۲۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

به یاد استاد هوشنگ مرادی کرمانی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۶ شهریور ۹۴
  • ۱۰ نظر

در یک سالی که در کرمان حضور داشتم دو بار فرصت دست داد که با استاد مرادی کرمانی دیدار داشته باشم. از قضا اولین دیدارمان بسیار دلنشین و دلچسب بود.

شانزده شهریور زادروز تولد خالق قصه های مجید. 

خدا حفظ کند ایشان را و رحمت کند روح پاک مهدی آذر یزدی و کیومرث صابری گرام را...

.

قسمت اول

 ساعت پنج کلاس دارم و با عجله آماده می شوم تا به سرویس های ساعت چهار برسم. ساعت چهار و پنج دقیقه است، پانزده دقیقه وقت دارم.  با سرعت نور لباس می پوشم و از اتاق بیرون میزنم، ساعت چهار و پانزده دقیقه است. فقط پنج دقیقه وقت دارم که به درب پایین دانشگاه  برسم. اما خیالم راحت است که اینجا ایران است و طبق روال هر روز حداقل حرکت اتبوس ها با پنج تا ده دقیقه تاخیر خواهد بود. ساعت  چهار و بیست دقیقه است! تنها صد متر با درب فاصله دارم! با تعجب میبینم که اتوبوس ها به راه افتاده اند که بروند!!!

  با شتاب تمام میدوم!

  اما نه! فایده ای ندارد که ندارد.

  جا مانده ام!!!

  چند لحظه ای مات و مبهوت اطراف را می نگرم، بنری نظرم را جلب می کند:

  "شب شعر باران- با حضور استاد هوشنگ مرادی کرمانی- تالار وحدت-ساعت شانزده"!!!!

  گل از گلم می شکفد.

  بار دیگر سراسیمه به راه می افتم، پیرمردی از کنارم میگذرد، چهره اش آشناست!

  آدرس تالار را می خواهد. به او میگویم که "پدر جان همراه من بیا."

  در بین راه چند کلمه ای بینمان رد و بدل می شود. پیرمرد خوب ، فهمیده و با تجربه ای به نظر میرسد!

  به نزدیکی تالار که می رسیم جمعیت به طرف من و پیرمرد هجوم می آورد، دلیلش را نمی دانم، ترس برم داشته است!

  پیرمرد لبخند زیبایی به من میزند و صمیمانه تشکر می کند. حال دیگر او را به جا می آورم!

  او خود هوشنگ مرادی کرمانیست!!!

  این بار بیش از پیش مبهوت شده ام...

  دیگر فرصتی برای عذر خواهی پیدا نمی کنم، فقط پیرمرد را می بینم که در میان جمعیت گم شده است و من در میان جمعیت له  می  شوم!!!

 

  قسمت دوم:

  تالار غرق در جمعیت است، مجری حضور استاد را خوش آمد می گوید و از ایشان جهت شروع مراسم کسب اجازه می کند.

  در ابتدا از آقای مجتبی احمدی دعوت می شود که به روی صحنه بیاید و شعری بخواند. خوب میشناسمش، طنز پردازی از خطه  کرمان که  چندی پیش در تلویزیون و برنامه قند پهلو نیز حاضر بود.

  چهره اش بسیار دوست داشتنی است. در ابتدا شعری می خواند در مورد قصه های مجید:

  "این سیاه این سپید کرمانی است

  این هراس این امید کرمانیست

  بنویس آی اصفهانی ها!

  قصه های مجید کرمانی است."

  و سپس شعر "سال هزار و چهار صد و چهاره" را می خوانند.

  پس از ایشان دیگر دوستان دانشجو نیز شعر هایشان را می خوانند. این داستان ادامه می یابد تا زمان اذان.

  پیرمرد به آرامی از جایش بلند می شود، با لبخندی که بر لب دارد باز به سمت من می آید که در همان ردیف جلویی نشسته ام.

  - "جوون کجا می شود نماز خواند؟"

  دیگر حضار با تعجب استاد را می نگرند و باز این منم که مات و مبهوت اطرافم را می نگرم!

 

  قسمت سوم:

  نوبت داستان خوانی پیرمرد است، با همان لبخند زیبا و چهره ای آرام از پله ها بالا می رود، سلام می کند و بعد شروع به صحبت  کردن  می کند.(به دلیل بهت نویسنده این قسمت از نوشته مخدوش شده است...)

  پس از اتمام سخنرانی استاد حس می کنم که بیش از چهل کتاب را به طور فشرده خوانده ام!!! 

  حس زیبائیست و غیر قابل وصف!

  جلسه که تمام می شود باز جمعیت به طرف استاد حجوم می آورند. من نیز از جا برمیخیزم و به طرف پیرمرد می روم. همه به  دنبال این  هستند که چند کلمه ای با استاد صحبت کنند و یا از او امضاء بگیرند. پیرمرد با بردباری تمام به سوال ها پاسخ می دهد  و با تک تک بچه ها  عکس یادگاری می اندازد.

 ساعت تقریبا هشت شب است، جمعیت کم کم سالن را ترک کرده اند و فقط چند نفر اطراف استاد را گرفته اند. یک بار دیگر چشم هایمان در  هم گره می خورد، و باز آن لبخند زیبا!

    این بار کمی جرئت پیدا می کنم و پیش می روم، صمیمانه به استقبالم می آید و دستم را با دستان پینه بسته اش می فشارد.

 مجال حرف زدن به من نمی دهد.

 "خب جوون، ممنون که امشب نقش علائم راهنمایی را برای من بازی کردی"!

 میخندد.

و  این خنده آخرین چیزیست که از پیرمرد در خاطرم مانده است. و براستی بهترین هدیه ای بود که می توانستم از استاد بگیرم. 

   ای کاش باز هم فرصتی دست دهد تا به خدمت این استاد بزرگوار و پیرمرد دوست داشتنی برسم.

  ای کاش...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

استاد هوشنگ مرادی کرمانی

 

س.ن: از آنجایی که مطلب فوق صرفا یک نوع اشتراک گذاری خاطره است پس دوستان اگر مشکل نگارشی و یا ویرایشی در متن مشاهده کردند بر ما ببخشایید.

در ضمن متاسفانه کمی کیفیت فایل صوتی پایین است.

 نوشته شده در 1-8-93

افسانه ترم صفری که عاشق شد.

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۶ شهریور ۹۴
  • ۱۰ نظر

یکی بود یکی نبود.

آورده‌اند که در ولایت غربت پسرکی بود صَفَر نام که به تازگی عزم تحصیلات عالیه نموده بود و در رشته آبیاری گیاهان دریایی دانشگاه مرفهین بی درد شهر چپل آباد پذیرفته شده بود، که گفته‌اند ز گهواره تا گور دانش بجوی!

خلاصه اِی خواهرِ گرام و برادرِ عزیز برایتان بگویم از این پسرک که در همان ترم اول دانشگاه وقتی که داشت از آبخوری دانشکده آب می‌نوشید چشمش به دخترکی افتاد که انگشتش توی  بینی‌اش بود و روی صندلی نشسته بود و جزوه استاد همی‌خواند، و یک دل نه صد دل عاشق این دخترک شد و رعشه بر بدنش افتاد و قلبش به تپش افتاد و دست و پایش شل شد. و همانجا ولو شد بر کف زمین.( این بنده نگارنده نیز در عنفوان جوانی، یکی دو بار به این حالت دچار شدم. در همین باب شاعر شیرین سخن گوید: «وقتی که اِعوِجاج به من دست می‌دهد / احساس ازدواج به من دست می‌دهد.»)

باری، صفر که از خود بیخود شده بود و در عرض یک هفته پنج کیلو لاغر شده بود. از پی دلتنگی و افسردگی عزم وطن کرد و سخن پیش مادرصفر برد و نشست و شروع کرد به خواندن شعرهای سوزناک که:

الا ای دختر انگشت به بینی

الهی مادرت داغت نبینی

و

به خوابگاه بنگرم تنها تو بینم

به سلف‌ها بنگرم تنها تو بینم

 

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت

نشان از انگشت رعنا تو بینم

خلاصه اینقدر شعرهای سوزناک خواند و خواند تا مادر غم پسر بدانست، پس در کنار او زانو زد و نبض پسرک در دست گرفت دفترچه راهنمای انتخاب رشته را بیآورد و یک به یک اسامی رشته‌ها را بگفت. پسرک چون این بدید رو به جانب مادر کرد که مادر جان من نیز این داستان خوانده‌ام، سودی ندهد. زیرا من او را تنها یک نظر دیده‌ام و نه رشته‌اش دانم و نه دانشکده‌اش را.

و چنین شد که پسرک به دانشگاه باز آمد و به پای آن آبخوری که ذکرش برفت آنقدر کشیک بداد و بداد و بداد تا ترم به پایان رسید و چنان که افتد و دانی دخترک پیدایش نشد و موی پسر به پای عشق آبخوری سپید شد. و مشروط همی‌گشت و اخراج نیزهم.....

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم دانشجوی ترم صِفری نباید عاشق شود. زیرا از قوانین دانشگاه اطلاعی ندارد! چه بسا دخترک دانشجوی میهمان بوده باشد.

شاعر نیز در همین باب گوید:

قبلترها یک چیزهایی فرموده بودند که گویا در خاطر این بنده نگارنده نمانده است. خلاصه‌اش این است که عاشقی خیلی خطرناکه بخصوص که ترم بوقی هم باشید.

قصه ما به سر رسید صفری به مدرک نرسید!

 

س.ن: وام گرفته از کتاب غلاغه به خونش نرسید- ابوالفضل زرویی نصرآباد

 

در باب دانشجوی ترم صفری

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۴ شهریور ۹۴
  • ۱۳ نظر

و جدیدالورود، اندیشمندان علم ادبیات ریشه این کلمه را ترکیبی از دو واژه "جدید" و "ورود" دانسته‌اند! که هر دو واژه را معنی ایست معین و العجب که چون باهم ترکیب شوند کلمه‌ای جدید و معنای جدیدی به خود گیرند! کتاب فرهنگ‌نامه دانش جویی کلمه "جدیدالورود" را دانش جویانی داند که تازه وارد دانشگاه شده‌اند و هیچ نمی‌دانند و در ترم اول گیج و هاج و واج به نظر می‌رسند و مدام با خود درگیرند! در افسانه های باستان آن ها را کلوینی یا ترم بوقی نیز نامیده اند. و گفته‌اند هفته‌ای یک‌ بار دلش برای خانواده تنگ ‌شده و به شهر خویش می‌رود!

 حکایت می‌کنند که جوانی را بود جدیدالورود نام که اندر بیابان‌های دانشگاه سرگردان بود و راه گم کرده و نه سلف دانست و نه دانشکده مهندسی و نه انتشارات را! و آورده‌اند که روزی سراغ ناظم دانشگاه را از انتظامات می‌گرفت! و روزی به دنبال مدیر بودی جهت حل مشکل انتخاب واحدش! و همچنین گفته‌اند وی شب‌ها ساعت نه به بستر رفتی و صبحگاه از خواب برخاستی! و مسواک همی زند و به کلاس همی رود...؟!؟! و ازقضا جمعی از بزرگان دانشگاه جدیدالورودی را از نزدیک دیده‌اند که از حضرت استادی طلب مهر صد آفرین کرده! و حتی پای را فراتر نهاده و جهت خروج از کلاس ( گویند شب قبل آب فراوان نوشیده است گویا!) از حضرت استادی با ادای لفظ " آقا" کسب اجازه کرده است ...!؟!.

و دیده‌شده جدیدالورودی روی به سلف خواهران برده و گمان نموده سلف مختلط است! و چون انتظامات گوشش را گرفته که "ای سفله این چه کاریست؟"  گفته: "صبح بابامو براتون میارم!"

باری، حکایات در باب بوقی‌ها و سوتی‌هایشان بسیار است و دگر مجال گفتنش نیست، از همین جهت بسنده می‌کنیم به این چند مورد که گفته‌اند: " شنیدن کی بود مانند دیدن! و تا نخوری ندانی و جدیدالورودی از آنچه می‌بینید به شما نزدیک‌تر است! "

حوصله شرح غصه نیست

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۳ شهریور ۹۴
  • ۸ نظر




ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ

ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ

‏[ ... ‏]

ﻣﻦ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ

ﻣﻦ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﻓﻘﻪ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ

ﻭ ﭼﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ

ﻣﻦ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ

ﻭ ﭼﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ

ﻣﻦ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺨﻢ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﻗﻨﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ

ﻭ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎﯾﯽ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻭﺝ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭘﺎﯾﯽ

ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﺷﯿﺸﻪ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﻮﺩ


سهراب سپهری

شعر: ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺁﺏ

عکس: کودک پناهنده سوری غرق شده...

.

هشتک تلگرام وارده


The things I saw on planet earth...

I saw a child inhaling the moon

[...]

I saw a train carrying light

I saw a train carrying religious Jurisprudence—and how heavy it moved

I saw a train carrying politics—and how empty it moved

I saw a train carrying the seeds of lilies and the sound of canaries

And an airplane, thousands of feet high,

You could still see dust on its windshield


Sohrab Sepehri

Poem: Footsteps of Water

Image: Drowned Syrian refugee child

Hashtak telegram Varede

اجتماع انتقادی تا انتقادات اجتماعی...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۲ شهریور ۹۴
  • ۸ نظر

این چند روز و چند هفته گذشته دور تا دور شهر عروسی بود و مردم رو شاد و خوشحال می دیدم و این به خودی خود خیلی خوب بود و من هم به شخصه خوشحال بودم وقتی می دیدم خیلی از این ها هم سن و سال های بنده بودند یا قبل تر هم کلاسی من بوده اند.( در این میون چنتا شام عروسی هم خوردیم که خیلی دلچسب بود! ) همه این ها خیلی خوب بود.

اما این چند مورد بود که خیلی ذهنم رو مشغول کرد!

یکک تفاوت بین بلندگوهای مسجد محل با بلندگوهای ارگ جان حیاط داماد جان!!!

دوک تفاوت بین خواب نیمه روز و خواب شب هنگام!

سهک تفاوت بین ملتی که موقع پخش اذان ظهر معترضند به بلندی صدای همین بلندگوهای مسجد! که مزاحم خواب ایشان است! با مایی که صدای بلندگوی ( ساعت ماعت قلبم آجر سرامیک دیوار نمی خوایم نمی یایم نمیره نمیاد و ...) ایشان خواب شب را از چشمان ما ربوده است!

چارک چه تفاوتی است بین اعتراضات ایشان با اعتراضات ما! چرا ما متهمیم به خشکه مقدسی! و ما متهمیم به خشکه مقدسی باز هم...!

پنجک شادیم

ششک سکوت می کنم  ( در واقع مجبورم...) ولی سکوتم از رضایت نیست....

هفتک لوکیشن خونه بقلی کوچه بقلی!

هشتک نظر شما چیست....


من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۱ شهریور ۹۴
  • ۱۰ نظر
مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین 
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین 


مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است 
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است 


مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن ! 
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن ! 


هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای 
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای 


هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد 
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد 


ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی 
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی 


مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست 
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست 


کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر 
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟ 


زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست 
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

صدای تو را دوست دارم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۱ شهریور ۹۴
  • ۹ نظر




  صدای تو را دوست دارم
    صدای تو، از آن و از جاودان می‌سراید
    صدای تو از لاله‌زاران که در یاد
    می‌آید
    صدای تو را،
    رنگ و بوی صدای تو را، دوست دارم.
    جهان در صدای تو آبی ‌ست
    و زیر و بم هر چه از اصفهان
    در صدای تو آبی ست.
    و هر سنت از دیرگاهان و هر بدعت از ناگهان
 در صدای تو آبی ست


ساعت همایونی :)

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ شهریور ۹۴
  • ۱۰ نظر

چند روز پیش، طبق معمول راس ساعت پنج منتظر شاگرد جان بودیم که تشریف بیاورند. و البته که به دلیل خستگی ناشی از شب بیداری اجباری ( البته اجباری دلچسب :) ) از ته دل دعا می کردم نیاد! خلاصه که طبق ساعت همایونی لبتاب همایونی ساعت پنج شد و شاگرد جان نیامد! ماهم از خدا خواسته خوابیدیم!

در بین خواب حس کردم کسی به شدت بنده را صدا می زند، برخواستیم و دیدیم مادر جان می فرمایند شاگرد جان دم در منتظرته!

بهش گفتم شاگردجان پس چرا دیر کردی برادر من؟

نیم نگاهی به گوشیش انداخت و با حالتی مغموم گفت:" آره، استاد همایونی حق داری پنج دقیقه تاخیر داشتم امروز!!!"

( حالا من گیج و خواب زده که خدا چطوری من در عرض پنج دقیقه بیش از یک ساعت خوابیدم! و چطور اینقدر خوابم عمیق شد!!!)

خلاصه که دو ساعتی با شاگردجان سر کردیم و درس همی دادیم تا شاگرد جان برفت!

و ما همچنان در این فکر که خدایا پس قانون نسبیت انیشتین واقعا کار میکنه یعنی؟

یعنی ممکنه من با سرعت نور خوابیده باشم؟

تا اینکه چشممان به ساعت همایونی لبتاب همایونی خورد که درست یک ساعت جلو بود!

حالا از اونروز به بعد نمی دونم چرا هر بار ساعتش رو تنظیم می کنم باز با عجله میره! الآن دوباره نیم ساعت جلو افتاده!

س.ن: باید یک کتاب بنویسیم با اسم ما و لبتاب همایونیمان! می نویسیم تا بخوانید هرچند....