۳۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

و شب از شب پر شد...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۲ دی ۹۴
  • ۱۰ نظر



شب ها پنجره های روح بسوی خدا باز می شود

و خدا مثل نسیم، مثل عطر مثل یک آواز داودی،

از این پنجره ها به درون روح انسان به مهمانی می آید و روح را خنک می کند،

 آرام می کند، لطیف میکند، شنوا می کند،

 و اگر نیازی باشد البته که به این نیاز هم پاسخ میدهد.


برجاده های آبی سرخ

نادر ابراهیمی


هشتک کپی از یک پست قدیمی 

هشتک دلم برای صدای جیرجیرک ها تنگ شده...! 

مردی بزرگ تمام شد...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۰ دی ۹۴
  • ۱۱ نظر

آن جامع الفضایل، آن حلال المسائل، آن وزیر الوزرا، آن صاحب اصلاحات درباری، میرزا تقی خان فراهانی، از خوبان دوره قاجار و صدراعظم ترین صدراعظم ایران بود.

و گفته اند پدرش آشپز قائم مقام فراهانی بودی و چون شغل پدر را نپسندید به درس و بحث مشغول شدی و در همان جوانی بود که توانستی سمت منشی گری قائم مقام فراهان را بدست آورد. و این اولین پله بود.

 و گفته اند چون گریبایدوف روس به قتل رسید هم او بود که به همراه خسرو میرزا به جانب تزار روس رفتی و عذرها به جای آورد و منشی گری ها کرد!

و پس از آن در همان دوران جوانی مأموریت های بسیار یافتی و تجربیات بسیار آموخت. یکی از مهمترین آن مأموریت ها رسانیدن ناصرالدین شاه به تهران و محیا کردن مقدمات شاهنشاهی وی بودی که به پاس این خوش خدمتی لقب امیرکبیر بدو دادندی و در حدود چهل و دو سالگی مقام صدراعظمی ناصرالدین شاه یافتی و سالی نگذشت که خواهر شاه را به زنی بگرفت و داماد شاه نیز شدی. 

و گفته اند چو به صدراعظمی برسید دست به اصلاحات فراوان زد و از آن جمله بود حذف القاب و عناوین و کم کردن حقوق درباریان، و منع حمل سلاح سرد و گرم برای بر انداختن رسم قمه کشی مردم شهرها. و هم او بود که قانون بست نشینی را لغو کردی که با مخالفت بسیار روحانیون مواجه شد. و همین اصلاحات بود که برایش دشمن های بسیار پدید آورد.

و گویند روزنامه وقایع الاتفاقیه به مدد او منتشر شد، و  مقامات دولتی را مجبور کردندی که روزنامه فوق را خوانده و از اوضاع مملکت آگاه باشند.

نقل است که وزارت امور خارجه را اول بار هم او توسعه دادی و سفارت خانه کشورهای غربیه را در کشور بنا نهاد و چون پیشرفت آنان را در امور علم پژوهی بدید اقدام به تأسیس دارالفنون کردی، و افسوس که آخر خود نبودی که میوه آن درخت را بچشد! 

نقل است که چون تمامی امورات را به دست گرفتی و اجازه دست اندازی به نزدیکان درباری نمی داد بدخواهان بسیار داشت، از آن جمله مهد علیا مادر شاه جوان بودی و میرزا آقاخان نوری، که عاقبت همین دشمنی ها کار دست امیر بداد و موجبات عزل او را پدید آورد. و گفته اند بعد از آن به کاشان تبعید شدی و چندی نیز در آنجا بودی تا کینه بدخواهان شاه جوان را فریفته و فرمان قتل وی را صادر همی کرد. 

و گفته اند وی را در بیست دی همان سال به حمام فین بردندی و فصد زدندی و جلوی خونریزی را نگرفتند تا مرگ بر امیر چیره شد. و معروف است که تاریخ مرگ او به حروف ابجد چنین باشد:

اولی پرسد: «کو امیر نظام؟» 

 دومی جواب دهد «مردی بزرگ تمام شد!»

یعنی که وی در سال 1268 وفات یافت.

خدایش بیامرزاد...

س.ن: فصد کردن نوعی درمان در طب سنتی بوده چنانچه برخی رگ های دست و پا را نیشتر می زدند تا خون فاسد بدن از آن خارج شود! فصد کردن در قدیم الآیام بسیار رایج بوده چنانچه مولوی در دفتر پنجم مثنوی چنین گوید:


"گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش

صبر من از کوه سنگین هست بیش

لیک از لیلی وجود من پرست

این صدف پر از صفات آن درست

ترسم ای فصاد گر فصدم کنی

نیش را ناگاه بر لیلی زنی"

چالش در مدرنیته ...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۰ دی ۹۴
  • ۱۷ نظر


اپل این بنده نگارنده...

مورچه ها را نخورید طعم خوبی ندارند!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۹ دی ۹۴
  • ۱۹ نظر
ماجرا از یک محبت پدرانه و یک لیوان چایی شروع شد. ساعت 12 شب بود که پدرجان میرفتند تا برای خواب آماده شوند و از روی محبتشان ته مانده چای داخل فلاسک را در لیوان همایونی ما ریخته و همراه با دو حبه قند تقدیممان کردند. خب تصور کنید پدرتان برایتان چایی بیاورد، قطعا از این خوبتر نمی تواند باشد! این بنده نگارنده هم از هول همان حلیم در دیگ افتاده و با یک حبه قند لیوان چایی را داغ و داغ در حلقوم همایونی ریخته و تمام! و دست آخر آن یکی قند باقیمانده را در ته لیوان انداخته و به دیدن ادامه فیلم مشغول شدم. القصه تقریبا یک ساعتی از فردا سپری شده بود که خواب بر ما چیره گشت!  
باری، لبتاب همایونی را شات داون(همان خواموش برادر حداد و دوستان) نموده لیوان همایونیمان را برداشته از آب پر کرده و یک نفس تا انتها نوشیدیدم! که چشمتان روز بد نبیند! یک تلخی گس مانند که میتوانم بگویم طعمش شبیه باروت نم خورده بود تمام وجودمان را در بر گرفت! :/ 
در کسری از ثانیه کلیه وقایع یک ساعت گذشته را در عقلک جانمان تحلیل کرده و دست آخر یادمان افتاد که " ای وای بر من! از حبه قند ته لیوان غافل شده بودیم!" 
و به راستی مورچگکان چقدر بد طعم هستند! بیچاره مورچه خوارها دلم برایشان کباب شد...!

همه کس، یک کس، هرکس یا هیچ کس! مسئله این است.

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۸ دی ۹۴
  • ۷ نظر

آورده اند که در زمان های قدیم چهار برادر بودند: همه کس، یک کسی، هر کسی و کوچکترینشان هیچ کسی.


از قضا کار مهمی برای این چهار برادر پیش بیامدکار و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.


سرانجام داستان هم این طور شد که هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟

س.ن: هر کدام از ما جزو یکی از این چهار برادریم...


صبح جمعه با شما...

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۸ دی ۹۴
  • ۶ نظر

یادی از استاد منوچهر نوذری عزیز، مردی با صدای خاطره انگیز و لبخندی بر لب که دوست داشت این لبخند را بر لب همه ببیند...

 

خدایش رحمت کناد.

 

 

 


دریافت
مدت زمان: 30 ثانیه 

 


دریافت
مدت زمان: 20 ثانیه 

قطعا روزی این نسل ما را خواهد خورد!

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۷ دی ۹۴
  • ۱۰ نظر

اندر احوالات این نسل نابودگر

حکایت اول:

یکی از دوستان که از اتفاق در نیرو انتظامی خدمت میکنه حکایت می کرد که بچه اش رو به تازگی برده بود مهدکودک، و خب تازه شعر "شب ها که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره" رو یاد گرفته بوده! میگفت یک شب زود خوابیدم با کفش افتاد تو سر و کله من که تو چرا خوابی! مگه نمیگی شب ها که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره؟ تو چرا خوابیدی پس؟ :/


حکایت دوم:

 پسر عموی بنده اسمش محمد هست، یک دختر خانم تقریبا 3-4ساله دارند به اسم فاطمه زهرا. چند وقت پیش مامانش بهش یاد داده بود صلوات بفرسته!"الهم صل علی محمد و ال محمد!"

 اما ایشون این شکلی یاد گرفته بود:

"الهم صل علی بابایی و ال بابایی!"


حکایت آخر:

یکی از تفریحات سالم این بنده نگارنده این است که بسیار سر به سر این گودزیلاهای نازنین می گذارم! چند وقت قبل پسر یکی از آشنایان که خیلی وقت بود ندیده بودمشون تشریف آوردند خانه ما. طبق معمول شیطنت های بنده شروع شده و با سوالات چرت و پرت این بنده خدارو به معنای واقعی کلمه سرکار گذاشته بودیم! ایشون هم طی یک اقدام انقلابی نه گذاشت و نه برداشت با یک صدای بلند فریاد برآورده که "آهان، فهمیدم! تو همونی هستی که همیشه سر به سر ما میزاری! " :/

قابل ذکر کل فامیل از کوچیک و بزرگ تا همین الآن بنده رو با همین توصیف صدا می زنند!

"تو همونی که همه رو سرکار میزاری"

 :////

لوکیشن دفترچه خاطرات 

هشتک نسل آدمخوار

هشتک بترسید.


روزی این نسل ما را خواهد خورد!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۶ دی ۹۴
  • ۹ نظر
از خاله پسر و شیطنت های این چند روزه اش برایتان گفته بودم، اینکه گاه آنقدر حرف می زند که دلت میخواهد پشتی زیر سرت را در حلقومش فرو کنی! و اینکه حکمش حکم خداست و اگر حرفی زد باید اطاعت شود! نه اینکه لوس باشد نه، اما سیاستمدار خفنی است! آنچنان مجبورت میکند که چرچیل در مقابلش کم میآورد. و برایتان بگویم در این سه روز بنده نگارنده حس مردم فلسطین اشغالی را داشتم که سرزمینش اشغال شده و جرئت هیچگونه اعتراض را ندارد! و بماند که همانند دوران مصر باستان به بیگاری گرفته شده است!
 باری، امروز مادرجانشان که دست برقضا خاله ما نیز محسوب می شوند( از این جهت که ازدواج کرده اند این پست را ببنید!) قرار بود از بیمارستان مرخص شده و به خانه برگردند.
 حال خود حساب کنید اگر شما بودید انتظار چه واکنشی از طفلی سه ساله که سه روز است مادرش را ندیده و از اتفاق معروف به "بچه مامانی" بودن است! دارید؟
باید بگویم هر حسی دارید را دور بریزید! زیرا که این نسل نسل گودزیلایست که روزی ما را خواهند خورد!

توضیح آنکه نامبرده در حالی که تبلت به دست داشت نگاهی زیرچشمی به مادرجانش نموده و فرمودند: "مامانی دارم پو بازی میکنم :/"
همین!
تمام!
لوکیشن خانه مادربزرگ
هشتک نسل آدم خوار
هشتک خواهش میکنم حداقل استخوان هایمان را چال کنید! :/