۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

به کجا چنین شتابان

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۹ مهر ۹۴
  • ۱۲ نظر

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری ؟
به غبار این بیابان
 " همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم "
" به کجا چنین شتابان "
 "به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا سرایم "

 " سفرت بخیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها ، به باران

برسان سلام ما را "


به یاد زادروز استاد بزرگ ادبیات معاصر ایران جناب محمد رضا شفیعی کدکنی

دانلود تصنیف با صدای استاد شهرام ناظری

اگه سرعت اینترنت اجازه داد این رو هم گوش کنید حتما. :)


س.ن: اینکه در بین  چندین شعر یکی رو برتری بدی کاریست ناممکن، تنها دلیلم برای انتخاب این شعر خاطرات خوب دوران مدرسه بود و استاد گرانقدر ادبیاتمان :)

نمیدونم چی...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۶ مهر ۹۴
  • ۹ نظر

تو این جند وقته بیش از هرچیزی به کودک درونم ظلم شد، اینقدر کم محلی بهش شده بود که امروز وقتی دیدمش دلم بحالش سوخت.ه شدت لاغر شده بود ، کز کرده بود کنج دیوار و زانو غم بقل گرفته بود. رفتم و کنارش زانو زدم و نشستم. یک غم خاصی رو توی چشماش می شد دید. انگار کمی گریه کرده بود. دستی به موهای فرفریش کشیدم.

"سلام نوش آذر گل گلاب.

چطوری؟

نبینم زانو غم بغل گرفته باشی پسر؟"

- ولم کن، برو پی کارت. نمیخوام دیگه...

+چته گل پسر چرا گریه می کنی؟

بغلش می کنم، بدنش به قدری کوچیک و نحیف شده که انگار یک عروسک توی بقلمه، دستاش سرد سرده و حتی نای بلند شدن هم نداره.

+ پسرکم؟ با بابایی قهری؟ بابایی دوست داره عزیز دلم. تا وقتی من هستم نباید غصه بخوری گلکم. 

سرش رو میبوسم و محکم تو بغلم نگهش می دارم و موهای فرفریش رو نوازش می کنم. بی اختیار شروع می کنم به اشک ریختن. یه نگاهم به اونه و نگاه دیگه ام به قاب عکس روبرو. قاب عکسی که این روزها بدجور کدر و بدرنگ شده. انگاری یک نفر به عمد یک سطل رنگ رو پاشیده روی بوم زندگیم. اون قبلنا خیلی دوستش داشتم عاشقش بودم اصلا گذاشته بودمش جلوی روم که همیشه ببینمش اما این روزها هر وقت می بینمش حالم بهم میخوره ازش،دلم میخواد آتیشش بزنم . زیر پا لهش کنم و با قیچی حسابی از خجالتش....

با خودم می گم "لعنت به این زندگی کثیف! لعنت...."

-بابایی؟ 

-بابایی؟!

-بابا جون؟

-بابایی!

یکباره انگار از درون آتیش می گیرم، چشم هام به شدت می سوزه.

 نوش آذره که نشسته روبروم و هاج و واج نگاهم می کنه.

+بله باباجون؟

-چرا گریه کردی باز؟ به خاطر من بود؟

+نه پسرگلم. تو آدم بزرگارو نمیشناسی. اینجوری نگاهشون نکن دلشون کوچیکه. درسته بعضی وقتا گند دماغ میشن درسته بعضی وقتا از کوره در می رن، بعضی وقتا دروغ می گند و به خاطر یه چیز کوچیک دعوا و جر و بحثشون می شه. ولی دلشون کوچیکه. اینقدر کوچیک که اشکاشون دیگه توش جا نمی شه و میزنه بیرون! ما آدم بزرگا خیلی عجیب غریب هستیم...

آه...

+ دوست دارم پسرکم. بیا بقل بابایی.

باید بودید و قیافه عجیب و غریبش رو می دیدید. یک جوری بهم خیره شده بود انگاری موجود فضایی دیده. دوباره محکم بغلش کردم و دستی به موهاش کشیدم.

+یه بوس بده بابا، میخوای بریم پارک؟

-آره بریم، راستی یادته گفتی اگه بچه خوبی باشی برات بستنی پیچ پیچی میخرم؟

+ آره بابایی، بیا بریم پارک. هم بستنی می خرم برات هم کلی باهم بازی می کنیم. قربون پسر گلم.

باز توی فکر فرو رفتم، چرا اینطوری شد؟ چه حلقه ای این وسط گم شد؟ چرا این روزا زندگی بی اهمیت شده برام ، چرا حوصله کودک درونم رو نداشتم؟ کاش یه روزی توی تقویم به اسم کودک درون داشتیم....

.

شاید به مناسبت روز جهانی کودک،

 تقدیم به همه آدم بزرگا وقتی که کودک بودند...

.



س.ن: بعد از اینکه پست رو نیمه نوشت رها کردم سری به حافظ زدم، این بیت اومد:


در این بازار گر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی


خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود...

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۵ مهر ۹۴
  • ۱۱ نظر

15 مهر سالروز زمینی شدن سهراب سپهری عزیز.

در چند سالی که کاشان بودم چندین بار نرم و آهسته به سراغ این بزرگوار رفتیم و بسیار حال خوبی بود و فضا و حال و هوای خوبی داشت.

.

صحبتی ندارم. یعنی صحبت که بسیار است اما حوصله شرح قصه نیست...

بگذریم. همین دیگر.

درکل:

کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود...



یک سالگی

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۴ مهر ۹۴
  • ۱۶ نظر
دقیقا یک سال پیش جناب مدیر مسئولمون (تازه داماد گلمون) اومد و پیشنهاد ساخت یک وبلاگ رو به بنده ارائه داد، و این شد که آقاگل متولد شد :)
اوایل زیاد کسی بهش سر نمی زد.
فقط خودم بودم و خودم.
یک کمی که گذشت دوستان خوبی پیدا کردم.
اولین دوست دنیای مجازی ما شد سوژه نگار گرامی، درست روزهایی که خسته بودم از نوشتن و از بی مخاطبی و نوشته هایی که فقط خودم میخوندمشون.
بعدها چنتا دوست وبلاگی دیگه هم پیدا کردم.
ولی همیشه اولین ها بهترینن. :)
روزهای خوب و بد زیاد داشتم در این یک سال ولی همیشه تلاشم این بوده مطالبی که میزارم غمگین نباشه، اینکه چقدر موفق شدم رو دوستان باید تعریف کنند از خوبی های ما :دیwink
در این یکسال دوستان مجازی خوب (شایدم دوستان خوب مجازی) زیادی هم پیدا کردم.
حرف میم(یک آدم با انگیزه که امیدوارم موفق باشه) ، آلبرت (دفعه اول که وبشون رو دیدم چقدر خندیدم. یک وب نویس دوست داشتنی)، سید (که داره روز به روز بزرگتر میشه و صاحب یک قلم خوبه)، مجید (از دوستان گل اصفهانی)، حانیه (یک دانشجوی نمونه ) ، گفت و گوی تنهایی (حرف دل یک دوست) محمد مهدی ( حتما وبشون رو ببینید)، آسمون آبی (یک نابغه خوب)، آیه ( وب خوبی دارند.)، دستان خالی (واقعا مطالبشون انرژی آفرینه) ،سعادت نامه( باز پای یک مهندس در میان است.) ، مترسک( عالی کمترین صفته براشون)، گیومه (مهدی عزیز)، امیرحسین( یک دوست قدیمی) و خیلی از دوستانی که لطفشون شامل حال این بنده کمترین شده و ذهن سرمست ما اسامی در خاطرش نیست.
ممنون و ممنون و ممنون از همگیتون :)
دوستتون دارم دوستم داشته باشید.smiley
ان شالله دعا کنید برام جشن تولد شصت سالگیمم بگیریم :دی

کاپیتان آرام گرفت

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۱ مهر ۹۴
  • ۹ نظر



کاپیتان رفت و  تیم ما برای همیشه ده نفره شد.....
کاپیتان رفت اما کاش این نامهربانی ها نبود.
کاپیتان رفت اما ای کاش یاد بگیریم سلفی گرفتن آن هم از چنین صحنه های غم باری افتخار نیست

کاپیتان رفت و با رفتنش همه یکدل شدند همه قلب ها امروز سرخ بود و همه چشم ها خون گریه کردند....

همین...

کاپیتان رفت...

خداحافظ کاپیتان محجوب.

خداحافظ....

عید بچه شیعه ها :)

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۹ مهر ۹۴
  • ۹ نظر


اوصاف علی به گفتگو ممکن نیست

گنجایش بحر در سبو ممکن نیست


دانلود آهنگ فیلم امام علی(ع)



بعدن نوشت: نمیدونم. از طرفی شب عید از طرفی فردا تشییع 464 +یک نفر از هم وطنانم....

حالم عجیب است عجیب! شاید تا صبح 20 تا پست گذاشتم....

هادی رفت....

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۹ مهر ۹۴
  • ۴ نظر


خسته ام مثل صبح پنجشنبه
تیترهایی که غم خبر دارد......

کاپیتانی که مرگ را بوسید
پرسپولیسی که ده نفر دارد...😔😔


حرفی ندارم برای زدن....
خداحافظ کاپیتان....
خداحافظ
خدا رحمتت کنه مرد بزرگ....
:((


:))))

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۸ مهر ۹۴
  • ۷ نظر

خبر خوب که به آدم می رسه ها قلبش تند تند شروع میکنه به زدن. یک حس خوبی بهت دست می ده.

غیر قابل وصفه این حس الان برای من.

خلاصه اش اینکه یکی از بهترین دوستان دوران دانشگاهیم ( که ان شالله همیشه دوست خوبم خواهد بود) قراره بره خونه بخت و بشه یک آقا داماد شاخ شمشاد. هم برای خودش خوشحالم هم برای خانمشون که همچین حسن انتخابی داشته J

شنیده بودم در مورد اشک شوق ولی تاحالا برای خودم اتفاق نیافتاده بود. الآن برای چند لحظه کل خاطرات این دوران تو ذهنم رفت و اومد. اشک توی چشم هام جمع شد.

ولی حیف من اینجام و اون اونجا. این دوری و دوستی هم ضرب المثل مزخرفیه الآن که بهش فکر می کنم.

موندم هدیه ازدواجشون چی باشه که خیلی خوشحالشون کنه؟ :دی

نمیدونم، گیج شدم.

فقط بگم امید جون یکی از بهترین دوستامی و بهترین لحظه هام رو با تو بودم و بهترین هارو برات آرزو می کنم برادر گلم.

عید بچه شیعه ها از این به بعد طعم دیگه ای برات داره، منم این عید رو به همون سبک قدیمی به خودت و همسر گرامیت تبریک می گم JJJ

عید آمد و عید آمد آن عید سعید آمد

برخیز و دهل میزن، کآن ماه پدید آمد