۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

در اهمیت ورزش بانوان

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۳۰ دی ۹۶
  • ۴۵ نظر

تا قبل از سرد شدن هوا و سرما خوردن جمعی اهالی خانه هر شب یک ساعتی را به ورزش در پارک می‌گذراندیم. اوایل تنها بودم و بعد کم‌کم مادرگرامی و خاله‌ گرامی‌تر و امیرحسین عزیز هم به جمع(شایدهم به فرد!) اضافه شدند. البته بماند که مهم‌ترین دلیلی که در راضی کردن خاله و بعد مادر گرامی نقش داشت اضافه وزن خاله و درد مفاصل مادر بود و نه نصایح و صحبت‌های من. به هرحال، در این یک ساعت ورزش روزانه تجربیاتی کسب کردم که گفتنی‌ست. 

یکی اینکه متوجه شدم چقدر پارک‌های ما نا امن است! حتی برای یک پسر بیست و شش ساله. روزهای اول در راه هرکسی را که می‌دیدم سلام می‌کردم. به این امید که سلام سلامتی می‌آورد و ورزش هم ایضاً. پس مثبت در مثبت می‌شود مثبت. ولی در همان روزهای اول اشخاصی را در پارک ملاقات کردم که قصد فروش مواد غیربهداشتی را به بنده داشتند، که خب به خیر گذشت. یک مورد به پیرمردی سلام کردم و مجبور شدم یک کیسه برنجی 25 کیلویی را به مدت بیست دقیقه تا درب منزلش ببرم. و دست آخر متوجه شوم پسرش در خانه خوابیده و پژوی نقره‌ای دم در هم مال پسرک است. یک مورد هم به خانمی که خیره به ما نگاه می‌کرد سلام کردم که خب بماند که چه شد. خلاصه کلام اینکه فهمیدم سلام همیشه هم سرمنشأ سلامتی نیست. و این ضرب‌المثل‌های قدیمی همه کشک اند.

 نکته دومی که در این دویدن‌های شبانگاهی به چشمم آمد و از نکته اول بسیار مهم‌تر بوده و موضوع بحثم هم همین است این بود که چقدر فضای ورزشی برای بانوان کم است. و بدتر اینکه چقدر خانم‌ها اهل ورزش نیستند. و به سلامتی خودشان اهمیتی نمی‌دهند. و مصیبت‌وارتر اینکه به‌ظاهر روشن فکران ما تصورشان از ورزش بانوان فقط و فقط حضور در ورزشگاه در کنار آقایان است! نمی‌گویم حضور در ورزشگاه حق مسلم خانم‌ها نیست. هست. ولی حق مسلم‌ترشان این است که برای سلامتی‌شان ارزش قائل شوند. و برای سلامتی‌شان چاره ای اندیشیده شود. خانم‌هایی که چه خانه‌نشین باشند چه دانشجو و کارمند و یا دانش‌آموز تقریباً اغلب‌شان از ورزش به دور هستند

سرانه محیط ورزشی برای آقایان کم و برای بانوان فوق‌العاده ناچیز است. میل و رغبت پایین، اهمیت ندادن به ورزش همگانی و سلامتی بدن، کم بودن مکان‌هایی که مخصوص ورزش بانوان باشد و احتمالاً عوامل دیگر هرکدام سدهای بزرگی هستند که در برابر ورزش کردن بانوان کشیده شده. کشیده شده و ظاهراً هیچ‌کس هم میلی به تلاش برای تخریبشان ندارد. حتی خود بانوان. 

در این چند وقت که خاله و مادر گرامی را برای ورزش همراه خود می‌بردم نگاه رهگذران هم برایم جالب بود. اینکه نگاه شان چقدر سرشار از تعجب و گاهی حتی چندش‌ناک بود. گویی ورزش کردن یک خانم با وسایل ورزشی پارک چیزی عجیب و یا حتی گناه کبیره باشد. امروز و در حالی که چند روزی است مجدد برنامه ورزشی روزانه را اینبار در وقت عصر در دستور کار قرار داده‌ایم(به این می‌گویند ریاکاری مثبت!) بیشتر از همیشه برایم سوال پیش آمده که چرا فکر می‌کنیم وسایل ورزشی پارک فقط مال آقایان است؟ و اگر این تصور را داریم.(که صد درصد تصور غلطی هم هست) چرا محیطی فراهم نمی‌کنیم که بانوان هم بتوانند آزادانه ورزش کنند؟(اگر می‌گویید خب بروند باشگاه، اول اینکه باشگاه‌های خیلی کمی در سطح شهر وجود دارد. ایضاً هزینه‌ رفتن به باشگاه هرچند هم ناچیز برای برخی افراد قابل پرداخت نیست.) و اینکه چرا خانم‌ها فکر می‌کنند نیازی به ورزش کردن روزانه ندارند؟ (البته آقایان هم تا حدودی همین تصور را دارند.) و چرا خانم‌هایی هم سن مادر من در سن... (سن خانم‌ها را که نمی‌گویند! همان 15 سالگی مثلاً) سالگی باید به انواع و اقسام دردهای مفصلی مبتلا باشند؟ و چرا هیچوقت اهمیت ورزش کردن را درک نکرده‌ایم؟ و چرا ورزش در اولویت روزانه ما مطلقاً هیچ جایی ندارد؟ و چرا اینقدر که مثلاً حجاب بانوان برای برخی مهم هست سلامت بانوان مهم نیست؟ مگر نه اینکه یک جامعه سالم در ابتدا نیاز به اعضای سالم دارد؟  و چرا در مدرسه‌ها کمتر به ورزش دختران توجه می‌شود؟ و چرا در بسیاری از مدارس ما هنوز دیدشان به ورزش تلف کردن وقت دانش‌آموز است؟ و سؤال‌های دیگری که مدت‌هاست در پستوی ذهنم رژه می‌روند بی آنکه پاسخی برایشان داشته باشم. یا لااقل راه‌حلی که بتواند خراشی هرچند کوچک به این سدهای محکم در راه ورزش بانوان وارد کند.

+ حتی فکر می‌کنم ورزش و به‌طور خاص ورزش بانوان هیچگاه دغدغه هفتاد درصد خوانندگان این متن و وبلاگ هم نبوده. چه بسا این هفتاد درصد در دل خود به بنده هم لبخندی از سر مسخرگی بزنند. 

وا حیرتا

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۷ دی ۹۶
  • ۴۵ نظر

دوستان!

عزیزان!
بلاگران!
جگرگوشگان!
هم‌کیشان! 

آلبالو. شفتالو. خرمالو و ...
هکسره بس نبود؟ دیگه وجدانن این چ و ک و ب چیه می‌ذارید جای چه و که و به؟! صرفه‌جویی در مصرف انرژیه؟ باحاله؟ تزجدید روشنفکریه؟ پویایی و خفانت زبانی شما رو نشون می‌ده؟ بابا جان، ولله نه بامزه‌س، نه کووله، نه سنت‌شکنی ‌و تجدد به شمار میاد.
آخه کجای دوران علم‌اندوزی و مطالعات جنبی و تکمیلی تون دیدین یک حرف رو تک‌وتنها ول کرده باشن وسط جمله، بی‌امید؟ بابا حرف به جمع زنده‌س، به ترکیبش!
وا بدین به مقدساتتون. بیایین دست به دست هم دهیم به مهر، چیزای دیگه رو خراب کنیم جای این زبان فارسی مادرمرده.

رپرتاژ

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
  • ۳۳ نظر

« از این سی و دو نفری که جونشون رو از دست دادن ، دو نفرشون ایرانی نیستن و بنگلادشی‌اند، بعد یهو یادم اومد از جمله رفیقم که نوشته بود تو اینستاگرامش:( ما سی و دو هیچ به دریا باختیم)، و بعد این فکر اومد تو ذهنم که برم و بهش بگم که اشتباه زدی داداش ، دو نفرشون اضافی‌اند و لازم نیست برای اونا هم ناراحت باشیم.

بعد به این فکر کردم که اصلا ببینم ، من چه صنمی با اون سی نفر دیگه دارم که باید براشون غمگین باشم؟ این که صرفا تو یک کشور (که اونم مرز هاش توسط سیاستمدار های کثیف تعیین شده) با اونا هستم باعث ناراحتیم شده؟ خب من ممکن بود تو هر خراب شده ‌دیگه ای به دنیا بیام، مثلا همین الان داره تو یه کشور آفریقایی چند تا زن و بچه توسط یه گروهک مسلح کشته میشه و من اگه اونجا بودم باید از این ماجرا به شدت ناراحت می‌شدم ، در صورتی که الان به ناخن پای چپم هم نیست.

در کل به این نتیجه رسیدم که چیزی به اسم ((دیگر خواهی، ناراحتی برای دیگران، بخشش به دیگران، کمک کردن به دیگران و.... )) وجود نداره، هر کاری که هر فرد می‌کنه ، صرفاً و صرفاً برای خودشه و بس، حتی ناراحت شدنش»

+به نقل از فضای مجازی‌طور و با ذکر این نکته که لزوماً باهاش مخالف نیستم. لزوماً باهاش موافق هم نیستم. به عبارتی مخافق به حساب میام.

میازار موری که دانه‌کش است

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۲ دی ۹۶
  • ۱۲ نظر

در باب دوم بوستان، سعدی تضمینی از فردوسی داخل شعرش میاره که خیلی معروفه و مطمئنم زیاد هم شنیدینش. داستان از این قراره که روزی شبلی به بازار میره و از یک مغازه‌ای گندم می‌خره. وقتی به خانه بر‌ می‌گرده یک مورچه‌ای رو داخل انبان گندم‌هاش می‌بینه که پیوسته در جنب‌و‌جوش بوده. شیخ در ابتدا بی‌خیال مورچه میشه. ولی شب خواب به چشمش نمیاد. پس بلند میشه و به بازار میره و نزدیک همون مغازه‌ی گندم فروش مورچه رو آزاد می‌کنه.

...چه خوش گفت فردوسی پاک زاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

میازار موری که دانه‌کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

سیاه اندرون باشد و سنگدل

که خواهد که موری شود تنگدل

بوستان سعدی

برام سوال پیش اومد که فردوسی این بیت رو در کجای شاهنامه و به چه منظوری استفاده کرده. با کمی جستجو رسیدم به داستان کشته شدن ایرج به دست برادرانش توس و سلم. (جالب اینکه در برخی از نسخه‌های شاهنامه این بیت موجود نیست.) وقتی فریدون جهان رو بین سه پسرش تقسیم کرد، ایران زمین رو به پسر کوچکتر ایرج بخشید. همین باعث رشک و حسد برادرانش شد. و از شاه و ایرج کینه به دل گرفتند. این کینه باعث شد تا نقشه‌ای برای کشتن برادر کوچکتر کشیدند. ظاهراً ایرج وقتی متوجه این نقشه شوم شد که دیگه کار از کار گذشته بود و دو برادر داخل چادر به پیش او ایستاده بودند و منتظر فرصتی بودند تا سر ایرج رو از بدن جدا کنند. فردوسی این بیت رو از زبان ایرج و خطاب به برادرانش بیان می‌کنه. البته بیتی که فردوسی میاره اندکی با بیت سعدی متفاوته. (که خب بعد این همه سال ما نمی‌تونیم بگیم کدوم درسته و کدوم نیست.) تفاوت داستان سعدی در مورد سرانجام مور با داستان فردوسی در اینه که در بوستان شبلی به مور امان می‌ده و ظاهراً مورچه عاقبت به خیر می‌شه. ولی در شاهنامه ایرج که خودش رو به مورچه‌ای خرد تشبیه می‌کنه توسط سلم و تور کشته می‌شه و سلم و تور در نهایت سر ایرج رو از تن جدا می‌کنن و مغزش رو بیرون میارن و نزد پادشاه ایران فریدون می‌فرستند که خوب شد؟ حالا اگه می‌خوای تاج شاهی بر سرش بگذار!

مکش مورکی را که دانه‌کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای

به کوشش فراز آورم توشه‌ای...


... سر تاجور ز آن تن پیلوار

به خنجر جدا کرد و برگشت کار

بیاگند مغزش به مشک و عبیر

فرستاد نزد جهان‌بخش پیر

چنین گفت کاینت سر آن نیاز

که تاج نیاگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سایه‌گستر نیازی درخت

برفتند باز آن دو بیداد شوم

یکی سوی ترک و یکی سوی روم


تا کشفی دیگر خدا یار و همراه‌تان.

رستم بر قله حماسه

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶
  • ۲۴ نظر

س.ن: تا همین چند روز پیش از کانال برای خلاصه‌نویسی کتابایی که می‌خوندم استفاده می‌کردم. و وبلاگ جایی بود که سعی داشتم فقط دست نوشته‌های خودم رو در اون ارسال کنم. ولی خب با خبر بسته شدن احتمالی تلگرام ترجیح دادم که رو بیارم به وبلاگ. خلاصه کلام، چند وقتی این دست پست‌ها رو تحمل کنید و البته اگر دوست داشتید دنبال کنید. اینم بگم که این پست‌ها به مرور و در طول هفته به‌روز می‌شه تا جایی که کتاب تموم بشه. و خیلی وقت‌ها عیناً متن کتاب نیست.

رستم بر قله حماسه

عباس عطاری کرمانی

- سلطان محمود و نامه‌ی خلیفه بغداد:

روایت است که عناد و کینه‌ی میمندی و دیگر درباریان باعث شده بود سلطان محمود رفته رفته بر فردوسی بدگمان شود. زمانی که فردوسی سرودن شاهنامه را تمام کرد و به نزد سلطان محمود غزنوی برد. او به خاطر همین بدگمانی خلف وعده کرد و از دادن پاداش مقرّر سر باز زد. پس اینچنین شد که فردوسی از سلطان دلسرد شد و شبانه از پایتخت گریخت و پیوسته از دست سربازان حکومتی از شهری به شهر دیگر رفت تا به بغداد رسید. خلیفه بغداد او را به حضور پذیرفت و مدتی در بغداد اقامت گزید. و به این دلیل که حکام عرب از اینکه شاهنامه مدح پادشاهان عجم بود خرسند نبودند پس او قصه‌ی یوسف و زلیخا را به نظم در آورد. نظم این قصه بر خلیفه خوش آمد و عزت و احترام بسیاری برای فردوسی قائل شد و او رفته رفته جایگاهی والا در دربار خلیفه پیدا کرد. تا اینکه خبر به سلطان محمود رسید. پس نامه‌ای نوشت و خلیفه را تهدید کرد که اگر فردوسی را به او برنگرداند با اسبان و پیلان جنگی بغداد را با خاک یکسان خواهد کرد. خلیفه در پاسخ سلطان محمود این دو کلمه را نوشت: «الم والسلام» 

سلطان از این سه کلمه تعجب کرد و راز آن خواست. ادیبان بسیار جمع آمدند و در نهایت ادیبان دربان رمز نوشته را کشف کردند: چون خلیفه گفته با پیلان جنگی به بغداد خواهد رفت خلیفه چنین پاسخ داده که: «الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل»

****

- مرگ فردوسی:

پس از سالیان وی به طوس بازگشت. و روزی در راه کودکی را دید که این بیت را می‌خواند:

اگر شاه را شاه بودی پدر

به سر برنهادی مرا تاج زر

پس آهی کشید و بیهوش شد بیفتاد و بمرد. در حالی که او را به مقبره می‌بردند سلطان از آنچه در قبال او کرده بود پیشمان شد. ولی دیگر کار از کار گذشته بود. پس مقرر داشت صله‌ای که باید به او پرداخت می‌شد را خرج مقبره‌ی او و شهر طوس کردند.

***

- سلسله پیشدادی: اولین پادشاه ایران که مؤسس این سلسله نامیده می‌شود کیومرث بود. عمر این سلسله نزدیک دو هزار و چهارصد سال است. 

نخستین خدیوی که کشور گشود

سر پادشاهان کیومرث بود

این سلسه  دارای ده پادشاه بود. که به ترتیب عبارت اند از: کیومرث(10 سال)، هوشنگ(40 سال)، تهمورث دیوبند(30 سال)، جمشید جم(700 سال!)، ضحاک (1000 سال!)، فریدون(500 سال!)، منوچهر(120 سال)، نوذر(7سال)، زاب(5 سال) و گرشاسپ (9 سال)

***

- پادشاهی کیومرث

کیومرث شد بر جهان کدخدای

نخستین به کوه اندرون ساخت جای

سر تخت و بختش برآمد ز کوه

پلنگینه پوشید خود با گروه

از او اندر آمد همی پرورش

که پوشیدنی نو بد و نو خورش


بنا به نوشته‌ی کتاب بندهش، راز آفرینش این‌گونه بوده که اهورامزدا پس از نه هزار سال نبرد با اهریمن سرانجام جهان مادی را آفرید. در آغاز آسمان و دین مزدیسنا و امشاسپندان را آفرید. آنگاه آب و زمین، درختان، حیوانات و انسان را آفرید. نخستین انسان کیومرث بود و نخستین حیوان یک گاو نر.

بنا به روایات عمر کیومرث 6030 سال بود که 6000 سال آن در جهان معنوی و 30 سال آن در جهان مادی بود. کیومرث در دل کوه‌ها زندگی می‌کرد و پوست پلنگ بر تن می‌پوشید و با دیوان جنگ می‌کرد. و در نهایت اهریمن با نیرنگ بر او پیروز شد و او را بلعید.

***

- هوشنگ:

هوشنگ نوه کیومرث و فرزند سیامک بود. او بر جهان حکومت کرد و انتقام پدر و جدش را گرفت. او آتش را کشف کرد و جشن سده را مطابق با روز دهم بهمن برپا داشت.

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مارکشته ولیکن ز راز

پدید آمد آتش از آن سنگ باز

هر آنکس که بر سنگ آتش زدی

ز او، روشنایی پدید آمدی

****

- تهمورث:

پسر بد مر او را یکی هوشمند

گرانمایه تهمورث دیو بند

بیامد به تخت پدر برنشست

به شاهی کمر بر میان بر ببست

همه موبدان را زلشکر بخواند

به چربی چه مایه سخن‌ها براند

تهمورث در زمان پادشاهی خود صنعت پشم ریسی، دوزندگی و پرورش حیوانات اهلی را رونق داد. یوز و قوش را برای شکار، خروس را برای خبر دادن از بامداد و حیوانات اهلی را برای باربری به کار گرفت. جهان را از دیوان پاک کرد و همه را به بند کشید. روزی دیوان علیه او شوریدند. ولی در نهایت مغلوب شدند و از او امان طلبیدند و چون او به آنها امان داد او را 30 خط آموختند. نهمورث سالار دیوان را به بند کشید و به صورت اسبی در آورد. و هر روز سه بار بر او سوار می‌شد و گیتی را دور می‌زد. و به کمک دایو (خدای هوا) توانست قدرت خویش را بر همه جا بگسترد. دایو به تهمورث سفارش کرده بود که نباید کسی از راز او با خبر شود. ولی زن تهمورث روزی بر اسب او شک برد زیرا که تهمورث به او هیچ آب و غذایی نمی‌داد. شبی به سراغ اهریمن(که همان اسب تهمورث بود) رفت و بر او ترحم آورد و از او خواست اگر درخواستی دارد بیان کند. اهریمن به او گفت از تهمورث بپرس وقتی بر من سوار می‌شود چه زمانی احساس ترس و و حشت می‌کند. زن به بالین همسر رفت و تهمورث که از چیزی خبر نداشت وقتی زن این سوال را از او پرسید گفت: «هنگامی که از البرز کوه می‌گذرم. وقتی اسب به تندی از بالا به پایین می‌آید می‌ترسم. و گرز گران را بر سر او می‌کوبم تا او را نیز ترس فرا گیرد و مرا به زیر نیفکند.»

شب هنگام زن ماجرا را با اهریمن گفت و فردا روز وقتی از فراز البرز کوه می‌گذشتند دیو که از نقطه ضعف تهمورث آگاه بود سرکشی کرد و ضربه های گرز شاه بر او اثر نکرد و شاه را به زمین انداختد و او را بلعید و گریخت.

****

-جمشید جم

در وندیداد آمده است که جمشید از اهورامزدا درخواست کرد تا زمین را فراخ‌تر سازد. و «اسپندار مذ» فرشته‌ی موکل زمین از طرف اهورامزدا زمین را یک ثلث بزرگتر کرد. 

جمشید بهار را سرآغاز فصل قرار داد و در ماه فروردین بر تخت نشست و اولین روز بهار را نوروز خواند.

به جمشید بر، گوهر افشاندند

مر آن روز را روز نو خواندند.

ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه از نوروز سخن گفته و بعضی از رسوم آن را بیان داشته است:

«نوروز بزرگ جشنی بس عظیم است و حوادثی بس بزرگ در آن روز رخ داده؛ آفرینش جهان پایان یافت، زرتشت با خداوند در این روز مناجات کرد، کیخسرو در این روز به آسمان رفت و در این روز نعمت‌های جهان تقسیم شد.»

جمشید جامی داشت که هر آنچه می‌خواست در آن می‌دید و به آن جام‌ جهان‌نما می‌گفتند. جمشید به واسطه همین جام‌جم رفته رفته مغرور شد و فره ایزدی از او دور شد.

منی چون بپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن گوی با فَر و هوش

چو خسرو شدی، بندگی را بکوش

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر، تیرگون گشت روز

همی کاست زو فر گیتی فروز

****

- ضحاک

ضحاک، معرب «اژی دهاک» در داستان‌های ایرانی، مظهر خوی شیطانی و زشتی و بدی است. او در اوستا موجودی است سه پوزه، سه سر، شش چشم، دیوزاد که مایه‌ی آسیب آدمیان و فتنه و فساد است و بارها فریب شیطان را می‌خورد، به طوری که مرداس پدر پاک دین خود را می‌کشد تا به پادشاهی برسد. و اوست که مردم را از گیاه‌خواری به گوشت‌خواری وا می‌دارد.

****

- فریدون

فریدون چون بر ضحاک دست یافت قصد کشتن او را داشت. ولی اهورامزدا پیام فرستاد که اگر او را بکشی چون از تبار دیوان باشد، از خونش جانوران موذی جهان را فرا خواهند گرفت. پس او را در غاری در کوه دماوند محبوس و آویزان کرد. برخی معتقدند که ضحاک در پایان جهان از غار بیرون می‌آید و جهان را پر از شرارت می‌کند و اهورامزدا، گرشاسپ را از دشت زابلستان مأمور دفع او می‌کند و او به دست گرشاسپ نابود شده، جهان از شیاطین پاک می‌شود.

زندگی فریدون در شاهنامه دو روی دارد. روی اول کامیابی و پیروزی و چیره شدن بر ضحاک است. و روی دوم زمانی است که فریدون جهان را بین سه فرزند خویش تقسیم می‌کند و در اینجا ماتم آغاز می‌شود. دو پسر بزرگتر، سلم و تور برادر کوچکتر ایرج را می‌شکند. و بر اثر این اتفاق فریدون به ماتم می‌نشیند.

نهفته چو بیرون کشید از نهان

به سه بخش کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور، یکی ترک و چین

سوم دشت گردان ایران زمین

نخستین سلم اندرون بنگرید

همه روم و خاور مر او را گزید

دگر تور را داد توران زمین

ورا کرد سالار ترکان و چین

پس آنگه نیابت به ایرج رسید

مر او را پدر شهر ایران گزید

هم ایران و هم دشت نیزه روان

همان تخت شاهی و تاج سران

ایرج پسر کوچک فریدون است که در تقسیم بندی پدر ایران به او می رسد ولی برادران بر او حسد می برند و او را به قتل می رسانند. مرگ او سرآغاز جنگ میان ایران وو توران می شود.

****

- منوچهر

پس آن‌که یکی هفته بگذاشتند

همه ماتم سوگ او داشتند

به هشتم بیامد منوچهر شاه

به سر بر نها آن کیانی کلاه

در جادوی‌ها به افسون ببست

برو سالیان انجمن شد دو شست

منوچهر نوه‌ی ایرج بود که چون بزرگ شد انتقام پدربزرگش را از تور و سلم گرفت و آن دو را کشت. سپس با تورانیان وارد جنگ شد و این نخستین جنگ با تورانیان بود. سردار تورانیان افراسیاب بود. جنگ به درازا کشید و در نهایت قرار بر این شد تا یکی از دلاوران ایرانی تیری پرتاب کند و این تیر در هرکجا که فرود آمد مرز ایران باشد. در میان سپاهیان منوچهر، مردی بود به نام آرش. که او را شواتیر(کسی که تیرش می‌پرد) می‌گفتند.او مأمور انداختن تیر شد. تیر آرش تنها تیر پرتاب شده تاریخ بشری است که کسی را به هلاکت نمی‌رساند و تنها یک قربانی دارد. پرتاب کننده تیر، آرش اولین شهید اگاه عشق به میهن است. آرش به بلندای کوه البرز رفت. تیری را در کمان نهاد و رها کرد. این تیر از بامدادان تا نیمروز طی مسافت کرد و سرانجام در کنار رود جیحون بر تنه درختی نشست. و از آن پس این درخت نماد مرز ایران و توران شد.

پس از منوچهر پسرش نوذر به پادشاهی رسید. پس از مرگ منوچهر افراسیاب عهدنامه اول را باطل دانست و جنگی دیگر بین ایران و تورانیان آغاز شد. در جریان این جنگ نوذر کشته شد. پس از او 12 سال پادشاه ایران و توران به دست افراسیاب بود. سپس نوبت به زاب رسید. او با افراسیاب جنگ کرد و او را از کشور بیرون کرد. اما جنگ‌های زیادی بین تورانیان و ایرانیان در زمان او شکل گرفت. در زمان او قحط سالی ایران و توران را فرا گرفت و بالاخره تفاهم نامه صلح با تورانیان امضا شد و زاب پس از 5 سال مرد. زوال دولت پیشدادی از زمان سلطنت نوذر شروع شد و افراسیاب با حکومتش آن را رونق داد. پس از زاب گرشاسپ فرزند او 9 سال پادشاهی کرد. در اواخر سلطنتش افراسیاب بار دیگر به ایران حمله برد. و گرشاسپ که دید توان مقابله با او را ندارد از زال چاره جویی کرد. زال از او خواست تا پادشاهی را به کیقباد که از نسل فریدون بود بسپارد. و این پایان سلسله پیشدادی و آغاز سلسله کیانیان بود.

یکشنبه‌ی سیاه

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۷ دی ۹۶
  • ۲۲ نظر

« امسال کار همه ساده تر بود.هم کار من هم کار صدا و سیما .صدا و سیما دیگر مجبور نبود با سانسور تصاویر سالگرد درگذشت پدرم را نشان بدهد. و من هم لازم نبودپی در پی به همه بگویم  توی ساختمان بودم،تمام روز کنار مقبره.امسال کارم راحتتر بود، مجبور نبودم  بگویم پای میکروفن حرف نمی زنم چون می دانم که حاج آقا همان کشتی گیر شهر ری که گویا حالا پسرکش کاره ای شده کنارم می ایستد و وسط حرفم می پرد و فاتحه از جماعت طلب می کند.امسال دیگر  احساس شرم نمی کردم جلو همه مردمی که زیر باد وباران و حتی برف بی سرپناهی می ایستادند،بعد از این همه وعده و وعید انتخاباتی و انتصاباتی .و نمی دانم امسال چه باید در جواب مردم می گفنم،که مگر سال قبل فلان ریس و فلان وکیل به عتاب امر نفرموده بودند که بنایی  بی بدیل در قرون و اعصار ساخته شود به نام خانه ی تختی.نمی دانم امسال آنها آمدند یا نه،ولی می دانم امسال دیگر کسی  شرمسار نبود.

این یادداشت را به اصرار غلامرضا نوشتم برای سالگرد درگذشت پدربزرگش. » [لینک]


پنجاه سال از یک شنبه‌ی سیاه سال چهل و شش می‌گذرد.پنجاه سال از روزی که روحی پاک و جاودانه به آسمان رفت. و مردمی که در غم از دست دادن پهلوانشان سال‌هاست به عزا نشسته‌اند. تختی را در همه‌ی این سال‌ها نه به خاطر زیرگیری‌ها و سگک کلاته‌ها، و میانکوب‌ها و درخت کن‌هایش بلکه به واسطه‌ی مردی و مردانگی‌اش است که می‌شناسم. از مسابقاتش تنها چند فیلم یکی دو دقیقه‌ای باقی مانده همراه با روایت‌های زیادی که نسل به نسل و دهان به دهان می‌چرخد. پدر روزگاری که کشتی می‌گرفت زیاد از تختی برایم می‌گفت. می‌گفت او بود که وقتی فهمید پای حریفش صدمه دیده، تا آخر کشتی از آن پا زیرگیری نکرد. و او بود که وقتی حریفش را به زمین زد چشمانش تر شد که: «مادرش آن‌جا روی سکوها نشسته بود. من جلوی رویش پسر را شکست دادم. من دلش را شکستم.» و او بود که وقتی زلزله بوئین زهرا را لرزاند سوار بر ماشینش شد و کوچه‎به‎کوچه شهر را گشت و برای زلزله‌زدگان کمک جمع کرد. مردی که جلال آل احمد در باره‌اش می‌نویسد: «او پوریای ولی نبود، او هیچکس نبود. او خودش بود، بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم. او مبنا و معنی آزادگی است...»

متن بالا را از وبلاگ غلامرضا نوه‌ی جهان پهلوان برداشتم. وبلاگی که دیشب به طور تصادفی یافتمش. بی‎آنکه بدانم این یکشنبه مصادف با همان یکشنبه‌ی سیاه سال چهل و شش است. یکشنبه‌ای که جهانی برای همیشه پهلوانش را از دست داد. 

یادش گرامی و نامش همیشه جاودان.



خستگی

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۲ دی ۹۶
  • ۴۴ نظر

به شکست ماده در اثر اعمال نیروهای متناوب کمتر از استحکام نهایی و (اغلب) کمتر از حد تسلیم، خستگی گفته می‌شود. خستگی مواد وقتی اتفاق می‌افتد که ماده تحت تنش‌های تکراری یا نوسانی قرار گیرد که منجر به شکست ناگهانی قطعه می‌گردد. دلیل اصلی خطرناک بودن شکست خستگی این است که بدون آگاهی قبلی و قابل رویت بودن اتفاق می‌افتد.

منبع: ویکی‌پدیای فارسی

+بیابید پرتقال فروش را

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی پنجم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ دی ۹۶
  • ۱۶ نظر

یاری رساندن سیمرغ رستم را و چگونگی مرگ اسفندیار:

گفتیم که رستم زخمی و دل‌خسته به سرای خود رفت. رودابه و زواره و فرامرز به پیشواز او رفتند و بر پیش وی گریستند. زال در او نگریست و چون حال پسر را بسیار آشفته دید گفت:«من اکنون کار تو را تدبیر خواهم کرد.» پس سه نفر را فرمان داد تا با سه مجمر به جایی بلند بروند. پری از سیمرغ را بر روی آتش نهاد و سیمرغ در دم پیدا شد. سیمرغ دلیل احضار خویش را از زال پرسید و او آنچه بر رستم رفته بود را شرح داد. پس دستور داد تا رستم و رخش را به بالینش بردند. سیمرغ با منقار خویش پیکان تیرها را از تن رستم بیرون کشید و بال خویش بر جای زخم‌ها مالید. سپس پری از خویش کند و به زال داد و گفت این پر را بر روی جای زخم‌ها بمالید تا التیام پیدا کند. بعد بر بالین رخش نشست. و تیرهای بسیاری را از بدن او خارج ساخت. و بال خویش بر جای زخم‌های رخش کشید. اسب از جای جست و شیهه‌ای بلند سر داد. آنگاه رو به رستم کرد و گفت: «ای پهلوان نامدار از چه روی به جنگ اسفندیار رفته‌ای؟ بدان که او رویین تن است. و پهلوانی است دلیر و پر آوازه. و هم او بود که جفت مرا کشت.(کشتن سیمرغ توسط اسفندیار در خان پنجم صورت می‌گیرد. در شاهنامه به جز سیمرغی که در البرز کوه زندگی می‌کند و پرورنده‌ی زال است و دو بار به یاری او می‌آید. از سیمرغ دیگری نیز سخن به میان آمده که اهریمنی است و اژدهاسان است. و این همان سیمرغی است که اسفندیار در خان پنجم با او روبرو شده و با تله‌ای او را گرفتار می‌کند و می‌کشد.) و آگاه باش که تو اگر به او صدمه‌ای وارد کنی بعد از آن دچار نفرین خواهی شد. و نیک‌بختی از تو روی خواهد بست و شوربختی به تو روی خواهد آورد. و زندگانی‌ات کوتاه خواهد شد و پس از مرگ به عذاب گرفتار خواهی آمد. حال اگر سر این داری که به جنگ اسفندیار بروی بر رخش بنشین و در پی من بیا». رستم بر رخش نشست و سیمرغ بر هوا می‌رفت. تا آنکه به کنار درخت گزی رسیدند. سیمرغ گفت: «از این درخت شاخه‌ای برگیر و آن را راست کن و بر سر آن دو پیکان قرار بده و آن را در زهر شستشو بده. که هلاک اسفندیار در آن است. فردا چون اسفندیار به میدان جنگ درآمد اول سعی کن از در پوزش و دوستی درآیی و از او بخواه جنگ را رها کند. و سخنان نیکو با او بگوی. و از جنگ تا می‌توانی دوری کن. ولی اگر او همچنان برقرار خود باقی ماند کمان خویش به زه کن و این تیر را به چشمان او بدوز.» رستم بازگشت و آنچه سیمرغ گفته بود را به انجام رسانید. و چون آفتاب بردمید سوار بر رخش به لب رود بیامد. سواران اسفندیار را خبر دادند که اکنون رستم در میدان نبرد است و تو را می‌طلبد. اسفندیار رو به پشوتن گفت: «گمان نداشتم که با آن زخم‌ها به سرای خود برسد. و اگر امروز چنین تندرست است از مکر زال جادوگر است.» پس لباس جنگ بر تن کرد و سوار بر  اسب سیاه خویش به میدان نبرد رفت. و گفت:«گویا آنچه دیروز اتفاق افتاد را فراموش کرده‌ای که دوباره به میدان جنگ بازگشته‌ای. گمان می‌کردم اکنون باید در خاک خفته باشی ولی با مکر زال جادوگر شفا یافته‌ای. امروز راه حیله را بر تو خواهم بست و تنت را آنچنان سوراخ سوراخ خواهم کرد که دیگر کاری از دست زال نیز برنیاید.» رستم اما از در دوستی درآمد و گفت: «امروز من برای جنگ نیامده‌ام. و سر جنگ ندارم. آمده‌ام تا از تو درخواست دوستی و صلح کنم. و از تو بخواهم تا چند روزی را به سرای من بیایی و مهمان سفره‌ی من باشی.» و سخنانی از این دست بر زبان راند. اسفندیار اما همچنان بر حرف‌های گذشته‌ی خود پافشاری می‌کرد و دعوت رستم را نشنیده می‌گرفت. رستم وقتی اوضاع را این‌چنین دید دست به زه کمان برد و آن را آماده کرد. اسفندیار درحال خنده‌ای مستانه سر داد و دست به کمان خویش برد. در همین حال رستم تیر گزی را که آماده کرده بود در کمان گذاشت. خدای را سپاس گفت و از او به خاطر راهی که در پیش گرفته بود طلب عفو و مغفرت کرد. سپس چشمان اسفندیار را نشانه گرفت و تیر را رها کرد. تیر بر چشمان اسفندیار نشست و جهان به چشمان او تیره شد. از اسب فرو غلتید و بی‌هوش بر روی زمین افتاد. چون به هوش آمد تیر از چشمان خویش برکشید. پشوتن و بهمن برسیدند و چون او را در آن حال دیدند جامه‌های خویش بردریدند و به زاری نشستند. پشوتن پیوسته خاک بر سر می‌ریخت و گشتاسپ را مورد ملامت قرار می‌داد و او و تخت شاهی را لعن و نفرین می‌کرد که اینچنین باعث تیره‌ روزی اسفندیار شده‌اند. اسفندیار رو به آن دو کرد و گفت: «بیش از این زاری نکنید. زیرا که پایان هرکسی را مرگی است. و پایان کار من نیز چنین بود و تقدیر من این‌چنین نوشته شده بود. و بهره‌ی من از تاج و تخت پادشاهی این بود که اکنون رخ داد. من سال‌ها در شگوفایی دین بهی رنج بردم تا بنیان آن استوار شد. و اکنون ارزوی تاج و تخت مرا بر زمین زد. باشد که آنچه اینجا کِشته‌ام در سرای پایدار درو کنم. به این چوب بنگرید و بدانید که پسر زال امروز مرا به نیرنگ و با راهنمایی سیمرغ هلاک کرد.» رستم که در نزدیکی آنها ایستاده بود و تماشا می‌کرد گفت: «تو را نه تیر گز که دیو درونت کشت. او بود که پیوسته تو را فریب می‌داد. و تو هرگز پندهای من را نشنیدی.» اسفندیار رو به رستم کرد و گفت:«اکنون به نزدیک بیا و وصیت من را بشنو.» رستم از رخش پایین آمد و به او نزدیک شد. اسفندیار گفت:«ای پهلوان نامدار مرا نه تیر تو کشت و نه مکر سیمرغ. مرا نیرنگ پدرم گشتاسپ به کشتن داد. با آنکه خود نمی‌خواستم و او نیز به حقایق آگاه بود مرا به جنگ تو فرستاد. و این مرگ تقدیر من بود. ولی اکنون از تو خواهشی دارم. بهمن تنها فرزند من است. و نور دیدگانم است. اکنون او را به تو می‌سپارم. بپذیرش و او را با خود به زابلستان ببر و همچون پسر خویش با او رفتار کن و او را بپروران و آیین پهلوانی و شاهی بیاموز.» رستم دست بر سینه خویش گذاشت و در پیش اسفندیار قسم یاد کرد که بر سر پیمان با او باقی بماند. آنگاه اسفندیار رو به برادرش پشوتن کرد و گفت: «برادر، چون جان من برآمد لشکر را به نزد پدر بازگردان و به او بگوی اکنون به آرزوی خویش رسیدی. اکنون تو را تاج شاهی است و مرا اندوه و غم. تو را تخت پادشاهی است و مرا تابوت و کفن. مرا به کام مرگ فرستادی. اکنون شاد باش و به شادی بگذران. فردا در نزد دادار خواهیم ایستاد و از او داوری خواهیم خواست.» پس چون سخنانش به پایان آمد نفسی بلند برکشید و جان خویش تسلیم کرد.