۲۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بخوانید!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵
  • ۲۱ نظر

یکی از قشنگ‌ترین و در عین حال دلهره‌آورترین صحنه‌های غدیر، آنجاست که پیامبر فرمود به هرکسی که رفته، بگویید برگردد. فکر کن، بعدِ یک مسیر طولانی رسیده‌ای به جایی که امیدی برای گذشتن نیست و توانی برای بازگشتن. تشنه‌ای و دلتنگ، گرسنه‌ای و دلتنگ، خسته‌ای و دلتنگ.


 بعد یکی فریاد بکشد به هر کسی که رفته، بگویید برگردد. آن وقت چشم باز کنی و همه رفته‌ها را ببینی که دارند، برمی‌گردند. عشقِ رفته، رفیقِ رفته، بابایِ رفته، مامانِ رفته. اصلن هر رفته‌ای که خیال بازگشت نداشته را ببینی که دارد می‌آید. و یک آن بفهمی که دیگر نه تشنگی مانده و نه دلتنگی، نه گرسنگی مانده و نه دلتنگی، نه خستگی مانده و نه دلتنگی.


و عجیب نیست که خود تنهایش، خودِ نه زاده شده و نه زاییده‌اش، دست‌هایش را به دور خودش می‌پیچید و احدیتش را این گونه دلداری می‌دهد که «انا لله و انا الیه راجعون.»؟ که همه رفته‌هایی که از من بوده‌اند، باز می‌گردند و وعده دیدار نزدیک است؟ که من نه تشنه می‌شوم و نه گرسنه و نه خسته. ولی دلتنگ. ولی دلتنگ...


این روزهای عجیب که جای قلب، سنگ در سینه‌ها می‌تپد و آغوش‌ها، خالی از هندسه دلدارند! باید که پیامبری از کوچه ما رد شود و با صدای داودی‌اش بانگ سر دهد: «به هر کسی که رفته، بگویید برگردد.» که غدیر نه در گذشته‌ای دور، که هر روز است...


مرتضی برزگر


عیدتون مبارک.


شرممان باد...

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۹۵
  • ۲۱ نظر

در شمال، در شهر رودسر پا به این دنیا گذاشت. وقتی وارد مدرسه شد به خاطر قد و قامتش مورد تمسخر دیگر دانش آموزها قرار می‌گرفت. والدین دیگر بچه‌ها آن‌ها را از دوستی با وی بر حذر می‌داشتند و خواستار اخراج او از مدرسه بودند. کلاس دوم راهنمایی بود که رفته رفته بر اثر همین بی مهری‌ها علاقه‌اش به مدرسه را از دست داد و درس و مدرسه را رها کرد. و به کارگری و شاگردی در مغازه‌ها پرداخت. در سن 16 سالگی بر اثر سقوط از روی دوچرخه آسیب دید. و خانه نشین شد. درآن سال‌ها 190 سانتیمتر قد داشت. روز به روز از زندگی ناامیدتر شد. از حرف هایی که مردم کوچه و بازار به او می‌زدند، تا طعنه و کنایه هم سن و سال‌هایش.

 هفت سال خانه نشینی! هفت سال گوشه نشین شد. هفت سال تمام زندگی برای مرتضی مفهومی نداشت!

تا روزی که در برنامه ماه عسل حضور پیدا کرد. از آرزوهایش گفت. از آرزوی دیدار با ورزشکار مورد علاقه اش علی کریمی، و اینکه بتواند روزی به بازی بسکتبال بپردازد. آرزویی که خیلی زود برآورده شد. همان روز علی آقای کریمی به دیدار مرتضی رفت. 

مرتضی به ورزش هم روی آورد. ولی نه بسکتبال. والیبال نشسته شد منشأ درخشش مرتضی. سال 94 به تیم والیبال نشسته ثامن الحجج سبزوار پیوست و یک سال بعد همراه با تیم ملی راهی رقابت های پار المپیک شد. مرتضی مهرزاد مرد دو متر و نیمی ایران. حالا قهرمان ماست. و دارنده مدال طلای پار المپیک  یورو و ارزشمندترین بازیکن این رقابت‌ها. حالا همه رسانه‌های جهان از مرتضی مهرزاد ما نوشته‌اند و می‌نویسند. و کمتر کسی است که اسم او را نشنیده باشد. 


اما...

راستش...

چه خوب که نمی‌دانند ما در این سال‌ها چه به سرش آوردیم...

مجبور به ترک تحصیلش کردیم...

باعث خانه نشینیش شدیم...

منزویش کردیم و برایش القاب زشت و زننده برگزیدیم.

چه خوب که نمی دانند!

کاش از این پس حواسمان باشد.

پار المپیک با همه قشنگی‌هایش. با همه حوادث شاد و ناراحت کننده اش تمام شد.

ولی ای کاش از این پار المپیک درس بگیریم. درس بگیریم تا از این پس نگاهمان به مرتضی مهرزادهای وطنمان را اصلاح کنیم.

و باور داشته باشیم که "انسان ها به توانایی‌هایشان شناخته می‌شوند! نه ناتوانایی‌ها"

آسمانی شد...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵
  • ۳۱ نظر




"بهمن گلبارنژاد دوچرخه سوار پارالمپیکی کشورمان به دلیل سانحه در مسابقه و برهم خوردن تعادلش در شیب تند مسیر پس از چند ساعت از انتقالش به بیمارستان در گذشت."

لینک خبر



یک روز قبل از قبول قطعنامه۵۹۸ پایش را در راه اعتلای نام وطن فدا کرد.

 و یک روز قبل از پایان رقابت‌های پارالمپیک ریو جانش را...

 بنویسید رنگ مدالش آسمانی بود.

روحش شاد و یادش گرامی باد.



لطفا اینبار یادتان نرود! و به استقبالش بروید آقای وزیر!


به مناسبت روز شعر و ادب

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۶ شهریور ۹۵
  • ۲۰ نظر

نتیجه تصویری


یادم نمیکنی و

ز یادم نمی‌روی..‌.

یادت بخیر

یار فراموشکار من.....


"استاد شهریار"


بیست و هفت شهریور روز بزرگداشت شهریار شعر ایران و روز شعر و ادب پارسی است.

ماجرای شهریار شعر ایران ماجرای عجیبی است. از عاشق شدن او در جوانی و مجرد ماندنش تا اواسط عمر و سرودن غزل معروف "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا..." برای معشوقه‌اش در واپسین لحظات عمر و در تخت بیمارستان.

 ماجرای درس طب خواندنش که در نیمه راه رهایش کرد و بعدها در بانک مشغول به کار شد. 

یکی از خاطراتش مربوط به همان دوران دانشجوی پزشکی بودنش هست که می‌گفت در زمان دانشجویی مطبی در تهران دایر کرده بودم و مریض می‌دیدم. روزی دختری به مطبم آمد و گفت: "آقای دکتر دستم به دامنت پدرم دارد می‌میرد!" می‌گفت سریع وسایل پزشکی‌ام را برداشتم و از در مطب بیرون زدم. وقتی آنجا رسیدم دیدم خانه ی مخروبه‌ای است که کف  آن معلوم بود که گلیمی یا زیلویی بوده که از نداری برده‌اند و فروخته‌اند. یک گوشه اتاق پیرمردی وسط لحاف شندره‌ای دراز کشیده بود و ناله می‌کرد. پدر را معاینه کردم. و چند قلم دارو نوشتم و دست دخترک دادم و گفتم برو فلان جا از آشناهای من هست. این داروها را مجانی بگیر و بیاور. همه این کارها را کردم و نشستم بالای سر بیمار زار زار گریه کردن!

 می‌گفت صاحب مریض (همان دخترک) آمده بود بالای سرم دلداری‌ام می‌داد که : "عیب نداره آقای دکتر! خدا بزرگه، ان شالله خوب می‌شه!" می‌گفت خب من با این روحیه چطور می‌تونستم پزشک بشم؟

راست هم می‌گفت. سید محمد حسین بهجت تبریزی نیامده بود که دکتر باشد! آمده بود تا شهریار شعر ایران شود....

یادش گرامی باد.


+ تک بیت های بی‌مخاطب به روز شد.

++ به جای نظر، چند بیت از اشعار استاد را در این پست به یادگار بگذارید و برای شادی روحش فاتحه ای قرائت کنید.


رقیب هم رقیبان دیروز

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵
  • ۳۰ نظر

در فارسی کلمه‌های زیادی داریم، به‌خصوص از ریشه‌ی عربی، که آن‌ها را در معنایی متفاوت با کاربرد اصلی یا قدیم‌شان به کار می‌بریم. 


یکی از آن‌ها «رقیب» است، که، به‌خصوص در عرصه‌ی عشق و عاشقیِ جوان‌ها، پرکاربرد است و گاهی دردسرساز! رقابت امروزه به معنای تلاش برای پیشی‌گرفتن بر یکدیگر به کار می‌رود، اما در اصل و اساس به معنای نگهبانی کردن بوده است، یا همان «مراقبت» خودمان. یعنی ما، در گذر زمان، کلمه‌ی «رقابت» را از معنای اصلی خودش دور کرده‌ایم و به جای آن «مراقبت» را گذاشته‌ایم. به تبعِ آن، «رقیب» را هم دیگر به جای «نگهبان و محافظ و مراقب» به کار نمی‌بریم و آن را برای کسی استفاده می‌کنیم که یا می‌خواهد در کسب و کار از ما پیشی بگیرد و «رقیب کاری» است، یا می‌خواهد معشوق ما را از چنگ‌مان درآورد و «رقیب عشقی» است.


این را گفتم تا پس‌فردا اگر خواستید شعر و بیتی از سعدی یا حافظ انتخاب کنید و برای معشوق‌تان تلگرام بزنید و به درگاهش ناله‌های جان‌سوز کنید، برندارید مثلاً به نقل از حافظ بنویسید:


من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند


یا از آن بدتر:


روی تو کس ندید و هزارَت رقیب هست

در غنچه‌ای هنوز و صدَت عندلیب هست



رقیب در هر دوی این ابیات همان مراقب است و ربطی به رقیبِ توی ذهن شما ندارد. البته خیال نکنید مقصودم این است که از فردا کلمه‌ی «رقیب» را در معنای قبلی و ریشه‌ای‌اش استفاده کنید. غرض این است که با شناختِ بهتر واژه‌ها، شیرینی بیشتری از جزئیات زبان فارسی بچشیم و، به گفته‌ی زنده‌یاد ابوالحسن نجفی، حواس‌مان باشد که غفلت از معنای اصلی این واژه، اغلب موجبِ بدفهمی نوشته‌های پیشینیان، به‌خصوص شعر حافظ شده و می‌شود. 


نگران پیدا کردن شعر برای روضه‌های عاشقی هم نباشید. در آن دوران هم این‌طور نبوده که عشاق از دردسرِ رقیبان در امان باشند، فقط جور دیگری درددل می‌کردند. مثلاً می‌توانید وجه عرفانیِ این بیت مولانا را بی‌خیال شوید و آن را برای معشوق بی‌وفا یا خدانکرده خیانتکارتان بفرستید؛ صددرصد تضمینی و بدون درد و خون‌ریزی:


آه که من دوش چه سان بوده‌ام

آه که تو دوش که را بوده‌ای!



نوشته شده در خوابگرد


بژی شنو

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵
  • ۱۰ نظر

از بین تمام مدال ها و افتخارات امشب، دومین طلای خانم ساره جوانمردی بسیار چسبید.
و البته رکورد شکنی سیامند رحمان. دلاور اشنویه. مردی که باید لقب قویترین فرد جهان را به او داد. 310کیلوگرم وزنه! شاید با منطق من جور در نیاد ولی اراده پولادین سیامند هر منطقی رو شکست میده! عالی بود این پهلوان. عالی. بژی شنو زنده باد اشنویه. زنده باد سیامند رحمان.


خب واقعیت اینه که برخی صحنه ها رو هم فقط باید دید! فقط باید به تصویر کشید. با نوشتن هرگز نمیشه حق مطلب رو ادا کرد. 
واقعا وصف ناپذیر هست.



تصویر: حسین امیری سرمربی تیم تیراندازی ایران و خانم جوانمردی، خوابی از این آرامتر سراغ ندارم. بی دغدغه. سبک بال. فوق العاده است و وصف ناپذیر...

قانون سوم نیوتن!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵
  • ۲۷ نظر

قاون سوم نیوتون:

تنها راهی که انسان ها به چیزی میرسن اینه که از چیزی دل بکنن!


آوردگاه انسانیت

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵
  • ۲۳ نظر

معتقدم اگرچه رقابت‌های المپیک بزرگترین رقابت ورزشی در سطح جهان هست. با این حال رقابت‌های پارالمپیک چیزی فراتر از رقابت هست. در پارالمپیک شما با نمود واقعی انسانیت مواجه‌اید و نه یک رقابت.

 جایی که رنگ مدال برای هیچ یک از این ورزشکارها مهم نیست. برایشان مهم اول انسانیت و منش پهلوانانه است و بعد رنگ مدال‌هاشان.

پارالمپیک به درستی نه یک رقابت ورزشی که یک رفاقت ورزشی است. رفاقت‌هایی که هر کدام‌شان به صد مدال المپیک میارزد.

ورزشکارهای پارالمپیکی مصداق بارز آن جمله هستند که می‌گفت: "بگذار عظمت در نگاه تو باشد! نه در آنچه بدان می‌نگری." حقیقتا نقض عضو به هر دلیلی که باشد هرگز به معنای یک سد نبوده و نیست.

 گرچه هرآنچه من بگویم در عظمت و بزرگی این پهلوانان کم است. و هرگز قادر به توصیف ذره‌ای از حالات و زندکی‌شان نخواهم بود. اما لازم دانستم که در این مورد حتما بنویسم. 

پارالمپیک را اگر بخواهیم معنا کنیم باید بگوییم "انسان‌ها به توانایی‌هایشان شناخته می‌شوند. نه ناتوانایی‌هایشان!"

با آرزوی توفیق برای ورزشکاران کشورمان. ورزشکارانی که خیلی‌هاشان از جانبازان عزیزمان هستند. همان‌هایی که در سال‌هایی نه چندان دور اثبات کرده‌اند وقتی حرف از پهلوانی باشد همچون کوه استوارند و حرف اول و اخر را می‌زنند.




تصویر:

ابراهیم رنجبر عزیز، شانزده ساله بود که راهی جبهه گشت.  در سال 1365 در شلمچه (عملیات کربلای پنج) جانباز شد. سی سال بعد در المپیک ریو در بخش تیر و کمان مختلط همراه با خانم زهرا نعمتی مدال نقره گرفت.

زهرا نعمتی بزرگوار، ورزشکاری که در المپیک نیز حضور داشت و پرچمدار کشور عزیزمان بود. و باعث سرافرازی کشور عزیزمان شد. دختری که هرچه از عزت و بزرگیش بگیم کم گفتیم. یک شیر زن ایرانی. سال 83 در یک سانحه رانندگی مجبور شد از ورزش تکواندو فاصله بگیرد. اما این پایان کار قهرمان نبود. بعدها به ورزش تیر و کمان روی آورد و فقط هشت سال گذشت تا در پارالمپیک لندن موفق به کسب مدال طلا شود. و در پار المپیک ریو نیز همراه با ابراهیم رنجبر عزیز موفق به کسب مدال نقره بخش مختلط گشت.