۳۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

IN THE AGE OF INFORMATION...! IGNORANCE IS A CHOICE

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
  • ۲۱ نظر
الف ) پیامک وارده!

+سلام
-سلام
+ میگم آقاگل موس لپ تاپ رو چطوری غیر فعال کنم؟ می‌خوام فقط موس یو اس بیم (usb) کار کنه!
- :/
+جدی بگو کار دارم!
- برو یک کاغذ به اندازه قسمت تاچ لپ تاپت ببر با چسب بچسبون روش غیر فعال می‌شه!
+ مرسی ^_^
-:/

آقا فکر کنم واقعا رفت این کار رو انجام بده!
بابا بیا شوخی کردم دیوونه! 


ب ) اندکی تفکر در فضای مجازی می‌تواند مفید باشد! در ضمن تفکر موجب رفع گرفتی عروق قلب نیز می‌شود!

می‌فرمایند نگویید فلان مطلب رو لایک کردم! لایک از ریشه لائیک است! استفاده نکنید خوب نیست! این توطئه صهیونیست هاست. 
+میگویم حجتی بیاورید. دلیل محکمی! تا جایی که من می دانم این like هست و آن یکی laic
می فرمایند (در واقع کپی مینمایند!):
" آیا میدانید کلمه ی لایک که صهیونیستها از طریق فیسبوک و... به ما آموخته اند به چه
معناست؟

ریشه ی لایک کلمه ی لاییک به معنای بی دین است
که لاییک های بی دین اروپایی هنگام سخنرانی رهبرانشان با این کلمه آنها را تایید میکرده اند
و برای تشویق رهبران کفار لایک را به کار میبرده اند؟ "

+ :/

س.ن:
بابا خسته نشدید روزی صدتا مطلب چرت رو توی این فضای مجازی خوندید و بدون فکر ضبط کردید؟ دقت کردید قدرت تعقل رو ازتون گرفتند؟ 
ما هیچ! انصافا خودتون خسته نشدید؟ لایک به شما حتی!


ج) کاربرد روزنامه در ایران!

رفتم روزنامه کیلویی بخرم برای یک بنده خدایی (روزنامه رو برای ته صندوق‌های سیب درختی می‌خواست)
می‌فرمایند: روزنامه گرون شده! کیلو 1300بود الان شده 1500! روزنامه جدیده! دیروز آوردیم! 
+ می گم: آره جام جم و همشهری هم هست! خوبه! ( جدای از اون مگه می‌خوایم بخونیمش که جدید و قدیم داره؟ :/ )


د ) حکایت آموزنده

پدربزرگ می‌گفت یک بنده خدایی رفت گنج پیدا کنه! یک تیشه گرفت دستش و شروع کرد به کندن زمین رسید به یک کرم خاکی پیدا کرد. با ذوق از دل خاک درش آورد و خوشحال رفت! اومده بود گنج پیدا کنه! ولی به کرمی قناعت کرد!
حواسمون به اهدافمون باشه. اگه دنبال گنج هستیم به یک کرم خاکی قانع نباشیم!



س.ن: 
عنوان در واقع این جمله هست :

...IN THE AGE OF INFORMATION
!IGNORANCE IS A CHOICE
 (با تشکر از بیان که عنوان‌هارو کلا از راست به چپ می‌نویسه!)

می‌گریم و می‌خندم ، دیوانه چنین باید!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵
  • ۴۴ نظر
پدرم خواست که فرزند مطیعی باشم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده‌ام!

"محمدعلی بهمنی"

اگه دوست داشتید ادامه بدید.
چطوری؟
اینطوری که اگه دوست دارید با موضوع همین شعر بالا و اگر نه با موضوع شعر کامنت قبلی‌تون. 

مثلا:

شرط پدرت بود مهندس شوم آخر!
ما شاعرکان را چه به سینوس و کسینوس...


و بعد:

پدرش گفت که باید تو مهندس بشوی!
منه دیوانه معلم شدم و شد پسرش شاگردم...

سعی کردم کاری کنم روال مشاعره هم حفظ بشه.ااگر استقبال شد و موافق بودید ان شالله سری بعد یک سری قوانین براش مشخص میکنم از این پست که گذشت. الآن اگر خواستید به شعری جواب بدید نام گذارنده شعر رو با علامت @ بنویسید. و اگه نام برده بیشتر از دو شعر داشت مصرع اولش رو هم ذکر کنید.
مثلا بنویسید @آقاگل بعد شعری که با شعر من هم موضوع هست رو بنویسید.  

پاشو جمع کن!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵
  • ۹ نظر

همون لحظه ای که عالم و آدم خراب میشه روی سرت! از زمین و زمان مشکل میباره. همون لحظه آخر. اون ته ته تهش! که دیگه هیچی برای گفتن نمونده! شاعر لامصب بدجور تیر اخر رو توی سینت میشونه! اونجایی که میگه:


مرد را دردی اگر باشد خوش است!
درد بی دردی علاجش آتش است...

به زبون بی زبونی میگه پاشو جمع کن بابا!

+حالم خوب نبود. یک قرص استامینوفن و دوتا لیوان چایی و سه تا نفس عمیق و چنتا پستی که پیش نویس شد! و پستی که حذف شد. نتیجه اینکه الان خوبم! (نه اونقدری که بگید الحمدالله! و نه اونقدری که بگید ان شالله دنیا بر وفق مرادتون. ان شالله خوب بشید. و ... پس خواهش میکنم نذارید از این کامنت ها. رو اعصابه.)
ببخشید بابت حال بدم! 
+ و ببخشید. یادم رفت که کامنت هارو باز کنم اول کار!

صدا و سیماست یا صدای کوفه! الله اعلم!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵
  • ۳۰ نظر

شبکه نسیم در حال پخش قسمت هایی از برنامه خنده بازار بود امشب. شبکه آی فیلم هم مختار پخش می‌کرد و شبکه سه نود داره. کاری به این ندارم که چرا فلان برنامه در حال پخش بود و هست. کاری هم ندارم که چرا مثلا امشب بازی منچستر - لیورپول پخش نمی‌شه. ولی دارم به این فکر می‌کنم صدا و سیمای ما در طی این سال‌ها از مردم کوفه هم کوفی‌تر شده!


برود هر که دلش خواست شکایت بکند

شهر باید به صدا و سیمای کوفی عادت بکند!


مشاعره، شعر و تصویر

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵
  • ۲۳ نظر


چه آمده‌ست سر شهرمان که باغ ندارد

که تک درخت کهن‌سالمان کلاغ ندارد


چه آمده‌ست سر مردمان شهر که دیگر

کسی برای غزل خواندن اشتیاق ندارد...

"مرضیه فرمانی"


یا :


درخت، فصل خزان هم درخت می ماند...

تو پیش فصل بهاری نه اینکه پاییزی!

"فاضل نظری"



دوست داشتید و بیت یا ابیاتی به ذهنتون اومد ادامه بدید:


حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
  • ۲۳ نظر

مصطفی مستور نامی آشنا در بین نویسندگان ایرانی است. نویسنده‌ای که بیش از اینکه نویسنده باشد شاعر است. نثر شاعرانه و جملات لطیف مستور هر خواننده‌ای را به خود جلب می‌کند. ولیکن بعنوان یک خواننده معتقدم اگر یکی از کتاب‌های ایشان را (بخصوص مجموعه‌های داستانی‌اش را) خوانده باشید فقط می‌توانید عاشق همان یکی شوید و دیگر از این پس کتاب‌های ایشان برای‌تان حکم تکرار پیدا می‌کند. اگر چه سرشار از جملات ناب و شاعرانه هستند تم و ساختار مشترکی دارند. به نظر بنده نگارنده بهترین کتاب مستور همان کتاب روی ماه خداوند را ببوس بود. و از مجموعه‌های داستانی‌اش همین حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه را به دیگر مجموعه‌ها برتری می‌دهم.(به همان دلیل که در بالا گفتم!)

کتاب فوق کلا از شش داستان کوتاه تشکیل شده و حجم بسیار پایینی دارد. کتابی در 65 صفحه. که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. نام کتاب نام داستان آخر نیز هست. داستانی که اینجا مورد بحث بنده است. داستانی که به شیوه مکالمه ای نوشته شده است. مکالمه ای که به صورت چت بین مهراوه و امیر ماهان شکل می گیرد.(قابل ذکر هست که در اون زمون تنها ابزار چت، یاهو مسنجر بود! همراه با اینترنت دایال آپ) شیوه مکالمه نویسی را در بسیاری از آثار مستور می‌توانید ببینید. شیوه ای که به خاطر بیان شعرگونه‌اش در آن بسیار موفق است.

مهراوه شاید نماد زنان و دخترانی باشد که درگیر تجملات این روزها شده اند. دختری که اهل خرید و میهمانی و گردش است.در چت‌ها از گشت و گذارهایش می‌گوید. از بار قبل که عاشق شده و معشوقه‌اش! رهایش کرده و رفته. زندگیش همین‌هاست و معنویات در آن جایی ندارد. و امیرماهانی که تا انتهای داستان هم سر از کارش در نمی‌آورید. فردی که ظاهرا شاعر است، شعر می‌گوید، خوب صحبت می‌کند و پیش از این، با تکنولوژی چندان میانه‌ای نداشته است! همچنین به نظر می‌آید پیش از این با زنان رابطه‌ای نداشته است! و معلوم نیست از کجا سر و کله‌اش وسط زندگی مهراهوه پیدا می‌شود. و چرا با نام هستی با او چت می‌کند. در میانه داستان از مادر خود سخن می‌گوید و در آخر داستان ادعا می‌کند در جایی است که فردی با نام کوهی مدیر آن است و صحبت کردن با زن ها را برایشان ممنوع کرده‌اند و او دیگر نمی‌تواند با مهراوه باشد. شاید بهانه می‌آورد برای رفتن! برای دل کندن. برای اینکه دارد می‌بیند آب شدن خودش را و غرق شدنش در این عشق خیالی را. عشقی که خود می‌گوید تاب تحملش را ندارد! و در ابتدا فکر می‌کرده چون خودش آنرا خلق کرده پس می‌تواند مدیریتش کند ولی هم اکنون می‌بیند آنقدر بزرگ شده که دارد در آن فرو می‌رود. شاید هم واقعا در چنین موقعیتی بوده است. موقعیتی مانند یک آسایشگاه. یا پادآرمان شهری که فقط مردها در آن حق حضور دارند.(شاید جامعه بیست سال پیش) و واقعا ارتباط برقرار کردن با زنان در آن خلاف قانون شهر است. و یا چه بسا ماهیت امیرماهان همانند دیگر شخصیت‌های مرد داستان‌های مستور باشد. مردی که حضورش باعث تغییر روش زندگی نقش زن داستان می‌شود. و نقش دیگری ندارد. و همانطور که یکباره پیدایش شده به یکباره هم ناپدید می‌شود.

در این میان من پایان داستان را در جمله‌ای در دل متن می‌بینم. جایی که امیرماهان جمله‌ای را به کار می برد و تکمیلش نمی‌کند. جمله‌ای با پایان باز. و به مهراوه می‌گوید که می‌خواهد این جمله را همان‌طور بلاتکلیف رها کند. تا کلماتش به التماس بیفتند. برای گرفتن فعلی به زانو در آیند و آنقدر جان بکنند تا بمیرند! 

سرنوشت این داستان را بعنوان یک خواننده همانند آن جمله می‌دانم. رها شده و بدون تکلیف. شاید سرنوشت این داستان هم همین بوده. که التماس کند برای انتها. برای پایانی دلنشین و یا پایانی دلگیر.


جملاتی از داستان آخر کتاب:


"اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر می‌کردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمی‌شد آن را در غزلی یا قصه‌ای یا حتی دلی حبس کرد. حجم‌اش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم‌شان بزرگتر از دل می‌شود،می‌ترسم. از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی‌اش را نمی‌توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم" خلاصه‌اش کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خودم لجم گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحم.فکر می‌کردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر می‌کردم این من هستم که او را آفریده‌ام و برای همیشه آفریده‌ی من باقی خواهد ماند.اما نماند.به سرعت بزرگ شد.از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مغلوب آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای "دوست داشتن" فراتر رفت.آنقدر که دیگر از من فرمان نمی‌برد. آنقدر که حالا می‌خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه‌ی توانی که برایم باقی مانده است می‌گویم "دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس می‌کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه‌ای هم که شده بیندازم روی زمین!"


“حرف که میزنی

من از هراس طوفان

زل میزنم به میز

به زیر سیگاری

به خودکار

تا باد مرا نبرد به آسمان

لبخند که میزنی

من-عین هالوها- زل میزنم به دست هات

به ساعت مچی طلایی ات

به آستین پیراهنت

تا فرو نروم در زمین.

دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته‌ای

در کلمه‌ای انگار

در عین

در شین

در قاف

در نقطه‌ها...”


"حسودی نمی‌کنم / نقطه / نه ، من هرگز حسودی نمی‌کنم / نقطه / به پیراهنت / نقطه / یا روسری‌ات / نقطه / یا حتی آن پپسی که در شب تجلی نوشیدی / من تنها – تا سر حد مرگ – حسودی می‌کنم به آن کفش‌های تایوانی پاشنه بلند. نه، اینجا دیگر نقطه نمی‌خواهد"


س.ن:

این پست به درخواست جناب چنگیز سیبیل نوشته شد. 

چای-لیوان-کشک و دیگر هیچ!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۴ مهر ۹۵
  • ۲۲ نظر

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشش کنم

چای می‌نوشم ولی از کشک لیوان پر شده است!


ان شالله که جناب فاضل جان بر ما ببخشایند این تعدی به شعرشان را.(ان شالله هرجا هستند دماغشان چاق، کیفشان کوک، سالم، سلامت و برقرار بوده و باشند.)

ولیکن دروغ گفتن ولو در شعر جایز نیست! هست؟ ولله که نیست!

 این بنده نگارنده اگر چه در حال حاضر چایی می‌نوشیدیدندم! که با غفلتیدن چیزی را فراموشیدندم. (چرا همچینی شد؟)

ولی اول که به خوردن چایی با لیوان عادت داریم و نه فنجان!(فنجان مال روشن فکراست! نه ما متحجرین!)

و دوم هم اینکه اشکی در کار نبود! این بود که لیوان با کشک پر کردیدم. از دو جهت!:

- اول از آن جهت که به خویش ثابت کنیم تلاشم نافرجام بوده حتی اگر فلاسک را بنوشیدندم!  پس همان به که نامبرده روم و کشک خویش بسابم!

 و دو آنکه کشک حاوی مقادیر فراوانی پروتئین و کلسیم بوده و برای رفع گرفتگی عروق قلبی بسیار مفید باشد!


 تمت

چیست در پستم؟ هیچ!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۴ مهر ۹۵
  • ۵۴ نظر

هرچی فکر می کنم چیزی برای گفتن و نوشتن ندارم. 

این پست تقدیم به شما.

مثل اون درس آزاد های کتاب فارسی. 

از هرچیزی که خواستید داخلش بنویسید.

(یاد زنگ انشا افتادم! باید حداقل دوازده خط مینوشتیم.)