۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

کلیدر خوانی- تحقیقات میدانی!!!!

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۳
  • ۱ نظر

تصمیم گرفتم رمان کلیدر اثر محمود دولت آبادی رو شروع کنم به خواندن.

امشب استارت کار رو زدم. کمی در مورد کتاب خواندم، نوشتن در مورد این کتاب جرات می خواهد، و به همین خاطر به خودم اجازه نمی دهم که فعلا چیزی بنویسم، اما تصمیم دارم از امشب تجربیاتم را از خواندن این کتاب با شما به اشتراک بگذارم.

کتابی که مطمئن ام دوستش خواهم داشت.


اهواز بیمار است...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۳
  • ۱ نظر
این ترم درسی دارم به نام آلودگی هوا، از قضا امروز بحث کشیده شد به سمت آب و هوای این روزهای اهواز که اصلا حال و روز خوبی ندارد.
نظریه های متفاوتی مطرح شد، یکی از حور العظیم گفت و دیگری از بیابان های عربستان. از دجله و فرات و سد کرخه هم سخن به میان اومد. و از همه جالب تر نظریه یکی از برادران بود که می گفت پروژه هارپ ممکنه در این مسئله دخیل باشه و البته سندیاتی هم ارائه داد در این رابطه (مثل سرخی هوا، مرگ دلفین ها در خلیج فارس، وجود امواج رادیواکتیو در محل و...).

باری، اینکه چه چیز موجب بوجود اومدن این وضعیت در اهواز شده شاید در درجه اول برای مردم این شهر زیاد اهمیت نداشته باشه. مهم برای مردم گوشه چشم مسئولین امر هست و دیگر هیچ.
و نکته ای که بسیار حائز اهمیت هست آگاهی دادن به مردمه. طبیعتا این حق مردم هست که بدونن چی دارد بر سرشون میاد. لا اقل به مردم دروغ نگوئید، مثلا اگر آلودگی بیش از پنجاه برابر حد مجاز هست نگوئید ده برابر!!!! نگوئید دمای هوا زیر چهل درجه هست(در حالی که رنگ قرمز دماسنج خونه رو عدد پنجاه و هشت وایساده!).
خواهشا مردم را آدم بپندارید!!! و صاحب عقل و درک و منطق!!!

یک داستان پیچ دار

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۳
  • ۲ نظر

آورده اند که در زمان های قدیم چهار برادر بودند: همه کس، یک کسی، هر کسی و کوچکترینشان هیچ کسی.


از قضا کار مهمی برای این چهار برادر پیش بیامدکار و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.


سرانجام داستان هم این طور شد که هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟

س.ن: هر کدام از ما جزو یکی از این چهار برادریم...

سر خط خبرها....

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۳
  • ۲ نظر

امروز سر خط خبر های خبرگذاری هارو و همچنین صدا و سیمای عزیز رو دنبال می کردم، اکثر خبرها از بدبختی و قتل و غارت در دگر کشورهای دنیا حکایت می کرد و در مقابل خبرهای داخلی پر بود از افتتاح و فتح و فتوح مسئولین و کلی خبر خوب!!!!

در کل هنگیدم....


س.ن: روانشناسا معتقدند خوشبختی امریست نسبی و مقایسه ای.

مثلا اگر شما با پانصد تومن حقوق در جایی زندگی کنی که اکثر مردم حقوق شون زیر دویست تومن هست شما خوشبختید اما اگر حقوق اکثریت شش صد تومن بود؟؟؟؟

نکته اینجاست که وقتتی نمیتونی خودت رو بالا بکشی بقیه رو خراب کن!!!! 

در بیم و امید....

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۳
  • ۱ نظر

بین بیم و امید که معلق می شی دیگه از همه جا می بری، دیگه هیچ کسی نیست که بفهمه تو رو که بتونه کمکت باشه، کنارت باشه.

اون موقع است که دوباره سرت از زمین میره سمت آسمون.

فرقی نمیکنه اعتقاداتت چقدر باشه، روش ان فکر باشی یا نباشی. متدین باشی یا ننباشی، خدارو قبول داشته باشی یا نداشته باشی.

سرت ناخوداگاه میره سمت آسمون، یچیزی از درونت میجوشه.

اون موقع است که فقط اون رو میفهمی.

و تنها اون موقع است که قطب نمای دلت تنظیمه....

من یک روشن فکر انقلابی جامعه گریزم!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۳
  • ۰ نظر

من یک انقلابیم

من یک ایرانی هستم یک مسلمان شیعه، من یک انقلابی هستم من صاحب پدری هستم که صادقانه درراه انقلاب ایثار کرد من می‌خواهم مدافع انقلاب و آرمان‌های انقلاب باشم می‌خواهم مدافع تلاش‌های میلیون‌ها ایرانی باشم می‌خواهم مدافع آرمان‌های حسین باشم می‌خواهم قدردان تلاش‌های پدرم باشم؛ اما نمی‌توانم چشمانم را ببندم و نبینم زشتی‌ها و پلشتی‌ها را. مسئولین باید بدانند که دولت و حکومت برای مردم لیلا برای مجنون نیست. من نمی‌توانم اختلاس‌های چند میلیارد تومانی را نبینم. من نمی‌توانم خیانت مدعیان را نبینم. من نمی‌توانم اشک مادری را به خاطر گرسنگی فرزندش ببینم و بگذرم. من نمی‌خواهم سروری بیگانه را ببینم و من نمی...


.

آه از این نسل

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۳
  • ۱ نظر


کفِ جفت پا چسبیده به بخاری آرلوکس ده‌هزاری ـ که سابقا حرارتش از جیگر زلیخا بیشتر بود و لکن امروز از پی بیست سال مداومت و مجاهدت مستمر جهت گرمایش کانون خانواده، دیگه آتیشش قوتی نداره و فی‌الواقع بردا و سلاما ـ مشغول تورق و تفحص مقاله‌‌ اسلامی ندوشن بودم، که ناگهان نفیر و ناله زنگ خونه بلند شد. رفتیم دم در و دیدیم اونچه نباس می‌دیدیم: 
دختربچه ‌همسایه دوتا نون می‌خواست. صرفِ نون خواستن که نقلی نیست. همسایه واسه همسایه باس جون بده اصلا. لکن صحبت چیز دیگه‌ای‌ست. دختربچه‌ای که روروئکش همین باهار پارسال جمع شده، با یه کفش پاشنه بلند و مبالغ هنگفتی سرخاب سفیدآب، به خیال خودش در هیبت یه اَبَرداف، ابراز و اظهار وجود کرده... سوای وجوه ظاهری، طنازی و غمازیِ انحصاریِ زنان مشرقی، چنان در حرکات و سکناتش نمود داشت که ما تف تحیر انداختیم بر زمین و هرچی دو دوتا کردیم‌ و جوانب امور رو سنجیدیم، دیدیم این شیوه و عشوه ابدا مقتضای این سن و سال نیست... توی چشماش برق شرارت هِلِن هویدا بود. 
صدالبت سرتاسر این ثانیه‌ها سخن عارف عالی‌مقام ـ خرقانی ـ بیخ گوش‌مون آویزون بود و به‌مثابه‌ زنگوله‌ای تذکار می‌داد: 
هرکه بر این سرا آید نانش دهید و از ایمان و آرایش و ریخت و قیافه و کذا نپرسید. آن‌کس که در درگاه ایزدی به جان ارزد، بر خوان صدرالمتوهمین به نان نیرزد؟! ارزد نوکرتم. ارزد. 
لذاست که دویدیم و سه چاهار تا نون با ارائه‌ احترام آوردیم، لکن خواستیم از باب تنبیه و تمشیت، دوتا بخوابونیم پسِ گردنش و بگیم:
عموجون، آدم وقتی نون می‌خواد، صاف و ساده و استاندارد می‌ره می‌گه نون می‌خوام. ادا و اطوار نداره دیگه. تو که امروز تو سنین صغارت اینطوری، ای بسا فردا کانّه هلن اسباب تباهی دولت و ملتی بشی و آتیش فاجعه برافروزی... حالا هلن هم که نشدی، می‌شی یکی از این بانوانی که توی دانشگاه با پایین و بالا کردن فرکانس صدا در سنگر وجودی اساتید رسوب و رسوخ و رخنه می‌کنن و مملکت وجودشون رو فتح می‌کنن و از حل تمرین دو نمره‌ای، شیش نمره می‌گیرن و تاریخ امتحان پس و پیش می‌کنن و نهایتا با همین ترفندا، ماکس می‌شن و نمره رو نمودار نمی‌ره و ما می‌ریم به ورطه‌ مخوف تباهی.
لکن دیدیم بچه که این چیزا حالی‌اش نیست. از طرفی شانس هم نداریم. یکی بزنیم پس کله‌اش، صدتا دوربین زمینی و ماهواره‌ای عکس‌مون رو برمی‌داره و لاجرم به جرم و جور کودک‌آزاری و هتک و هدم مرزهای شریعت مبین اسلامی و اصول اولیه‌ انسانی، دهن‌مون رو آره. در حالی که داداشت پیش از ـ گلاب به روتون ـ آموختن جیشِ ارادی، مفهوم محرم و نامحرم رو یاد گرفته و براش نهادینه شده از همون دوران کهتری. 
القصه سپردیمش به امون خدا و برگشتیم خونه و دوباره کف جفت پا رو چسبوندیم به بخاری. لکن عمیقن فرورفتیم به فکر: 
افتراقات فکری، فرهنگی نسل دی‌روز و امروز. 
::
ساعت سه نصفه شب، آداپتور می‌کوبیدیم تو برق، ماریو رو به یه سرانجامی برسونیم و اون پرنسسه که بچه‌های محل می‌گفتن، بیبینیم. حالا اصلا طرف قَدِ یه بندانگشت بود و بقچه‌پیچ. لکن باز هم ما در اعماق وجودمون نادم بودیم که نباس به نامحرم نیگا می‌کردیم و چرا پرده‌های حیا رو دریدیم. صیغه توبه می‌خوندیم آقا.
حالا طرف خیره شده به زن مردم، به‌ش می‌گی عموجون کار خوبی نیست. اندکی غض بصر. باقالی میاد واسه ما نظریه زیبایی‌شناسی کانت و ارسطو میگه. درد ایناست.
بچه‌‌تر از حالا بودیم. پنج شیش سال و اینا. تو عروسیا آقام می‌گفتن برو زنونه مادرت رو صدا بزن بگو بیا. ما به غرورمون بر می‌خورد رفاقتی. عمرا نمی‌رفتیم. همه‌ وعده‌های فریبنده رو رد می‌کردیم. نقطه ضعف‌مون میکرو و ماریو بود. آقام می‌گفت برو مادرت رو صدا بزن، برات میکرو می‌خرم. می‌گفتم: اگر سگا رو در دست راست و میکرو رو با شیش‌تا فیلم سی‌و‌دو لب، در دست چپم بذارین، هیهات اگه این ننگ رو بپذیرم. حالا باس طرف رو با چَک و لگد از زنونه بندازی بیرون (اگه تفکیکی در کار باشه البت) که: عمو جون، خرسی شدی واسه خودت. قَدَّوی و پَهنوی دوتا و نیمِ الانِ ما.
از خود اول دبسّان تا خودِ خودِ دانش‌گاه، یه ضرب رفتیم. اصلا خونواده نفهمید ما کی بزرگ شدیم. خدا به سر شاهده یه دیکته به ما نگفتن. خودمون درس رو حفظ می‌کردیم. پطروس با اون عظمتش رو از بر بودیم. معلم سر کلاس، یه خط می‌گفت ما تا ته رفته بودیم.
حالا یه لشگر زرهی باس بشینن بچه رو کنترل کنن که یه املا بنویسه. همه درگیرن.
پیکان جوانانِ چل و دو گوجه‌ای فول‌اسپرت تو محل بود، تَسُرُّ الناظرین. عروس. ما اسم پیکان تو خونه نمی‌آوردیم که یه وخ خونواده نمی‌تونن ماشین بخرن، معذب نشن. حالا طرف تجدیدی شهریور رو پاس کرده می‌گه: پرادو می‌خوام. زهرمار و پرادو می‌خوام. پنداری توپ سه پوسّه‌اس.

عمده دعوای ما تو دهه‌ اول زندگی با آقام سر این بود که چایی رو با دو تا قند بخوریم یا سه تا. یا وقتی اتو می‌کشیم، دستمون رو بذاریم رو پریز و از برق بکشیم که پریز به فنا نره. راهنمایی، تو اوج بحران‌های بلوغ، روشن بودن کولر عمده چالشِ بین نسلی ما شد تا هم‌الان.
:: 
از شرق دور تا غرب وحشی، از زلاندنو تا اسکاندیناوی، شما از هر اهل دل عاقل بالغ باکرامتی بپرسی می‌گه پای بچه نباس زودتر از موعد به دنیای کثیف بزرگترا باز بشه. لکن حالا می‌بینی بچه چارساله تبلت دست گرفته و آخرین تحولات بازار بورس رو پی‌گیری می‌کنه و از سقوط ارز و افت اوراق بهادار و غیره به‌شدت ابراز تاسف می‌کنه و ایضن آه و ناله. من می‌دونم، شما هم می‌دونی که مسئله منحصر در بورس نیست و... بگذریم. 
مجموعه‌ای از این عوامل دست به دست هم داده تا فقیر هرچی در فقره‌ی خُلقیات و جزئیات و رفتار و کردار این نسل و نوگلان شکفته‌ این عصر ریزتر می‌شه، حتمیت و قطعیتش هم بیشتر بشه که: ما نه به دست آمریکا، نه اسرائیل، نه سبزا، نه ارزشی، نه ریزشی... که به دست این نسل نابود می‌شیم.
تمت.
::
احمد ملکوتی‌خواه، ماهنامه «سه‌نقطه»

همراه اول و شرکا-2

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۸ بهمن ۹۳
  • ۱ نظر

هموراه اول پیامک داده:

"مسابقه بی سابقه به مناسبت دهه فجر. جایزه بیست و دو سکه به مناسبت سالروز پیروزی انقلاب اسلامی.

سوال:

امام در چه روزی وارد ایران شد؟

1- هفت بهمن

2- 12 بهمن

3-راهنمایی

4-سوال بعدی!

هزینه هر پیام صد تومن"

علاقه مند شدم ببینم سوال های بعدش چی میتونه باشه!!!

" انقلاب ایران در چه روزی به پیروزی رسید؟

1- بیست و دو بهمن

2- بیست و دو اسفند

3-راهنمایی

4- سوال بعد"

دیگه ادامه ندادم اما احتمالا دیگر سوالات بدین گونه خواهد بود

" بیست و دو بهمن چه روزیست؟

1-روز پیروزی انقلاب اسلامی

2- بیست و سه بهمن

..."

"امام خمینی (ره) که بود؟

1- رهبر انقلاب ایران

2- گزینه اول صحیح است.

..."

" خر چیست؟

2- خر کسیست که در مسابقه ما شرکت کند

2- شما

..."

"چه کسانی تنهایند؟

1- شما

2- ایرانسلی های بدبخت بیشعور خاک برسرتان کنم بیاید همراه اول بخرید جایزه ببرید تنها نباشید!!!"