! با این استدلال که حیات با حیاط متفاوت است....

.

صحنه دوم:

همان یکشنبه- کلاس استاد بزرگوار دکتر هاشمی رفسنجانی

اول توضیحی در باب فامیل این استاد گرانقدر بدهم، اگر چه قدری فامیلی ایشان غلط انداز است اما خود آدمی اند به غایت درستکار و دوست داشتنی.

عصر همان روز یکشنبه با دکتر هاشمی کلاس داشتیم و من برای اینکه جلوی سرفه های مکرر را بگیرم به اجبار لیوانی آب جوش همراه خود به کلاس آورده بودم، و انتهای کلاس جا خوش کرده بودم که اگر مشکلی پیش بیامد از همان انتها کلاس را ترک کنم.

باری، دیری نپایید که آب لیوان ته کشید و عملا کلاس در سیطره سرفه های نامنظم و گاه و بیگاه من قرار گرفت. در این میان دکتر با سرعتی همچو نور به سمت گوشی خود رفت نگاهی به صفحه آن بیانداخت و شتابان کلاس را ترک کرد!

دقایقی بعد لیوانی آب جوش همراه با عسل و آب لیمو و نبات!!! روی صندلی این جانب بود در انتهای کلاس و استاد پشت میز در ابتدای کلاس!

( واقعا دستش درد نکنه همین جا بار دیگه از ایشون تشکر می کنم بابت آب جوش عسل.)

.

صحنه سوم:

سه شنبه- ده صبح

در حالت عادی روزهایی که برای کلاس هشت صبح مجبور شوم از ساعت شش صبح بیدار باشم تا آخر روز سخت کسلم و خواب آلود. حال دیگر حسابش را بکنید که سر ساعت هشت چندین قرص  و شربت خواب آور هم خورده باشید!!! این وضعیت آن روز من بود. استاد در ابتدای کلاس از میکروب و باکتری و موازنه می گفت و من در انتهای کلاس با تمام تلاشم چیزی جز تصاویری موهوم نمی دیدم! (و گاه اصلا نمی دیدم!؟!)

یادم نیست که چه روی داد، فقط به ذهن دارم که دقایقی از کلاس اصلا در ذهنم نیست! و چون چشم باز کردم دیدم گویا موضوع به کل تغییر کرده است. اندکی به کمک انگشت سبابه سر را خارانیده چشم ها را در حالت ماکزیمم زوم قرار داده و به تخته خیره ماندم.

در این بین استاد رند در حالی که تخته را به آرامی پاک می نمود رو به این جانب گردانیده و افزودند:

"بگزارید این نکته آخر را تا آقای داودی مجدد به خواب نرفته بگوئیم و کلاس را به پایان ببریم!"

و در پایان خاطراتی از خواب های دوران دانشجویی خود ذکر فرموده و بسی موجبات شادی دوستان "محیت زیستی" را فراهم نمودند.( خدارو شکر تلفات ندادیم)

و از آنجایی که ما نیز دستی در این عالم رندی داریم مثال قانون نسبیت ( پنج دقیقه خواب در اتاق برابر دو ساعت است و دو ساعت خواب سر کلاس اساتید برابر پنج دقیقه) را برای حضرت استادی بیان کرده و کلاس را به پایان بردیم! خدا آخر عاقبتمان را با این استاد به خیر کناد انشا الله.

  .

س.ن: خلاصه که در این چند وقت بیماری پشت سر هم بدشانسی می آوردیم و دوستان هم که می دیدند ما حال و روز خوشی نداریم تا توانستند تلافی روزهای خوشمان را سرمان در آوردند!!! اما متاسفانه حال، بسیار حالمان خوبست، خدا بداد دوستانمان برسد مگر...


کلیدر

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۳
  • ۳ نظر

"عشق، همان نیروی لایزال که بنده و کدخدای نمی شناسد.

 ارزشی شایان آدمی و خود ویژه او.

 از گریبان فقر هم عشق سر می کشد."-ص 18

" آدم بیابان همچو عقاب است آزاد و ناپرابسته. وهرگاه او را به دام بیاندازند و میان چاردیواری تنگ بسته اش بدارند- که همه آفتاب را نتواند ببیند و همه نسیم را نتواند ببوید و همه نواهای بیگانه و آشنای دشت و بیابان را نتواند بشنود- در غمی دلازار ته نشین می شود" -ص23

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد....

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۲ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

امام على علیه السلام : 

پیروزى با احتیاط به دست مى آید ، و احتیاط ، با اندیشیدن و سنجیدن ، و اندیشیدن و سنجیدن با رازدارى .

نهج البلاغة : الحکمة48 .


س.ن: در فضای مجازی به این سخن برخوردم. ساعت هاست درگیرم با خودم؟!؟

و هیچ ....

یک حکایت اخلاقی

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

و گفته اند:

"پیرمرد که از تنگ دستی به فغان اومده بود رفت پیش حاکم شهر و بهش گفت  صد سکه میگیرم و تو شیش ماه  به خرت حرف زدن یاد میدم . حاکم سکه ها رو داد و خرش رو  با پیرمرد راهی کرد . زن  پیرمرد وقتی ماجرا رو فهمید شروع کرد به نصیحت کردن  که برو بگو اشتباه کردم و نمی تونم . آخه چطور میخوای به خر حرف زدن یاد بدی. پیرمرد نگاهی به زنش کرد و گفت تا شیش ماه دیگه یا  شاه می میره  یا من می میرم یا خر."


حالا دوستان محترم مدعی  شده اند دریای کاسپین را به شاخاب پارس متصل می کنند!!!
و بسطش بدید تو خیلی از تصمیماتی که در کشور گرفته میشود...

ببخش یا فاطمه (ع)

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

و چقدر پیاپی حسین را صدا میزنیم و سیراب می شویم

اما یکبار آزادگیش را فریاد نزدیم

و از انسانیتش یادی نکردیم.

ببخش یا فاطمه (ع)....

.

و از حسین فقط لبان تشنه اش را دیدیم

فارق از اینکه حسین در راه حقانیت، آزادگی و انسانیت قیام کرد.

نه در  راه آب.

ببخش ای بنت نبی....


هیچ راهی دور نیست- ریچارد باخ

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۸ اسفند ۹۳
  • ۰ نظر

اوایل زمستان امسال دست بر قضا باز گذرمان به کاشان افتاد، سفر خوبی بود، اینکه بعد از مدت ها دوستان را دیدم و نکته مهم برای درس نرفته بودم و خب همین سفر را دلچسب تر کرد. روزی با دوستان قرار گذاشتیم که به شهر رویم و گشت و گذاری چند ساعته داشته باشیم، فضای خوبی بود، از هر دری سخن گفتیم و شنفتیم و قدم زدیم،( درست مثل فیلم ها که چند جوان مدام تو سر  وکله هم می زنند و میگویند و می خندند.) بعد از یکی دوساعت گشت زدن نمی دانم چه شد هرکسی کاری برایش پیش آمد و به طرفی پیچید، لحظات شیرینی بود و اما کوتاه، و چه بسا این کوتاهیست که شیرینست!

باری، آن شب طبق عادت همیشگی سری هم به خانه کتاب کاشان زدیم، در بهبوحه ورق زدن چند کتاب شعر و داستان و البته که بیشتر طنز کتابی از قفسه ای شتابان خودش را به دستانمان رساند! _ و حقیقتا رساند!!!! زیرا که من در بخش کتاب های شعر ایرانی بودم و این کتاب نه کتاب شعر بود و نه نویسنده ای ایرانی دارد.؟!؟_ هیچ راهی دور نیست- ریچارد باخ.

نمی دانم به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید یا نه اما من با یک نگاه عشق به این کتاب در درونم فوران کرد، یادم هست  که همان جا روی زمین نشستم و فارغ از سر و صدای فوتبال و جمعیت حاضر مشغول خواندن کتاب شدم، به گمانم بیش از نیم ساعت طول نکشید. برخاستم دیگر چیزی در ذهن نداشتم جملات کتاب می رفتند و می آمدند. نمی دانم چه شد اما کتاب را دست آخر نخریدم و در یکی از همان قفسه ها رهایش کردم!!! دلیل کارم را هنوز هم متوجه نشده ام؟ چرا نخریدمش؟

نمی دانم؟!؟ شاید به این دلیل که کتابک عاشق این بود که خود را در آغوش دیگری اندازد و او را میخکوب کند...!

شاید.


" قصد داریم لحظه تولد او را جشن بگیریم . لحظه ای که ری در آن زندگی آغاز کرده و پیش از آن نبوده است . چه چیز دشواری در درک این مطلب است؟ "
عقاب بال هایش را بر هم زد و به سمت زمین فرود آمد . هنگامی که بر شن زار صاف صحرا نشست پرسید:
" زمانی پیش از آغاز زندگی ری ؟ تو گمان نمیکنی که زندگی ری پیش از آغاز زمان  آغاز شده است؟ "


مرغ در یایی دریا ها را پشت سر گذاشت و از تپه ها و خیابان ها گذر کرد تا اینکه سرانجام آرام روی پشت بام خانه تو فرود آمد . و گفت: "زیرا برای تو مهم ترین چیز این است که حقیقت را بدانی وقتی حقیقت را دانستی هنگامی که حقیقتا آن را فهمیدی آن وقت می توانی آن را از راه های ساده تری به دیگران نشان دهی با کمک پرنده ها انسان ها یا ماشین ها. اما به خاطر داشته باش که اگر حقیقت دانسته نشود و شناخته نشود باز هم همواره حقیقت است "

My shoes

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۳
  • ۱ نظر

س.ن: گاهی باید سرت را بالا بگیری و بهتر بنگری زیبایی ها را، نعمت هایت را و خوشبختی هایت را

لینک دانلود