۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

چگونه کتاب‌های نایاب را بیابیم.

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۰ آبان ۹۶
  • ۲۳ نظر

آیا به دنبال کتاب خاصی هستید؟

آیا کتابی که به دنبال آن می‌گردید سال‌هاست تجدید چاپ نمی‌شود؟

آیا برای تهیه کتابی دچار مشکل شده‌اید؟ 

آیا مثل ما فکر می‌کنید لزومی ندارد برای هر کتابی پول بدهید؟

چاره کار شما عضویت در سامانه نهاد کل کتابخانه‌های عمومی کشور است! به همین سادگی، به همین خوشمزگی. به همین دلنشینی. 

اگر می‌دانید که هیچ، ولیکن اگر نمی‌دانید بدانید و آگاه باشید و این آگاهی را با دیگران به اشتراک بگزارید که «هر فرد با عضویت در یکی از کتابخانه‌هایِ عمومیِ سطحِ کشور در هر شهر و دیاری که باشد به صورتِ خودکار در تمامِ کتابخانه‌هایِ عمومیِ سطحِ کشور عضو خواهد شد.» 

نکته مهم و مفید داستان اینجاست که با عضویت در یکی از این کتابخانه‌ها از این پس برای یافتن کتاب‌های مورد نظرتان به راحتی می‌توانید وارد سایت سامانه نهاد کل کتابخانه‌های عمومی کشور شده، اسم کتابی که به دنبال آن می‌گردید را وارد کرده، استان مورد نظر، شهر مورد نظر و حتی کتابخانه‌ی مورد نظر خودتان را انتخاب کرده، و در پایان با زدن بر روی کلید جستجو آن را بیابید. به همین خوبی و راحتی. نکته شوق‌انگیز ماجرا اینجاست، چنانچه کتابخانه‌ای که در آن عضویت دارید کتاب مورد نظرتان را نداشته باشد خود سایت فهرستی از کتابخانه‌های نزدیک محل زندگی شما که آن کتاب را دارند در اختیارتان خواهد گذاشت. در پایان به کتابخانه مورد نظر(که به صورت خودکار در آن عضویت دارید) مراجعه می‌کنید، کتاب را امانت می‌گیرید و با خیالی آسوده می‌خوانید. 

ولله اگر کسی طالب کتاب‌خوانی باشد از این بهتر نمی‌شود که نمی‌شود.

یک جرعه کتاب و چند توصیه به بهانه روز کتاب

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۸ آبان ۹۶
  • ۱۹ نظر

گفته‌اند شبی دزدی با یاران خود به دزدی رفت، خداوند خانه بحسِّ حرکتِ ایشان بیدار شد و بشناخت که بر بام دزدانند، قوم (اهل خانه‌، همسر خویش) را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید، آنگه فرمود که: «من خود را در خواب سازم و تو چنان‌که ایشان آوازِ تو بشنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس بألحاحِ(با اصرار و پافشاری زیاد) هرچه تمام‌تر که این چندین مال(این پول و مال را) از کجا بدست آوردی؟» زن فرمان برداری نمود و بر آن ترتیب پرسیدن گرفت. مرد گفت: « از این سؤال در گذر که اگر راستیِ حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید.(این راز فاش می‌شود) » زن مراجعت کرد و الحاح در میان آورد.(پافشاری کرد) مرد گفت: « این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم، و افسونی دانستم که شب‌های مُقمِر(شب‌هایی که ماه کامل بود) پیشِ دیوارهای توانگران بیستادمی و هفت بار بگفتمی که "شُولَم شُولَم"، و دست در روشنایی مهتاب زدمی(دست به شعاع نور ماه زدم!) و به یک حرکت به بام رسیدمی، و بر سرِ روزنی بیستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم از ماهتاب به خانه در شدمی(با کمک شعاع نور ماه به داخل خانه رفتم) و هفت بارِ دیگر بگفتمی شولم. همهٔ نقود(اجناس قیمتی، نقد) خانه پیش چشم من ظاهر گشتی، بقدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و بر مهتاب از روزن خانه بر آمدمی. به برکتِ این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمان صورت بستی. به تدریج این نعمت که می‌بینی بدست آمد. امّا زینهار تا این لفظ کسی را نیاموزی که از آن خطاها زاید.» دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شادی‌ها نمودند، و ساعتی توقف کردند، چون ظنّ افتاد که اهلِ خانه در خواب شدند مُقدّم(رئیس) دزدان هفت بار بگفت شولم، و پای در روزن کرد.(پا روی شعاع نور ماه گذاشت!) همان بود و سرنگون فرو افتاد!(همان شعاع ماه بود و پایین افتاد.) خداوند خانه(صاحب خانه)، چوب دستی برداشت و شانه‌اش بکوفت و گفت: همه عمر بَرو بازو زدم(زور و بازو ) و مال بدست آوردم تا تو کافردل پُشتواره بندی و ببری؟ باری، بگوی تو کیستی؟ دزد گفت: من آن غافلِ نادانم که دمِ گرمِ تو مرا بر باد نشاند تا هوسِ سجّاده بر روی آب افگندن پیشِ خاطر آوردم و چون سوختهٔ نِم‌داشت(پارچه کهنه‌ای که به کمک ان آتش روشن می‌کردند.) آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم. اکنون مشتی خاک پسِ من انداز تا گرانی ببرم!

"کلیله‌ و دمنه"

"باب برزویه طبیب"


س.ن:

آن‌قدر درگیر روزگارِ قدارِ کج‌مدارِ لاکردار بودم که روز کتاب و کتاب‌خوانی هم از یادم رفت. خواهش می‌کنم به بهانه این روز اگر توصیه‌ی کاربردی در راستای کتاب و کتاب‌خوانی دارید بنویسید. 

چند پیشنهادی که خودم دارم:

1- استفاده از کاغذهایِ رنگی چسبان(تلاش این بنده نگارنده برای فارسی سازی استیکر نوت!) در صفحه ابتدائی کتاب جهت یادداشت برداری یا نشانه گذاری نکات مهم کتاب.

2- مطالعه منظم و هدف‌دار، منظورم این نیست که حالا کتاب‌های خاصی رو بخونیم. منظورم اینه که حتی اگر خواستیم رمان بخونیم این رمان خوندن‌هامون منظم باشه. طوری که مثلاً اگر قصد داشتیم از نادر ابراهیمی کتابی بخونیم، بدونیم کتاب‌های مهم این نویسنده رو بخوندیم و نه کتابایی که برخی اوقات بی‌خود و بی‌جهت معروف هستند. 

3- استفاده از شبکه اجتماعی گودریدز هم می‌تونه پیشنهاد خوبی باشه. به این دلیل که به کتاب‌خوندن‌مون نظم می‌ده، وقتی دنبال یک کتاب با موضوع خاص می‌گردیم راحت‌تر پیداش می‌کنیم. اگر قصد تحقیق در مورد یک کتاب یا نویسنده‌ رو داریم به سادگی معرفیِ دیگران‌ رو در موردش می‌خونیم و نسبت بهش اطلاعات لازم‌ رو کسب می‌کنیم. اگه نکته‌ای در مورد کتابی که می‌خونیم بود می‌تونیم هم برای خودمون و هم برای استفاده دیگران ثبتش کنیم. و هزار و یک استفاده دیگه! 

همین.

زلزله مثل یک سگ هاره که بعضیارو که سر راهش هست می‌گیره و تکه و پاره می‌کنه...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶
  • ۲۳ نظر

یک:

بچه بودم. شش یا هفت سالم بود. یه برف خیلی سنگین اومده بود. شهرمون اون روزا هنوز گازکشی نشده بود. و چون راه‌ شهر بسته شده بود چند روزی بود که نفت هم به سختی پیدا می‌شد. مادر اجازه بیرون رفتن از خونه رو بهم نمی‌داد و گفته بود زیر کرسی بمونم که یک وقت سرما نخورم. سال پیش بچه یکی از همسایه‌ها بر اثر سرما مرده بود. منم حسابی ترسیده بودم. ترس مردن از سرماخوردگی برام یک ترس واقعی و زنده بود. و همین باعث شده بود به حرف مادر گوش کنم و از خونه خارج نشم. گاه‌به‎گاه سر و صداهای داخل کوچه رو می‌شنیدم. می‌دویدم لب پنجره، شیشه رو هاه! می‌کردم و بخار شیشه سر می‌خورد و می‌اومد پایین. خنکی دل‌انگیزی داشت. از داخل اون سوراخ کوچک به خوبی می‌تونستم کوچه رو ببینم. داخل کوچه زنا می‌رفتن و می‌اومدن. یکی برای یکی سوپ می‌برد و اون یکی نفت. یکی شلغم پخته بود و یکی نون. یکی رو فرستاده بودن خونه شمسی خانم که بچه‌اش سرباز بود و رفته بود بندر. مردا روی پشت بوم کمک هم‌دیگه برفارو پارو می‌کردن. برفا رو پارو می‌کردن که یک وقت سقف خونه‌ها پایین نیاد. یه سری از مرداهم برای خونه‌هایی که نفت و ذغال نداشتن نفت و ذغال می‌بردن. با اینکه بچه بودم ولی همون موقع خوب می‌فهمیدم. این بده بستونارو. این همدلیارو. این کنار هم بودنارو. می‌فهمیدم که دلیل این مهربونیا زمستونه و برفی که داره می‌باره. وقتی تابستون می‌اومد. دیگه زیاد از این خبرا نبود. هرکسی سر باغ و زمین خودش بود و به فکر زندگی خودش. این بود که از همون اول بهار دعا می‌کردم کاش دوباره زمستون بیاد. باز زمستون بیاد و همسایه روبرویی برامون شلغم بپزه و ما براش نفت ببریم. دعا می‌کردم برف بیاد تا باز بتونم مردای محل رو روی بوم خونه‌ها ببینم. بگذریم. قصد خاطره تعریف کردن ندارم. مقصود حرفم چیز دیگه‌ای بود. این روزا این شدتِ کینه‌ورزی و نفرت‌انگیزی تنِ من رو می‌لرزونه. اینکه می‌بینم حتی در موقع بحران هم‌ دیگه اون مردم مهربونِ 20 سال پیش نیستیم. اینکه می‌بینم چند روز (و حتی چند ساعت) بعد از یک حادثه دلخراش که دل خیلیارو لرزونده عده‌ای هستن که به دنبال مقصّر می‌گردن. اینکه فقط چند ساعت بعد از زلزله عکسایی رو می‌بینم که دست به دست می‌چرخن و حرفایی ردوبدل می‌شه. عده‌ای روحانی رو مقصر معرفی می‌دونن. عده‌ای مسکن مهر احمدی نژادی رو. عده‌ای سپاه و بسیج و مراسم اربعین و فلان و بهمان رو. راستش فکر می‌کردم چنین مصیبت بزرگ ملی‌ای با این حجم تلخی و غمِ بی‌پایان، لااقل باید فرصتی می‌شد تا برای لحظه‌ای هم‌دلی و کنار هم بودن رو تجربه کنیم. البته هنوز از صمیمِ قلب امیدوارم روزی برسه که ملت ما برای هم‌دلی نیازمند برف و زمستون و زلزله نباشن. امیدوارم روزی برسه که در گرمای تابستون بتونیم همدل باشیم و کنار هم. 


دو:

پنج دی سال 82، وقتی زلزله بم رخ داد. من تقریباً دوازده سیزده ساله بودم. دیدن صحنه گریه‌‌ی مادرا و پدرا. خونه‌هایی که جز خاک چیزی ازشون باقی نمونده بود. بچه‌هایی که خیلی‌هاشون یک شبه یتیم شده بودن. با این حال از معلما و بزرگ‌ترا می‌شنیدم که می‌گفتن این زلزله به سبب فلان گناه و بهمان گناه مردم بم رخ داده. اینا نشونه‌های عذاب و غضب خداست. انگار غم مرگ بیش از بیست هزار زن و کودک معصوم کافی نبود. انگار باید این آدما که یک شبه زندگی‌شون با خاک یکسان شده بود رو متهم هم می‌کردیم. باید خوب له‌شون می‌کردیم. درد و رنجِ بلا از یه طرف، درد و رنجِ بدنامی از طرفِ دیگه. ایوب نبی وقتی بلایای الهی از زمین و زمان بر سرش نازل شد. وقتی زن و فرزند خودش رو از دست داد. وقتی بیمار شد. مردم دورش رو گرفتن. گفتن این همه بلا بی‌دلیل نمی‌شه. یقیناً گناه بزرگی مرتکب شدی که خدا تو رو این شکلی عذاب می‌کنه. و بعد ایوب نبی رو از شهر بیرون کردن. به خاطر گناهی که نکرده بود.

راستش الآن و بعد از گذشت حدود چهارده سال از زلزله بم متعجب می‌شم وقتی می‌بینم هستن عده‌ای که پس از این حادثه مصیبت‌وار، همچنان تحلیل‌های نفرت‌انگیز چهارده سال قبل رو ارائه می‌کنن. نسلی که از اتفاق مدرسه رفته و دانشگاه رفته هستن. ولی باز دلیل این ضایعه غم‌انگیز رو به انواع و اقسام گناهان اهالی اون منطقه مرتبط می‌دونن. حتی وقتی از کودکای معصومی صحبت به میان میاد که در این دو حادثه جان‌شون را از دست دادن باز شانه بالا می‌اندازن و اظهار می‌کنن: "آتش گناه گناهکارا دامن بی‌گناها رو هم گرفت." عذرخواهی می‌کنم ولی تف به شرف نداشته‌ات. و خاک بر دهانت باد!

سه:

عنوان بریده‌ای است از فیلم «زندگی و دیگر هیچ» اثر عباس کیارستمی، این فیلم روایتی است از زلزله رودبار و منجیل در تابستان سال69.

چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۳ آبان ۹۶

حال من هیچ خوب نیست . حال هیچ یک از مردمان این گوشه از ایران . اینجا جایی است که خورشید دیرتر غروب می‌کند و مهربان‌تر است و منتظر مهربانی همه ایرانیان است. منتظر دست‌های یاری رسان شما 
حال هیچ یک از مردمان این گوشه از ایران خوب نیست. 
حال ما خوب نیست از ... 
ویرانی‌هایی که مانند روزهای جنگ گذر کردیم و مردم این گوشه از ایران آنقدر استوار هستند که دیوارهای همواره ترک خورده خانه‌هاشان بر شانه آنها تکیه می‌کند... از همه این‌ها که بگذریم.
از شما دوستان با توجه به اینکه مخاطب‌های بسیاری در فضای مجازی دارید و از همه دوستان ویلاگی و فضاهای مجازی‌تان خواهشمندم که آگاهی رسانی بفرمایید و کمک‌های جنسی خود را که می‌تواند شامل چادرهای مسافرتی - پتو - پوشاک گرم و تمیز - خوراکی‌های بسته بندی و کنسروی - خرما - کشمش - آب معدنی - محلول‌های ضد عفونی کننده دست ( برای شستشوی دست بدون آب ) باند و چسب زخم - شیشه شیر و شیر خشک و غذای کودک - بسته‌های نان - داروهای اضافه در خانه حتی داروهای ویتامینه  - چراغ قوه - کبریت و ملحفه تمیز و در صورت امکان ملحفه‌های یک بار مصرف و کالاهایی از این دست را به مراکز نیکوکاری شهرتان ( تاکید می‌کنم مراکز نیکوکاری و مردم نهاد) اهدا بفرمایید. 
و لطفاً در به اشتراک گذاشتن متن این پست در کوتاه‌ترین زمان ممکن اقدام فرمایید. دست‌های گرم و یاری‌رسان شما و همه عزیزان هم‌وطن یاری‌رسان را با فروتنی تمام می‌بوسم و امیدوارم که تا همیشه‌ها سقف خانه‌تان استوار و جان‌تان از همه آسیب‌های روزگار در امان لطف خداوند باشد. ( آمین) 


+همچنن می‌تونید به کمک این بنیاد خیریه کمک‌هاتون رو به دست مردم کرمانشاه برسونید.

+گاهی، یک کامنت خود بهتر و کارآمدتر از هر پستی است که شما بنویسید...(+

به این فکر می‌کنم که کمترین کاری که از ما جماعت بلاگر بر می‌آید همین است. بی‌خاصیت نباشیم.

رَواست گر من از این غصه خون بگریم، خون

سِزاست گر من از این غصه زار گریم، زار ...

می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۹ آبان ۹۶
  • ۳۷ نظر

چون عشــــــــــــــق حرم باشد

سهل است بیابان‌ها

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۸ آبان ۹۶
  • ۲۳ نظر


چه نماز باشد آن را 

که #تـــــــــــــــــــــــــــــــو در خیال باشی؟!

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۷ آبان ۹۶
  • ۴ نظر


داستان تصویر:

جنگ-فوتبال-سوریه-زندگی-فوتبال-امید-امید-امید

+دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد...

خانه‌ی کوچک نمدی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۵ آبان ۹۶
  • ۱۰ نظر

دیروز با خبر فوت درویشیان غمی سنگین در سینه‌ام نشست. مردی که تنها به اندازه‌ی یک مجموعه‌ی داستان کوتاه می‌شناختمش و گمان می‌کنم این برای شناختن مردی چون درویشیان بسیار کم است. تنها کتابی که از مرحوم درویشیان(استفاده از واژه مرحوم گاهی چقدر سخت است. و چقدر ناباورانه) خوانده‌ام "کتاب دُرُشتی" است. کتابی که در ایام جوانی خوانده بودمش. و بعد از خواندنش چند سطری را در دفتر یادداشتم نوشته‌ بوده‌ام. به سراغ دفترم می‌روم و می‌گردم تا آن چند سطر را پیدا کنم.

نوشته‌ام:« درویشیان از نویسنده‌های کرد تبار است که این اصالت را در بین نوشته‌هایش به خوبی می‌توان دید.» نوشته‌ام: «او خوب می‌نویسد و در نوشته‌هایش به رنج‌های مردم هم خون‌ش و به ظلم‌هایی که به آنها می‌شود و به ناسامانی‌هایشان کاملاً آگاه است.» نوشته‌ام: «او به راستی از جنس مردم‌ش است. شعار نمی‌دهد. و آنچه می‌نویسد را ساده می‌نویسد. برای همین مردم.» و بعد چند خطی در رابطه با کتاب توضیح داده‌ام. نوشته‌ام « درشتی مجموعه‌ای است از چند داستان کوتاه که هر یک از داستان‌ها به گونه‌ای فضای جنگی و بحران‌زده‌ی مردم کورد را به تصویر می‌کشد. کل کتاب یک سیر خطی مستقیم را دنبال می‌کند. داستان‌هایی که از یکدیگر جدا نیستند و موضوع همه‌ی آنها مشترک است.» نوشته‌ام: « از بین این داستان‌ها "خانه‌ی کوچک نمدی" را به بقیه برتری می‌دهم. داستان پسرکی به نام سیرو و پدربزرگش که بر اثر حمله‌ی هواپیماهای میگ به روستایشان آواره شده‌اند و حالا در کوران برف و کولاک خانه‌ی آنها تنها یک کپنک نمدی است. کهنه و مندرس. و غذای‌شان تنها برف است و برف.» نوشته‌ام : «نقطه اوج داستان وقتی است که پرنده‌ای کوچک که او نیز گویا بر اثر همین جنگ آواره شده به پشت کپنک برخورد می‌کند. پرنده ضعیف و گرسنه است مثل پسرک. کل خانواده‌اش را به یکباره از دست داده است مثل پسرک، درکی از جنگ ندارد مثل پسرک. و شاید همین موضوع باعث می‌شود تا پسرک دلباخته‌ی پرنده شود. ولی در نهایت عقل بر عشق پیروز می‌شود و پدربزرگ پرنده را پیش چشمان پسرک قربانی می‌کند تا شاید کمی خود و پسرک را سیر کند. تا شاید امیدی به زنده ماندن داشته باشند. اما پسرک از خوردن پرنده سر باز می‌زند و مجدد مشتی برف در دهان خود می‌تپاند.» و بعد نوشته‌ام:«باید از درویشیان بیشتر خواند.»
و امروز، امروز که یک روز از مرگ او می‌گذرد خودم را خیانتکار می‌بینم. خیانتکار و شریک در مرگ او. امروز، امروز که یک روز از مرگ او می‌گذرد نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که نویسنده‌ها گاهی حتی زودتر از زمان مرگ‌شان می‌میرند. کشته می‌شوند. شهید می‌شوند. نویسنده‌ها آن زمانی می‌میرند که ما خواننده‌ها فراموش‌شان می‌کنیم.

+بخوانید: خانه‌ی کوچک نمدی_علی اشرف درویشیان