- آقاگل
- شنبه ۲۰ دی ۹۳
- ۰ نظر
بار الهی شکرت.
چندی بود که کشت مان خشک آمده بود و بیلمان به خاک خشک رسیده و مشکلات از سر و کولمان بالا می رفت.
امروز اما حالمان بسی خوب است.
باران رحمت و الطاف خداوندی بر کوی مشکلاتمان باریدن گرفته و هرآنچه زائد بود و بد بود و موجبات تکدر خاطرمان گشته بود را با خود ببرد.
و در اینکه این بارش الطاف الهی در کوی ما همزمان شد با بارش باران آسمانی! خب قطعا نشانه اییست برای اندیشمندان!!!
این را به فال نیک می گیریم و بسی امیدواریم که خدایمان در بهترین حال نگاه دارد.
هر اتفاقی میخواهد بیفتد، هر بلایی میخواهد نازل شود، هر آدمی میخواهد سر کار بیایید، در هر صورت آقای چوخ بختیار عین خیالش نیست، به شرطی که زیانی به او نرسد، کاری به کارش نداشته باشند، چیزی ازش کم نشود. رئیسی خوب است که غیبت او را نادیده بگیرد و تملقهای او را به حساب خدمت صادقانه بگذارد. وزیری خوب است که برای او ترفیع رتبهای و پولی در بیاورد.
زندگی او مثل حوض آرامی ست. به هیچ قیمتی حاضر نیست سنگی تو حوض انداخته شود و آبش چین و چروک بردارد. آدم سر به راه و پا به راهی است. راضی نمیشود حتی با موری اختلاف پیدا کند. صبح پا میشود و همراه زن و بچهاش صبحانه میخورد و بعد به ادارهاش میرود.
حتی با بقال و قصاب سر گذر هم سلام و علیک گرم و حسابی میکند که لپه را گران حساب نکند و گوشت بیاستخوان بهش بدهد. وی معتقد است که در اداره نباید حرفی بالای حرف رئیس گفت و دردسر ایجاد کرد. کار اداری یعنی پول درآوردن برای گذران زندگی. پس چه خوب که بکوشد با کسی حرفش نشود و زندگی آرامش به هم نخورد. معتقد است که شرف و کله شقی آنقدرها هم ارزش ندارد که به خاطرش با رئیس و وزیر در افتاد. برای اینکه او را آدم پست و بیشخصیتی ندانند، به جای شرف و کله شقی کلمه زندگی را میگذارد که حرف گندهای زده باشد و هم خود را تبرئه کند. وی زن و بچهاش را خیلی دوست دارد. همیشه میترسد که مبادا بلایی سر آنها بیاید، یا بیسرپرست بمانند. دل مشغولیاش این است که نکند با رئیس اختلافی پیدا کند و از کار برکنار شود و آنها از گرسنگی بمیرند. آقای چوخ بختیار خیلی رنج میبرد. اما نه مثل گالیله و صادق هدایت. وی رنج میبرد که چرا فلان همکلاسش یک رتبه بالاتر از اوست، یا چرا باجناقش خانه دو طبقه دارد و او یک طبقه. بزرگترین آرزویش داشتن یک ماشین سواری ست از نوع فلوکس واگن، و انتقال به تهران، پایتخت. برای اینکه به آرزویش برسد به خود حق میدهد که مجیز مافوقش را بگوید، و وقت زادن زنش به خانهاش برود و تحفهای ببرد.
پیش از ازدواجشگاه گداری پیالهای میهم میزد. اما بعدها زنش این را قدغن کرد. از اداره یک راست به خانهاش میآید. عصر هاگاه گاهی همراه زنش به سینما میرود. این دو دوستدار سر سخت فیلمهای ایرانی هستند. میگویند فیلم ایرانی هر قدر هم که مزخرف باشد، آخر سر مال وطنمان است. چرا پولمان را به جیب خارجیها بریزیم؟
زن میکوشد مثل هنر پیشههای فیلمهای وطنی خود را بیاراید و لباس بپوشد. تو خانه با کفش پاشنه بلند راه میرود و شورت طبی به کار میبرد. بچهاش را فارسی یاد داده است فقط. مثل اینکه هر دو معتقدند که ترکی حرف زدن مال آدمهای بیسواد و امل است. گاهی از پزشک خانوادگی هم دم میزنند. و آن پزشکی ست که سر کوچۀ آنها مطب دارد و در همسایگی آنها خانه. همیشه خدا پیش او میروند که آقای دکتر سر بچهمان درد میکند، برایش آسپرین تجویز میکنید یا ساریدن؟
یک تختخواب دو نفره دارند. هیچ شبی جدا از هم نمیخوابند. با اینکه ده سال است که زن و شوهرند، فقط یک بچه دارند. دوا درمان میکنند که بچهشان نشود. پولشان را در بانک ملی ذخیره میکنند. میخواهند ماشین شخصی بخرند. آقای چوخ بختیار هم اکنون مشق رانندگی میکند.
سرگرمیاش همین است. به ظاهر وقت کتاب خواندن پیدا نمیکند بعلاوه میگوید توی کتابها افکار ضد و نقیضی بیان میشود که به درد نمیخورد و ناراحتی فکری تولید میکند. اماگاه بیگاه یکی از مجلههای هفتگی را خریدن برای سرگرمی بد نیست. آموزنده هم هست. زنش از قسمت مد لباس و آشپزیش استفاده میکند و خودش هم جدولش را حل میکند. و بعضی گزارشهای مربوط به هنرپیشگان سینما را میخواند و برای اینکه سوادش زیاد شود گاهی کتابهای ادبی و اجتماعی میخواند. مثلاً کتابهای جواد فاضل را که شنیده است همه ادبی و اجتماعی ست. هر دوشان هم شنوندۀ پرو پاقرص داستانهای رادیویی هستند. جمعههاشان اغلب پای رادیو میگذرد. هفتهای دو بلیت بخت آزمایی هم میخرند که برنده جایزه ممتاز شوند.
مذهب را بدون چون و چرا قبول دارد، حاضر نیست حتی در جزییترین قسمت آن شک روا دارد. اما فقط روزهای نوزده تا بیست و یک رمضان روزه میگیرد و نماز میخواند. آقای چوخ بختیار را همه میشناسند و دیدهاند. وی در همسایگی من و شما و همه زندگی بیدردسری را میگذراند و خود را آدم خوشبختی میداند.
صمد بهرنگی؛ مجموعۀ مقالهها – انتشارات شمس – چاپ اول ۱۳۴۸ – صص ۲۹۳-۲۹۰
پس از یک عمر درس خواندن با عزت و آبرو، امسال دست بر قضا مجبور شدیم دست به دامان یکی از بانوان کلاس شده و جزوه این دوست گرام را گرفته و کپی ( منظورمان همان رونوشت است با اجازه از فرهنگستان عزیز!) از آن تهیه کنیم.
این موضوع به کنار، نکته جالب توجه جمله ای است که توجه مرا سخت به خود مشغول ساخت.
شرح ماجرا از این قرار است که در یکی از جلسات استاد همین دوست بزرگوار را فراخواند تا سؤالی را پاسخ گوید. از قضا ایشون جواب سؤال را از روی کتاب! بر پای تخته نوشته و نشستند.!
اما چه نوشتنی!!!
این بنده نگارنده چو دیدم که گویا اشتباهی رخ داده، رو به استاد نموده و گفتم:
"یا حضرت استادی، چگونه است که در این سؤال 2+2=5 می شود؟"
استاد چون این نکته بدید اندکی تفکر نمود و چون در بحر مکاشفات فرو رفته بود همین دوست در میان بحث دوید و دلایلی آورد یکی از یکی عجیب تر!!!
حضرت استادی هم بر خلاف انتظارات بنده حقیر، دست حمایت خود را پشت ایشان نهاده و از گفته او دفاع کرد.
اما باز ما بر گفته هایمان مصرانه پای فشردیم که:
"یا استاد! آخر چگونه؟ حتی با فروض مهندسی پیشرفته هم امکان گنجانیدن یک لیوان آب یک لیتری در یک لیوان نیم لیتری نیست!"
خلاصه بحث بالا گرفت و البته که دست آخر ما حرف خود را بر کرسی نشانده و اثبات نمودیم که خیر! هرگز!
هرگز دو بعلاوه دو پنج نخواهد شد!!!
..................................................................
س.ن: به نگارنده جزوه پیامک دادم که ای دوست گرام فلان صفحه را بنگرید!
سوالی دارم!!!!
بعد از چند روز بیکاری و بیخیالی امروز و درست چند ساعت قبل از امتحان خیر سرمان تصمیم گرفتیم اندکی جزوه ی عاریتی که الحق ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا بدستمان برسد (و تازه رسیده بود!) را ورق ورق کنیم که به ناگاه چون به دشت برسیدیم دامنمان از دست برفت.!
خلاصه که چپ شدن لیوان چایی همانا و از دست رفتن جزوه همانا!
خلاصه که هرآنچه در طول ترم آموخته بودیم را سیل با خود برد! حال من مانده ام و یک امتحان آبکی و قطعا جواب های آبکی تر بنده....
خدایا تو خود شاهد بودی که من نیتم بر خواندن بود!!!
گاه هوا بد جور دو نفره می شود.
و گاه این خود تویی که باید دو نفره اش کنی.
برخیزی و بروی.
بروی.
فرقی نمی کند کجا.
شاید جایی که فقط تو باشی و او و دیگر احدی نباشد.
به آرامی سرت را به روی شانه هایش بگذاری و یک دل سیر گریه کنی.
و اجازه دهی که دستانش در میان موهایت بدود.
سپس برخیزی.
دست در دستانش نهی.
و باز کوره راه زندگی را از سر بگیری.
که "ید الله فوق ایدیهم"
پس از کش و قوس های فراوان با نفس سرکش و عقلک بیچاره مان و چند تن دیگر از اعضاء و جوارح بدن ناقصمان! بالاخره امروز با یک زیر دوخم زیبا و اجرای یک درختکن محشر این چقر بد بدن را به پل زده و ضربه فنی نمودیم. البته قطعا من تنها پیروز این کارزار نبوده ام . همه کادر فنی تمام تلاششان را طی این چند هفته عذاب آور به کار بستند تا این مهم به سرانجام رسید.
در اینجا از مربی خوبم آقای عشق کمال تشکر را داشته و دستشان را می بوسم که این او بود که مرا ره نمود که همانا من ره گم کرده ای بیش نبودم!
باری، از این مقدمات که بگذریم ما باز آمدیم.
آمدنی!!!
خدا کند! که خدایمان کمکمان کند،! که بتوانیم این بار ثابت قدم تر بمانیم و رسالتمان زودی فراموشمان نشود! و با هر بیدی باد نشویم! برویم آنجا که ...
خدایا به امید تو...
بزنگ زنگو مرشد.
تعطیلات خوبی بود و بسیار پر برکت و بسیار مفید صد البته.
رفتنم بسیار سخت بود. اما لازم!
و حال به سادگی یک جمله باز خواهم گشت!!!
پسته لال سکوت دندان شکن است.
س.ن: خدایا خودت یاریم ده که این بار ثابت قدم تر از گذشته باشم.
خدایا قدرت تحملم را افزون کن.
خدایا من این همه نیستم اما تو خود خواستی که من باشم و همین مرا بس که تو خالق من بوده ای و این یعنی دلیلی بر وجود من وجود داشته دارد و خواهد داشت.
خدایا مرا به خودم لحظه ای وامگذار و چو گردی چراغ مرا نور دار.
خدایا راضیم کن به رضایت و یاریم ده که بفهمم آنچه تورا راضی کند بهترینست.