۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

#از_۹۷_چی_میخوام

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۹ اسفند ۹۶
  • ۲۷ نظر

دم صبح که از آخرین خواب خوش نود و شش برخاستم و درکمال تعجب خودم رو جزء نجات‌یافتگان سال مورد اشاره دیدم شروع کردم به وبلاگ‌خوانی. در بین وبلاگ‌خوانی‌ها رفتم و رسیدم به چالشی که ابداع‌کننده‌اش صخی بود. در پست موردنظر، وی(یعنی صخی) خواسته بود هرکس بیاید و بگوید که انتظاراتش از سال نودوهفت چه خواهد بود. 

راستش اول از همه و قبل از هرچیزی این پرانتز را باز کنم و در مورد خود کلمه چالش عرض کنم که سر چالش زبان‌مادری این درگیری را داشتم که آیا استفاده از کلمه چالش در این مکان‌زمان درست هست یا نه. خوشبختانه به لطف دوستی از همین دوستان حاضر در بلاگستان آگاهیده شده و متوجه شدم که استفاده از این کلمه بلااشکال است و ایرادی ندارد. اگرچه این کلمه مترادف واژه challenge در زبان انگلیسی است ولی در زبان فارسی با مفهوم گسترده‌تری مورد استفاده قرار می‌گیرد. به‌هر ترتیب استفاده از این واژه برای توصیف پویش‌های اجتماعی و مسابقاتی که با سختی همراه باشد کاملاً صحیح است.

از بحث دور افتادم. اینهم خاصیت ما پیرمردان است . از تفنگ حسن موسی شروع می‌کنیم و آخرش هم معلوم نمی‌شود چه می‌خواستیم بگوییم. مصداقی بارز از روده‌درازی! 

و اما نود و هفت، یاد نود و شش که می‌افتم می‌بینم سالی بود پرحادثه؛ خدا این چند ساعت آخرش را ختم به‌خیر کند. ماشالله ماهی نبود که ملتِ همیشه‌درصحنه زانوی غم بقل نزده باشند و در صفحات اجتماعی‌شان گریه و زاری راه نیانداخته باشند. الحمدلله تنها حادثه‌ای که در این سال شاهدش نبودیم دمیده شدن در نفخ صور بود! وگرنه کلکسیونش از هرنظر کامل کامل بود. از سیل و زلزله تا سقوط هواپیما و تصادف کشتی و چپ کردن اتوبوس و آتش‌سوزی. حالا که فکر می‌کنم عمیقاً از اینکه می‌بینم تا این لحظه از چنگال سال نودوشش دور مانده‌ام خوشحالم. و راستش به این فکر می‌کنم که اگر قرار باشد سال نودوهفت هم از روی سال نودوشش الگوبرداری کند تنها خواسته‌ام این خواهد بود که از چنگال سال نودوهفت هم جان سالم به‌در ببرم. و لااقل اگر قرار است جان سالم به‌در نبرم، مورد لطف خدا قرار بگیرم و حضرت عزرائیلش جان همه عزیزان و دوستانی که دارم را در کنار جان من بگیرد. دوست ندارم این آخر عمری کسی از مرگ من ناراحت باشد؛ و گریه‌زاری راه بیاندازد. گزینه پیشنهادی خودم هم به جناب عزرائیل برخورد شهاب‌سنگ است. هم بدیع است، هم کلاس دارد، هم اینکه احتمال زنده‌ماندنمان بسیار کمتر از حوادث دیگر است. فقط بارالها اگر خواستی حرکتی هم بزنی خواهش می‌کنم بعد از جام‌جهانی باشد. خلاصه ناکام از دنیا نروم.

و اما اگر لطفت شامل حالم شد و قرار بر این شد که سال نودوهفت را هم با موفقیت به پایان برسانم چندین خواسته دارم. البته خواسته‌های زیادی نیست. ساده‌زیستی همیشه از اهداف زندگی من بوده و هست. در طول زندگی همیشه سعی کرده‌ام ساده و بی‌ادعا باشم. اگر جناب حضرتش لطف کند دستش را پیوسته سایه‌ی سر ما کند، ما راضیِ راضی هستیم.  البته اگر کیسه‌ی پولی هم از آسمان یا با واسطه‌ای زمینی برایم بفرستد بدم نمی‌آید. بعد هم خودش درنظر بگیرد؛ آخر این درست است جوانی با این سن‌وسال همچنان مجرد باشد؟ پیر شدیم و هیچ‌کس پدربزرگ صدایمان نکرد. اگر درست است که هیچ. ولی اگر درست نیست پس خودش فکری به حال این مجرد بخت‌برگشته هم بکند. البته خداوندا حالا که فکر می‌کنم آدم نمی‌تواند زن داشته باشد ولی بی‌کار باشد. خودت شاهد بوده‌ای که اگرچه درحال حاضر بی‌کارم ولی هرگز بی‌عار نبوده‌ام. پس مرحمتت زیاد، شغلی هم برای این بنده نگارنده جور کن. خدا از خدایی کمت نکند. حقوقش هم زیاد مهم نیست. آنقدر باشد که شرمنده روی خانواده نباشم. اگر چیزی هم اضافه بود به بندگان نیازمندت هم کمک کنم. بشوم یک واسطه زمینی. خواسته دیگری ندارم. اگر داشته باشم هم بین خودم و خودت بماند بهتر است. همه‌چیز را که من نباید به زبان بیاورم. خودت از دل من آگاهی و دانایی به هرآنچه هست و خواهد شد. پس این ریش و این هم قیچی. اصلاً من چرا چانه‌زنی کنم. خودت هرچه صلاح می‌دانی همان کن. فقط دست‌آخر کاری کن که دل من راضی باشد به رضایت. همین.

 س.ن:

اگر کسی خواست از کد تبریک سال نوی گوشه وبلاگ استفاده کند کاری ندارد. فقط این قطعه کد را همان ابتدای «ویرایش ساختار قالب فعلی» وبلاگتان کپی کنید. البته آدرس وبلاگ خودتان را جایگزین آدرس وبلاگ من کنید. صدالبته متن هم قابل تغییر است. حرف دیگری ندارم. زنده باشید و برقرار. ان‌شالله این ساعت‌های پایانی سال هم زنده بمانید و بمانیم.

بهار دلکش رسید و دل به‌جا نباشد...

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۸ اسفند ۹۶
  • ۱۴ نظر

از صبح هروقت به سروقت لپتاپ و کارهای ریزودرشت باقی‌مانده این چند روز می‌روم کف جفت‌پا را می‌چسبانم به بخاری یازده هزار ایران‌شرق خانه مادربزرگ، سپس سیم‌های هندزفری را در گوشم می‌چپانم، تصنیف «بهار دلکش رسید و دل به‌جا نباشد...» را پلی می‌کنم. استاد لطفی عزیز(خدایش رحمت کناد) که در عنفوان جوانی بوده تاری می‌نوازد و استاد شجریان جان می‌خواند «در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن...» و ادامه می‌دهد: «که جنگ و کین با من حزین روا نباشد...» اینکه چه حسی نسبت به این تصنیف دارم و این‌ها بماند. چیزی که دارم از آن صحبت می‌کنم آن حس ناب و دوست‌داشتنی‌ای است که با گوش دادن این تصنیف انگار در تک تک مویرگ‌هایم تزریق می‌شود. به قول آن عزیز زندگی اگر سه چیز نداشت قطعاً بی‌ارزش بود. کتاب، موسیقی و فوتبال...

 


بهار دلکش، تار استاد لطفی، با صدای استاد شجریان، نوع زیرخاکی! 

دریافت( حجم دو مگابایت)

(دریافت نسخه کامل برنامه از آپارات با حجم شصت و هشت مگابایت)

آخ اگه بارون بزنه

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶
  • ۳۵ نظر
بارون زد...
چه بارونی :)

زبان مادری -شعری به زبان سمیرمی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶
  • ۲۳ نظر

نشسته بودم به ضبط کردن شعری که قرار بود برای روز زبان مادری بخونم. نشسته بودم به ضبط کردن که مهری‌ماه (دخترخاله یک سال و نیمه گرامی بنده نگارنده) از راه رسید. مهری‌ماه که از راه رسید فرصت رو غنیمت شمردم و نشستم به شعربازی با مهری‌ماه. شعربازی از اصطلاحات امیرحسینه. بچه‌ها چون ذهنشون هنوز مثل ما در چارچوب کلمات گیر نکرده اصطلاحات زیبایی برای کارهاشون می‌سازن. فلمثل یکبار که با امیرحسین به پارک رفته بودیم و در حال ورزش بودیم، وقتی ورزش کردنمون تموم شد بهش گفتم بیا زباله‌های دور و برمون رو تمیز کنیم. (بماند که نام برده نشسته بود برگ درختارو جمع می‌کرد و می‌ریخت توی سطل زباله) وقتی از پارک برگشتیم در توضیح این کارمون به مامانش می‌گفت رفتیم با دادا سعید «آشغال بازی» کردیم! دیروزهم قسمت ما شعربازی با مهری‌ماه بود. شعربازی این‌طوریه که شعر رو من می‌خونم و مهری‌ماه اون تیکه‌هایی که توی ذهنش می‌مونه رو بعد از من تکرار می‌کنه. امیدوارم لذت ببرید. و امیدوارم فایل ضبط شده از کیفیت مناسبی برخوردار باشه. در حال خوندن این شعر هستیم:

اُو اُو اُو اومد. (آب آب آب اومد.)

کدوم او؟ (کدوم آب؟)

همو اُو که تَش خاموش کَه. (همون آب که آتش خاموش کرد.)

کدوم تَش؟ (کدوم آتش؟)

همو تَش که چوقِ سوزوند. (همون آتش که چوب رو سوزوند.)

کدوم چوق؟ (کدوم چوب؟)

همو چوق که پشتِ در بید. (همون چوبی که پشت درب بود.)

کدوم در؟ (کدوم در؟)

همو در که او شُو نَبَستیش.( همون دری که اون شب نبستی.)

کدوم شُو؟ (کدوم شب؟)

همو شُو که خرسه اومه. (همون شبی که خرسه اومد.)

کدوم خرس؟ (کدوم خرس؟)

همو خرس که مُرغَرِ خورد. (همون خرسی که مرغمون رو خورد.) 

کدوم مرغ؟ (کدوم مرغ؟)

همو مرغِ زرد پا کوتا، سینه سفید نوک حنا (همون مرغ زرد پا کوتاه. سینه سفید نوک حنایی) 

که صد تومن می‌خریدِنش نَمی‌دادَمِش ( که صد تومن می‌خریدن و من نمی‌فروختمش)

خرسه اومَد و بُردِش(آقا خرسه اومد و بردش)

دُرُسته نشست و خوردِِش (درسته مرغ من رو خورد.)

یه مُشت زَدَم تو گُردِش. (منم به تلافی یک مشت از تو کمر آقا خرسه زدم.) 

دوباره بَرَم اُوُردِش! (و آقا خرسه مرغه رو دوباره بالا آورد!)

(قسمت آخر این شعر به صورت عملی خونده میشه. و من هربار با مشت از توی کمر مهری‌ماه می‌زنم!)

 


دریافت

 

و در پایان اینکه تشکر می‌کنم از همه دوستانی که شرکت کردند.(و یکی دوتا دوستانی که قرار هست شرکت کنن.) و لینکشون رو برای من ارسال کردند(و می‌کنند ان‌شالله):

زمزمه‌های مشرقی - اتاق زیر شیروانی(که گویا پستشون حذف شده :|) - سکوت من صدای تو - یه خورده من - آسوکا - پنجره می‌چکد - گاه نوشت‌های من - کتاب حرف می‌زند - در انتظار اتفاقات خوب - زمزمه‌های تنهایی - هواتو کردم

اگر پست کسی جا افتاده لطف کنه لینکش رو بفرسته. ممنون.

 

روز ملی جنگل‌خواران

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶
  • ۲۲ نظر

راستش امروز فکر می‌کردم حالا که روز درخت‌کاری و جنگل‌کاری داریم، درستش این بود روز جنگل‌خواری هم داشته باشیم. چون سودی که جنگل‌خواران جامعه برای بقای نسل انسان‌ها دارند بیشتر از درخت‌کاران و جنگل‌کاران نباشد، قطعاً کمتر نیست. برای این حرف دلایل محکمه‌پسندی هم دارم. اجازه دهید دلایم را بنویسم. اگر قانع نشدید، همین فردا می‌رویم و باهم نفری یک درخت می‌کاریم. اگر هم قانع شدید، که همین فردا به دامان طبیعت بروید و نفری یک درخت بخورید. نه یعنی قطع کنید.

امروز، قبل از اینکه شروع به نوشتن این پست کنم، ماشین حسابم را از کمد آقای ووپی بیرون آوردم و شروع کردم به حساب و کتاب. اول اینکه طبق داده‌های رسمی ارائه شده توسط سازمان آمار، کشور ما تقریباً هشتاد و پنج میلیون جمعیت دارد. خب حالا با این فرض که سالیانه تنها بیست درصد از این جمعیت در روز درختکاری شرکت کنند و نفری فقط یک درخت بکارند، یعنی سالانه نزدیک هفده میلیون درخت جدید در کشور کاشته می‌شود. تازه دیگر درخت‌هایی که در طول سال کاشته می‌شوند را به حساب نمی‌آورم. مثلاً پدرم، همین دو سال پیش، پشت خانه ده اصل درخت کاشت؛ که حالا کردامشان قد کشیده‌اند و یکی دو سال دیگر احتمالاً بسازند بر سر خود شاخساری. بگذریم. از داده‌های آماری می‌گفتم. با توجه به اینکه وسعت ایران در حدود ۱٬۶۴۸٬۱۹۵ کیلومتر مربع است و با توجه به اینکه هر درخت برای رشد خوب و صحیح به حدود دو متر مربع فضای اختصاصی نیاز دارد؛ با این حساب تقریباً تا 50 سال آینده، هیچ زمینی در ایران برای زندگی ما هشتاد و پنج میلیون نفر وجود نخواهد داشت. باور کنید وجود نخواهد داشت. تازه فرض را بر این گذاشتم که جمعیت هم در این 50 سال ثابت بماند. همچنین با این امید که خیلی زود، شاهد اتصال شاخاب پارس و دریای کاسپین باشیم.به هرحال بخش عمده‌ای از زمین‌های ایران بیابان و شوره‌زار است. در شوره‌زار هم که نهایتاً می‌شود درخت خیار کاشت.

خلاصه نمی‌فهمم با این حساب و کتاب‌ها، اصلاً چه اصراری است که در تقویم روز درخت‌کاری و جنگل‌کاری داشته باشیم؟ این هیچ، تازه اصرار داریم که هرسال هم باید کلی درخت کاشت. خب اگر با همین سرعت جلو برویم، تکلیف خودمان چه می‌شود؟ چهار سال دیگر باید کجا زندگی کنیم؟ 

بعد همین هفتۀ گذشته، روزنامه و اخباری نبود که پشت سر جمعیت جنگل‌خواران ایران صفحه نگذاشته باشد و غیبت نکرده باشد. خب نامردها. اگر همین عزیزان جنگل‌خوار نبودند، اگر سالانه هکتار هکتار این بزرگواران زحمت نمی‌کشیدند و جنگل‌ها را تنه به تنه نمی‌خوردند، خب تا همین الان دیگر جایی برای زندگی ما نمانده بود که. ولله اگر تا همین امروز هم خانه و کاشانه‌ای داریم، به لطف این قشر مظلوم و زحمت‌کش است. من بندۀ نگارنده به شخصه ارادتمند و چاکر جنگل‌خواران جامعه هم هستم. به همین وقت و ساعت عزیز، اگر کاره‌ای بودم دستور می‌دادم همین ساعت و همین دقیقه روز هفده اسفند را روز ملی جنگل‌خواری نام‌گذاری کنند. اصلاً هفدهم اسفند را به پاس این روز به جنگل‌خواران مرخصی تشویقی بدهند. برایشان همایش برگزار کنند و شام هم به اتفاق خانواده دعوتشان کنند برای سرو چلو کباب بختیاری.   

خلاصه امیدوارم به اندازۀ کافی قانع شده، آماده باشید تا هرسال دست به دست هم بدیم به مهر، در روز و هفتۀ درخت‌خواری، برای سلامتی خودمان و آیندگان نفری یک اصل درخت را بخوریم. نه یعنی قطع کنیم.

پا در کفش فیشنگار

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
  • ۳۳ نظر

دوستان همکلاستان از هر دو نفرتان اظهار رضایت کرده بودند. مخصوصا یکی نوشته بود که... و... می‌خواهند هر چه را که خودشان یاد گرفته‌اند، به ما هم باد بدهند. من که #صمد باشم، به این یاد گرفتن و یاد دادن سخت معتقدم. یاد گرفتن اگر فقط بخاطر یاد گرفتن باشد، یک شاهی ارزش ندارد. یاد گرفتن باید بخاطر تأثیر در دیگران و ایجاد تغییر در محیط زندگی و آدم‌های دور و نزدیک باشد. _نامه‌ای به شاگردان مدرسه ممقان_

«صمد بهرنگی»

«نامه‌های صمد بهرنگی»

س.ن:

نکته اول اینکه نامبرده پای در کفش دچار کرده درونمایه اصلی این پست را برپایه فیشی از کتاب «نامه‌های صمد بهرنگی» گذاشتم که امیدوارم وی راضی باشد. (به قول آن بنده خدا، نبودهم آنقدر کتکش می‌زنیم که حلال حلالش به آسمان برود.) 

نکته دوم هم اینکه به‌احتمال فراوان تا آخر هفته در پرده غیبت به‌سر می‌برم.(دارم می‌رم جایی که نت نیست.) مبادا در روزهایی که من نیستم چالش زبان مادری زمین بماند. بنویسید، از دوستانتان هم بخواهید که بنویسند. لینک پست‌هایتان را هم در زیر پست چالش به اشتراک بگذارید. تشکرات آقاگلانه‌طور. 

نکته سوم اینکه حرف دیگری نیست، فقط برای بازگشت ما بسیار دعا کنید.

ایامکم سعیدا

الطافکم مزیدا

چالش زبان مادری

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
  • ۵۶ نظر

ممکن است پستی که سال پیش به مناسبت روز زبان مادری منتشر شد را به یاد داشته باشید.(اینجا) اینکه چرا تعداد زیادی از وبلاگ‌هایی که در چالش شرکت کرده بودند برای همیشه رفتند، اینکه چرا برخی از وبلاگ‌نویس‌ها ترجیح دادند پستشان را حذف کنند. و اینکه چرا برخی وبلاگ‌ها مدت‌هاست چیزی نمی‌نویسند، را نمی‌دانم.(قطعاً از این آمار تأسف‌بار خیلی چیزها را می‌شود دریافت.) ولی با افتخار می‌گویم که با گذشت سه سال و اندی از سن این وبلاگ آن پست خاطره‌انگیزترین و دوست‌داشتنی‌ترین پستی است که تا به امروز به اشتراک گذاشته‌ام. زیرا به واسطه آن با فرهنگ‌ها و زبان‌هایی آشنا شدم که هرگز از ذهنم پاک نخواهند شد.

به این فکر می‌کردم که امسال و به مناسبت این روز نیکو و برای بزرگ‌داشت زبان مادریمان چه می‌شود کرد؟
مثلاً چه‌طور است چالش امسال این‌گونه باشد که هرکدام یکی از شعرها و یا داستان‌های بومی محلی‌ سرزمین‌مان را (همان‌هایی که از زبان پدربزرگ مادربزرگ‌ها شنیده‌اید و جزئی از خاطرات کودکیتان است را) به زبان مادری خودمان بازنویسی کنیم؟ ضمن اینکه اگر دوست داشتید می‌توانید به رسم پست سال پیش خودتان نسخه صوتی‌اش را هم بخوانید. 

اگر این پست را می‌خوانید می‌توانید شرکت کنید. هر تعدادی را هم که دوست داشتید می‌توانید دعوت کنید. کوتاه و طویل بودن پست‌ هم به اختیار خودتان است. موضوع هم همچنین. فقط پس از اینکه پست را گذاشتید لینکش را زیر همین پست به اشتراک بگذارید. سپاس. 

گاهی شیرین گاهی تلخ

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱ اسفند ۹۶
  • ۱۶ نظر

فکر می‌کنم در کتاب پسری روی سکوهای حمیدرضا صدر بود که این جمله را خواندم: «مادربزرگ همیشه می‌گفت دوستی بی‌جهت می‌شود، ولی دشمنی بی‌جهت نمی‌شود.»

وقتی کتاب را می‌خواندم یادم آمد پدربزرگ نیز همین حرف را به گونه دیگری می‌زد. اگرچه پدربزرگم مرد سرد و گرم روزگار چشیده‌ای بود. ولی این روزها را هرگز ندیده بود. ندیده بود و نمی‌دانست ذات آدمی در پیِ چرخشِ دیوانه‌وارِ این روزگار، چرخشِ دیوانه‌وارِ این روزگارِ غدارِ کج‌مدار می‌تواند چقدر دچار تغییر شود. 

ایمان آورده‌ام که آدم‌ها دو دوسته‌اند. دسته اول که چو عضوی به درد آورد روزگار، قرار از کف‌شان می‌رود. و همیشه با قلبی مهربان حاضرند به دیگران کمک کنند. و دسته دومی که عادت کرده‌اند دماغ‌شان همیشه در آفساید زندگی دیگران باشد. احتمالاً بگویید این دیگر چه دسته‌بندی‌ای شد؟ راستش خودم هم نمی‌دانم. ولی چیزی که به آن اطمینان دارم، ایمانم نسبت به این دسته‌بندی است!

س.ن:

جدایِ جریان پست(شاید هم نه چندان جدا از آن) همین‌جا از دوستانی که در جریان پست قبل یاری‌رسان این بنده حقیر سراپا تقصیر بودند صمیمانه تشکر می‌کنم. امیدوارم روزی بتوانم لطف‌تان را جبران کنم. 

دکتر سین عزیز، جناب رزمنده، یه دوست بزرگوار(که وبلاگ‌نویس نیستند)، زمزمه‌های شرقی،  کاغذ سفید، روزمرگی‌ها و سکوت من صدای تو، رستاک و حبه انگور