۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

خدا خوب است

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۳۰ آبان ۹۴
  • ۹ نظر



   خدا بزرگ 

                

                        خدا مهربان 

                      

                                             خدا خوب است



         تو خوب هستی و من خوبم و هوا خوب است!

عشق وصال

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۹ آبان ۹۴
  • ۶ نظر


وصال دولت بیدار ترسمت ندهند!!!!
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده...!


یعنی کل دیوانت یه طرف این دو بیتت یه طرف!
دیوانه این دو بیت دیوانتم حافظ جان :)
دمت گرم.

عصرهای پنجشنبه

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۸ آبان ۹۴
  • ۸ نظر

امروز حالم اصلا خوب نیست.

یک سرماخوردگی ناز و مامانی افتاده به جونمون در حد مرگ داره عذابم میده.

پنج شنبه است و خانواده گرام رفتند سر خاک پدربزرگ.

دلخورم از خودم که چرا نتونستم برم.

میترسم.


خدایا!

توی «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلیهِ راجعون»

«اِلیهِ راجعون» یعنی پیش خودت؛ درست است؟

پیش خودت که جهنم نمی‌شود! می‌شود؟


THE END

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
  • ۱۰ نظر




س.ن: خدا یا اگر دوستم داری کمکم کن

 و اگر دوستم نداری، بازهم کمکم کن

خدایا همیشه حق با توست!

و نه با مشتری

life or life

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۵ آبان ۹۴
  • ۵ نظر
شب است.
سکوت.
تاریکی.
گوشه ای از دنیا عده ای نماز می خوانند.
و گوشه ای دیگر بیست و دو ابرقدرت به دنبال جسمی گرد می دوند.
و چندی بعد...
حمام خون...
و چندی بعد همه جهان از پاریس می گویند! و روزنامه ها تیتر می زنند پاریس در خون غلتید!
عده ای می شوند قربانی تروریست و عده ای ...
به قول دوستمون هولدن کالفیلد:
"چه فرقی است بین خون و خون، بین جان و جان، بین وجود و وجود، بین هستی و هستی، بین مرگ و مرگ، بین پدر و پدر، مادر و مادر، فرزند و فرزند، دوست و دوست... چه فرقی است بین انسان و انسان ... که عده ایشان انسان بودند و عده ای دیگر نبودند، برای عده ای دنیا در بهت فرو رفت و برای عده ای دیگر همان دنیا خواست "که به تنش ها دامن زده نشود"، چه فرقی است بین مردمانی که چشمانی سیاه و مو و پوستی تیره دارند با آنهایی که چشمانی رنگی و مو پوستی روشن دارند؟"
.

لعن الله امه اسس اساس ظلم و الجور



همه باهم برابرند! اما برخی برابر ترند....
س.ن: و با تشکر از مترسک

دور دنیا در24ساعت

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۳ آبان ۹۴
  • ۳ نظر

روز سه شنبه هفته پیش بود که اطلاع دادند شنبه امتحان هست و بخواهی نخواهی باید کرمان باشی.

و سفرمون از روز جمعه عصر شروع شد.

یک رفت و برگشت 24ساعته اون هم با من چغر (شایم چقر!) بد اتبوس! که حتی پلک هام توی اتبوس به هم نمیاد.

حالا تصور کنید سر صبح هنوز نگهبان محترم کرکره دانشکده رو بالا نداده بود که با قیافه بنده مواجه شد. قیافه ای پریشان و مشوش، کوله ای بر پشت، کاپشنی در دست، موهایی ژولیده (و چه بسا پولیده! حتی) و چشمانی که از درد بی خوابی پف کرده و قرمز شده بود.

حالا کارت دانشجویی هم نداریم که نداریم!

یک نگاهی می اندازد و از بالا به پایین وراندازم می کند.

-بله؟

-خسته نباشید. (به این امید بودم که با همین جمله قضیه ختم به خیر شود.)

- همچنین. کارت دانشجویی لطفا

- (در حالی که سوت می زنم و اسرار دارم که وارد شوم) همراهم نیست متاسفانه.

- دانشجویید؟ تاحالا ندیدمتون؟

-دل به دل راه داره!

گویی اسم شب را گفته ام! آن چهره عبوس و زمخت در کسری از ثانیه به یک چهره خندان تبدیل می شود.


صحنه دوم سر جلسه امتحان:

بچه ها یک به یک تسلیت می گویند و تا جایی که اسلام دست و پایمان را نبسته باشد دست و روبوسی می کنیم! نشسته ایم و منتظر که استاد گرام وارد می شود. و باز همان قضیه قیافه و پریشان حالی این بنده نگارنده.

- شماهم سمینار داشتید؟

-بله استاد. 

- مطمئنید؟ من چهره شمارو به خاطر نمیارم؟ (سه تا درس با ایشون داشتم! دست بر قضا دوتاش رو ماکس شدما! بماند.)

یک نگاه عاقل اندر صفیه استادمئابانه و دست آخار دستور صادره از جانب ایشون!

-پاشو برو اون جلو بشین! (در کل دوران دانشجویی هیچ وقت تقلب نکردم! هیچ وقت. بنا به دلایلی مشخص.)


از قضیه نهار خوردن و دیدار حضرت استادی گرام و رفتن به کتابخونه و سرکی به خوابگاه کشیدن که بگزریم میرسیم به الآن که این بنده نگارنده دارم می نگاریم! (جمله بندی رو حال کنین خدایی!) و میرسیم به ادامه ماجرا که این بنده نگارنده ساعتی دیگه باز سوار بر اتبوس در دل شب باید قدم بزنم و پاسداری بدم! و خدا خدا کنم مآمورین گشت بین راه با آن سگ های مخوف وحشت آورشون وسط راه از اتوبوس پیاده ام نکنند که یقینا یا کار دست آن ها خواهم داد و یا خودم.!

همه این ها بهه کنار فقط به روز یکشنبه فکر می کنم! آخ که خوابم میادا!



(خیلی وقت بود خاطره ننوشته بودم. :) )

قشنگ اینه که مهم نیستیم!!!

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۱ آبان ۹۴
  • ۹ نظر


مرحوم گل آقا میگفت مشکلات کشور ما مثل این حرف هستند.

میشه دیدشون ولی نمی شه صداشون رو در آورد!

جالبه.

مثلا وام خودرو! مهم نیست که شما نمی تونید ازدواج کنید! مهم اینه که جوانان مملکت پراید سوار بشند!

یا مثلا مهم نیست که چندنفر عموفتیلیه ای یک عمر چند نسل بچه های مارو خندوندن! مهم اینه که بعضی ها بتونن محض خودشیرینی فیتیله رو بدن بالا و از آب گل آلود ماهی بگیرن.

یا مهم نیست پول این مملکت رو بعضی دوستان خوردن و یک آب هم روش. مهم اینه به دادگاه ب ز هر شب بخندیم! و با شور و اشتیاق دنبالش کنیم! (ته دلم دوست دارم ب ز ببره! انگار قهرمان داستانه!)

یا مثلا...

هیچی خب وقتی نمیشه صداش رو در آورد چه اصراریه!

اصلا به قول معروف مهم نیست که قشنگ نیستیم قشنگ اینه که مهم نیستیم!


شعر نباتی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۱ آبان ۹۴
  • ۷ نظر


اینجاست که باید گفت خوشا شما که شاعری بلدید!

(البته اگه شاعر بودن فقط با فونت نستعلیق نوشتن باشه!)


جناب آقای مهدی سهیلی عزیز تو یکی از کتاب هاش مثال جالبی زده بود.

یه متن از صادق هدایت رو زیرهم نوشته بود بعد در انتها امضا زده بود شاعر صادق هدایت!

و بعد توضیح داده بود باز به این نمی تونید بگید شعر چون هنوز معنا داره!!! 

الآن یاد اون افتادم.

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار! مرسی