۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیرمفهمی....

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۶ مهر ۹۴
  • ۶ نظر

دیشب میهمان پدر بزرگ مهربانمان بودیم ( الحمدالله این چندوقت حال و احوالش خیلی بهتر است.) و از آنجایی که حوصله مان سر رفته بود سرکی به دنیای صدا و سیمای گرامی کشیدیم!

در اینکه صدا و سیما نقش مهمی در سرانه مطالعه بنده ایفا کرده شکی نیست! ( هر وقت کسی تلوزیون را روشن می کرد من به اتاقم میرفتم و کتابی مطالعه می کردم. ) دستشان هم درد نکند. از اینکه بگذریم می رسیم به

 شرح حادثه از زبان جناب آقاگل:

 برنامه ای است به نام جیوه؟ ( شاید هم منیزیم! یا وانادیم! امان از این ذهن: دی ) مهمان برنامه کارگردان فیلم شکارچی شنبه است جناب پرویز شیخ طادی ( تشکر از جناب آقای گوگل و سرکار خانم ویکی پدیا! ) که حرفی زدند بسیار جالب اندر احوالات مردم ایران! : " ما دیر فهمیم؟!".

پایان شرح حادثه.

حال می رسیم به تحلیل عقلک معیوبمان:

هرجور حساب می کنم باید این کلمه را قاب گرفت و زد سردر وزارت کشور!، ما دیر فهمیم. همین.

دیرفهم بودن مرض عمده مردم ماست. می گذاریم کار که از کار گذشت تازه یادمان می افتد که ای وای باید فلان کار را می کردیم! و بعد طبق ضرب المثل معروف که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است! ( من مخالفم! چون قطعا خواهد مرد.) پیش خودمون می گیم خب الآن انجامش بدیم! جلو ضرر رو هر وقت بگیری ضرر نداره!

مثال بارز این دیرفهمی ها :

تا چندسال پیش میگفتیم: "یکی خوبه دوتا بسه! " بعد دیرفهمیدیم چی شده ! بعدهم که فهمیدیم گفتیم : "نه کمتر از هفتا دیگه اصلا!" ( غیر دیر فهمی به از اینور بوم یا اونور بوم افتادنم عادتی دیرینه داریم!)

یا اینکه گفتیم "تحریم؟!!  هههه کاغذ پاره است بابا! " ( هه هه هه وووو ) بعد دیرفهمیدیم! بعدهم که فهمیدیم گفتیم "بیا اصلا ما تاسیسات میخوایم چیکار؟ آب سنگین اصلا اخه بده! برا معده ضرر داره هضم نمی شه آب سنگین! "

یا اومدیم فرهنگ "طلاق چیز بدی است" رو رواج دادیم برگشتیم دیدیم ای دل غافل دیر فهمیدیم که!!!  جوونا بیشتر از ازدواج ترسیدن تازه! و این شد که "مهم ترین عامل طلاق شد ازدواج!"

خلاصه که ما دیر می فهمیم. ( حالا باز خدارو شکر که می فهمیما! باز ناشکر نباشیم!)

و البته امیدوارم دیر نفهمیده باشیم که دیر می فهمیم. ( دیر فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است...)


دوران بنویس و پاک کن!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۵ مهر ۹۴
  • ۹ نظر

مدرسه که می رفتیم زنگ های انشاء زنگ عزا بود. همیشه دلهره داشتم معلم مهربانش ( شاید! درست در ذهنم نیست!) اسم مرا صدا بزند "آقاگل پاشو بیا انشاتو بخون!!!!". انشاهایی که هربار به خاطرش ده برگه را خط خطی می کردم! پاره می کردم! مچاله می کردم و دست آخرهم باز راضی نمی شدم.

حال این روزهاهم به همین درد دچار شده ام. می نویسم و پاک می کنم می نویسم و پاک می کنم و باز و باز و باز....

اصلا گیرم بخواهم بنویسم!؟ خب از چه بنویسم؟

  • از بداخلاقی های فرهنگی این روزهای شبکه های مجازی؟ از گروه هایی که مثل قارچ رشد می کنند و شب می خوابی و صبح که بلند می شی باز یک گروه جدید! باز یک آدم جدید که گویا سودای مجلس و سیاست در سر دارد! و ذهنی که هاج و واج می ماند که چطور این همه شماره ( نه نه فکر بد نکن ان شالله که گربه بوده برادر من).

  • و باز بنویسم از بداخلاقی فرهنگی فضای مجازی، از ویروس های زنده و الاف که روزهاست شور را از مزه برده اند! و باز ذهنی که هاج و واج می ماند که چطور می توانند با زندگی دوست وبلاگی خود بازی کنند؟ تهمت ناروا بزنند؟ اعصاب جمعی را .... ( اعصابت خرابه ها برادر من! برو آب قند بخور خوب می شی!)

  • یا بنویسم از حادثه حجاجی که رفتند و گرد خدا گردیدند و یادشان رفت بازگشت را؟ از ظالم و مظلوم؟ اصلا چه دارم که بگویم؟ جز اینکه در دل فریاد برآورم : " لعن الله امه اسس اساس ظلم و الجور". و طلب شفای عاجل کنم از پروردگار برای بی بصیرتان قلاب به دست که عادت کرده اند در هر جوی گل آلودی قلاب بیاندازند؟ و طلب بصیرت برای قاطی کنندگان معنی دوغ و دوشاب!!! ( ول کن برادر من ول کن....)

  • البته چیزهای خوب هم برای نوشتن دارم، مثل شروع مدرسه ها و دانشگاه ها، مثل تبریک گفتن به ترم صفریانی که هنوز ترم شروع نشده اسباب خنده ما را فراهم کرده اند! و در جدیدترین نمونه کلاس و گروه و دانشکده ها رو باهم اشتباه گرفته و گیج و سر درگم بنشیند به غرغر کردن که امروزهم کلاسمان تشکیل نشد!!!


( - نه باز نشد که بشود! پاکش کنم!)
(+
 ای خدا! باز شروع کرد. )

( - خب چیکار کنم؟ خوشم نمیاد ازش؟)

( + به ....، هر غل....)

( - اعصاب تو از من داغونتره ها؟)

( + ولم کن، برو هر غل...)

( - باشه، باشه میزارم همینجوری بمونه. خوبه؟)

(+ میگم پاشو برو هزار و یک کار بیخودی دارم!)

( - باشه بابا رفتم. بیگانه جدا دوست جدا...)



س.ن: عکس هم مثل مطالب کاملا نامربوط!!!!