۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

برف پائیزی

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴
  • ۷ نظر


خوب یادم نیست،

تا کجاها رفته بودم، خوب یادم نیست،

این که فریادی شنیدم یا هوس کردم،

که کنم رو باز پس، رو باز پس کردم.

پیش چشمم چیست اینک؟ راه پیموده.

پهندشت برف پوش راه من بوده.

گام های من بر آن نقش من افزوده.

چند گامی بازگشتم، برف می بارید.

 

جای پاها تازه بود، اما،

برف می بارید.

باز می گشتم،

برف می بارید

جای پاها دیده می شد لیک،

باز می گشتم،

برف می بارید.

برف می بارید. می بارید. می بارید....

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست



اولین برف پائیزی، سمیرم اصفهان :)


در حقیقت مالک اصلی خداست

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۸ آبان ۹۴
  • ۶ نظر



خدایا تمام دو راهی های زندگی ام را بردار.

من همین یک راه را هم گاه اشتباه می روم....


س.ن: عکس صفحه اول کتاب حافظ پدربزرگ جان.

چقدر این بیت شعر آرومم کرد....

جیر جیرک درون...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴
  • ۵ نظر

خورشید آرام آرام غروب می کرد و هوا رو به تاریکی می رفت.تک و تنها در گوشه ای از پارک نشسته بود و به سرمای پیش رو فکر   می کرد.

سرما از از صورت و نوک دست ها و پاهای عقبیش شروع می شد و بعد تمام بدنش رو به کرختی می رفت و در آخر کار، به مغز استخوانش می رسید. و این تازه سر شب بود.

با این جال شب را بسیار دوست داشت، شب برای او معنای دیگری داشت، می توانست با آسودگی خاطر در دل شب سازش را بنوازد. بدون هیچ مزاحمتی.

اما سرما، این سرما! 

حتی سیم های نازک سازش هم یخ می زد و دیگر نوایی از آن ها بگوش نمی رسید.

 کم کمک باران نیز شروع به باریدن کرده بود و بر سرمای هوا می افزود.

پاها! دیگر حسشان نمی کرد، رطوبت به پوست بدنش نفوذ کرده بود و کرک های پاهای لاغر و نحیفش یخ زده بود. به اطراف نگاهی انداخت، دیگر کسی نبود. به زور خودش را به کنجی کشاند تا از بارش باران در امان باشد.

اما با این حال شب را دوست داشت، شب را و تنهایی های شبانه اش را. می توانست با آسودگی خاطر سازش را بنوازد. اما سرما سراسر وحودش را گرفته بود.

ولی باز هم دوست نداشت که تسلیم شود، تمام تلاشش را به کار گرفت تا بتواند سرما را از خودش دور کند و یک بار دیگر دست به سازش برود.

ناگاه گرمایی خاص از درونش شروع به جوشیدن کرد، تمام وجودش را فرا گرفت و به سرپنجه های دست و پاها رسید.

و آخرین نغمه های درونش را نواخت ...

جیر...

          جیر....

                      جیر....


هل من ناصر ینصرنی

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲ آبان ۹۴
  • ۳ نظر

"و از هنگامی که به جای شیعه علی بودن و از هنگامی که به جای شیعه حسین بودن و شیعه زینب بودن،یعنی "پیرو شهیدان بودن" زنان و مردان ما "عزادار شهیدان شده اند و بس" در عزای همیشگی مانده ایم !

چه هوشیارانه دگرگون کرده اند پیام حسین را و یاران بزرگ و عزیز و جاویدش را؛ 

پیامی که خطاب به همه انسان هاست .

 این که حسین فریاد می زند- پس از اینکه همه عزیزانش را در خون می بیند و جز دشمن و کینه توز و غارتگر در برابرش نمی بیند- فریاد میزند که  "آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد؟" ،"هل من ناصر ینصرنی؟"  مگر نمیداند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟"

#حسین_وارث_آدم

خیلی جالب بود این قسمت:

میگه حسین چرا داد میزنه هل من ناصر ینصرنی؟

مگه نمیدونه که دیگه هیچ کسی نیست؟(چون داره همه عزیزانش رو در خون میبینه )پس چرا داره اینو میپرسه؟

خیلی قشنگ تفسیر میکنه،میگه دلیلش اینه که داره این سوال رو از ما میپرسه،اون موقع میدونسته که هیچ کسی تو اون لحظه دیگه جوابش رو نمیده،ولی روی صحبتش با ما آیندگان بوده. از ما میپرسه که کدوممون دعوتش رو قبول میکنیم و راهش رو ادامه میدیم؟؟؟