احمد : آقای سلحشور! اجازه میدید ما دو کلوم حرف بزنیم؟
سلحشور : تو حرف نمیزنی، تو داری لاس میزنی! آخرشو بهش بگو، ته خطو.
احمد : ته خطی وجود نداره سلحشور،
حاج کاظم فرمانده گردان بوده عباس هم از بچههای جنگه.
سلحشور : خوب دیگه بدتر! جُرم خودیها که بیشتر از غریبههاست.
واسه این مملکت که هزار تا دشمن داخلی و خارجی داره، از صبح تا شب داریم جوون میکَنیم؛ میکَنیم یا نمیکنیم؟ بعد آقا، خودی؛ شب عیدی می یاد اسلحهَ رو میذاره رو شقیقهی ما! این یعنی عدالت؟ چند تا جوون خونشون برا آرامش این مملکت از دست داده باشن خوبه؟ چند تا؟ دِ بگو، خوب بگو دیگه.
[خطاب به حاج کاظم] یه ذره فکر کنی از کارت خجالت می کشی!
+ حاج کاظم: به اونا بگو بین عباس و BBC یکی رو انتخاب کنن. حافظ امنیت ملی برای من امثال عباسه!
اندر بیانات مالکیت معنوی بیان، تا به امروز فکر میکردم که کاربرد خاصی نداشته و تنها استفاده مفیدش این هست که شما را مطلع میکند که شخصی(که مشخص هم نیست چه شخصی!) در فلان ساعت آمده و فلان مطلب شما را کپی نموده! و بعد هم رفته است. باری، همین عصر امشب بود که دست بر قضا هوس کردم سری به این قسمت بزنم.
اولین مورد شعری بود از یک پست قدیمی. از زمانهایی که اینجا پرنده هم پر نمیزد! شعری که از هلالی جغتایی بوده. و اول بار فکر میکنم در کتاب از صبا تا نیما دیده باشمش. قضیه از این قرار است که جناب هلالی ظاهرا با شخصی کل میندازد که شعری بگوید و در همه مصرعات آن کلمات "شتر" و "حجره" را به کار ببرد. این شعر نتیجه تلاش هلالی است. و عجیبتر اینکه هیچ یک از ابیات این شعر مشابه یکدیگر نیست.
شتر کشیدی اگر بار دل ز حجره تن
شدی نزار شتر زیر بار حجره من
شتر بباد رود، حجره نیز خاک شود
گرت شتر بود از سنگ و حجره از آهن
اجل بحجره گیتی عجب شتر جا نیست!
که محمل شتر اوست حجره های بدن
بحجره و شتر ارکان دین چو قایم نیست
قوائم شتر و رخت حجره را بشکن
شتر بحجره بران تا در مدینه، که هست
در آن زمین شتر و حجره رسول زمن
ز حجره و شتر آن جناب منفلعست
کلیم با شتر طور و حجره ایمن
ز دیده زد شتر تو قدم بحجره دل
کزان لبان شتر حجره مراست لبن
سرشک لعل که زد اشترت بحجره چشم
ز حجره داد بمن صد شتر عقیق یمن
بحجره بس که دلم بر شتر زند آتش
شتر بحجره نماید، چو شعله در گلخن
بحجره هیمه ندارم جز استخوان شتر
شتر بحجره جان آورم، دهم روغن
شتر دلم من اگر نه مراست حجره طبل
ز حجره ام شتران بار برده از همه فن
چه معدنست شتر حجره ام؟ که از نظمش
بحجره ها شتران میبرند در عدن
شتر نه هم ملخست و نه حجره خانه مور
شتر چو قصر بهشتست و حجره چون گلشن
خوش آنکه در طلب حجره و شتربانش
روان شود شتر روح ما ز حجره تن
شکاف حجره من چیست؟ چون دهان شتر
بقصد من چو شتر حجره باز کرده دهن
اگر نهد شترش رو بحجرهام شب تار
شود چو چشم شتر حجره دلم روشن
ز حجره ام شترش چون بخار قانع شد
بحجره خار شتر خوشتر آید از گلخن
بیمن احمد و اوصاف حجره و شترش
هزار بار شتر حجره میتوان گفتن
بیاد حجره او بار بر شتر بندم
شتر کنیم ز تابوت و حجره از مدفن
هلالی، از شتر و حجره اش سخن تا کی؟
شتر بحجره مقصود کی رسد بسخن؟
همیشه تا شتر ابر گرد حجره گل
بحجرههای افق چون شتر کند مسکن
فلک پی شتر و حجره باد از سر مهر
بحجره شتر از رشتههای مهر رسن
"هلالی جغتایی"
+ کف جفت پا را چسبانیدهام به بخاری و فکر می کنم سپاس خدای را عز وجل که پست قبل مشاعره بود و لازم نیست کامنتها را جواب دهم! صد و اندی کامنت ثبت شد. مشاعره خیلی خیلی خوب و دلچسبی بود. تشکر از همه دوستانی که همراهی کردید. :)
+ پنت هاوس جان کاهگلی که دعوتمان کرد به صندلی داغ، یکی از سوالها این بود "آهنگ مورد علاقه؟" جوابمان تصنیف طفیل عشق بود. که غزلی است از حافظ، و توسط بچه های دانشگاه کاشان تنظیم و اجرا شده بود. خانم زیزیگولو فرمودند که به اشتراک بگذارید تا ما نیز بشنویم:
تصنیف طفیل عشق از دوستان اهل هنر دانشگاه کاشان در دستگاه ماهور،بشنوید
(خدا رحمت کند استاد محمدرضا لطفی عزیز را، کنسرت بچهها همزمان شد با فوت استاد. یادش گرامی.)
قرض از مزاحمت اینکه حس کردم شب طولانی در پیشه! و بدی شب های طولانی اینه که آدم حوصلهش سر میره! گفتم چکار کنم؟ به ذهنم رسید که بیاید مشاعره. ^_^
چه نوع مشاعرهای؟
این شکلی که تصویر آواتار نفر آخری که کامنت گذاشته رو مشاهده کنید. و در وصفش شعر بگید. و بعد نفر بعدی که میاد آواتار شمارو میبینه و در وصف تصویر آواتار شما شعر میگه. و همینطوری ادامه دار....
هیچ محدودیتی هم در تعداد دفعات شرکت نیست.
و اینکه اگه اسم شاعر رو هم در ذهن دارید ذکر کنید.
مثلا این تصویر آخرین کامنت بنده است.(هنوزم جواب ندادم خدا منو ببخشه:دی) تصویر آواتار مشخصه و بنده در وصفش این شعر به ذهنم اومد(طبیعتا سرچ کردم. وگرنه قرار نیست همه شعرارو حفظ باشیما. پس نگین من شعر بلد نیستم و اینا:دی) :
رفقا توجه نمایید که سیاهه ذیل که به فرموده جناب مستطاب سعید ملقب به آقاگل الرعایا تقدیم محضرتان میگردانیم، به هیچ وجه من الوجوه سیاسی نبوده پس بیخردانِ سیاستزده، دم مبارک بر روی کول خویش نهاده و بروند در افق حل شوند تا جماعتی از حضور بیخاصیتشان نفس راحتی بکشند؛
یومی از ایامِ سنه 1332 شمسی بود، چند صباحی بعد از سیاهترین روز تاریخ این مُلک (یعنی 28 امردادماه) بود که اعتراض تنی چند از محصلان دانشکده فنیِ یونیورسیتیِ طهران با خشونت سنگدلانهای مواجه شد و حاصلش تلف شدن سه عزیز دل ما شد، بدین سبب جرأت استعمال لفظ «شهید» را نداریم که چون فقط خداوند عز و وجل است که افتخار شهادت را نصیب میگرداند و نه ما بندگان سراپا گناه و عذر و تقصیرش؛
یک چهارم قرن بعد از آن ایام نکبتبار بود که 16 آذر را «الیوم الدانشجو» نام نهادند؛ یومی که به مرور یگانه روز تقویم شد به جهت آدم حساب کردن محصلین آموزش عالی و شنیدن صدایشان؛ که آن هم قربانشان برویم چند صباحی طوری صدای مایکروفونهای همایونی را کم کردند که حتی خود صاحبْ سخن نیز متوجه کلام خود نمیشد چه رسد به مستمعینش؛
در نهایت نیز سرانجامِ امور به جایی رسید که تنها دلمشغولی حضرات محدود شد به چشم چرانی، ابتیاع ناز و عشوه جنس مخالف، زدن مخ وی و پاس نمودن درس پربار بیتربیت بدنی و اخذ نمودن پایاننامه؛ اعتراض و رساندن صدا به گوش «بقیه» سیخی چند؟ به همین قارقار گوشنواز کلاغ روی شانهمان، قسم؛
همین شد که «یک کارههای» والامقام فی سنه جاری تصمیم بر این گرفتند که به جهت هماهنگی با جَوِ مزبور، ابتکار عمل را به دست گرفته و با استخدام تعدادی ملیجک، اقدام به برگزاری دلقک بازی و انتربازی و جُنگ شادی بازی و استندآپ کمدی بنمایند، گور پدرِ هر کسی هم که اعتراضی دارد، چرا که یقیناً با ننه و بابایش حرفش شده که آن هم با ضبطیدن مقدارکی آهنگ بیمحتوا مرتفع میشود و دیگر نیازی به این سوسول بازیها نیست، اصلاً اعتراض بکنند که چه بشود؟ تازه خطرناک هم هست، والا!
دیگر عرضی نداریم جز اینکه مدیریت آراء شما که قربانتان برویم در ید پر توان آقاگل الرعایاست، باشد که سبب خیر گردد.
نقل است که یک روز روزهدار بود و روز به نماز دیگر رسیده بود و در بازار میرفت. سقایی میگفت: رحم الله من شرب - خدای، عزوجل رحمت کناد بر آن کس که از این آب بخورد - بستد و باز خورد.
گفتند: «نه روزهدار بودی؟»
گفت: «آری، لکن به دعای او رغبت کردم.»
و چون وفات کرد به خوابش دیدند. گفتند: «خدای - عزوجل - با تو چه کرد؟»
اشتری با مورچهای همراه شد. به آب رسیدند. مورچه پای باز کشید.
اشتر گفت که: چه شد؟
گفت: آب است.
اشتر پای در نهاد. گفت: بیا! سهل است. آب تا زانو است.
مورچه گفت: تو را به زانو است. مرا از سر گذشته است!
"مقالاتشمسالدینمحمدتبریزی"
س.ن:
بخوانید پست صندلی داغ جناب آقای پنت هاوسِ کاهگلی را!(نامبرده که از قضا پسر خوبی است این بنده نگارنده را دعوت کرده به نشستن بر روی صندلی داغ. ما نیز گفتیم باشد. مینشینیم. فقط سوال سخت سخت نپرسید!)