۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

از داستان زال و رودابه-یک

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۸ نظر

بیشتر شاهنامه را با رستم و جنگ‌آوری‌های او می‌شناسیم. اما شاهنامه داستان‌های دیگری نیز دارد. از جمله اینکه داستان عاشقانه هم دارد. یکی از همین داستان‌ها، داستان عاشق‌پیشگی زال و رودابه است. رودابه، دختر شاه سمنگان، پادشاه کابل و از تیرۀ ضحاک‌ماردوش است.فردوسی به قدری در داستان‌سرایی و توجه به ریزه‌کاری‌های عاشقانه هنرمند است که کوچکترین جزئیات را به بهترین شکل در دل داستان آورده است.

وصال زال و رودابه
 
یکی از ویژگی‌های مهم در داستان‌های عاشقانۀ کهن این است که دو دلباخته تنها از راه گوش و بی‌آنکه یکدیگر را ببینند، دل از دست می‌دهند. نکته‌ای که در داستان زال و رودابه هم وجود دارد. در ابتدا این زال است که در مهمانی دربار مهراب وصف رودابه را از یکی بزرگان می‌شنود و حالتی به او دست می‌دهد که دلش به جوش و خروش می‌افتد و هوش از سرش می‌رود:
براورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کز او، رفت آرام و هوش
شب آمد؛ پراندیشه، بنشست زال
به نادیده بر، گشت بی خورد و هال
و بعد نوبت دل‌باختن به رودابه می‌رسد؛ که از مهراب می‌خواهد تا وصف زال را برایش بگوید. توصیفات مهراب چنان بر جان و دل رودابه اثر می‌کند که او هم ندیده دل به زال می‌بازد. 
چو بشنید رودابه آن گفت و گوی
بر افروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پر آتش، از مهر زال
وز او، دور شد خورد و آرام و هال
 
دریافت (بخش از قطعۀ زال و رودابه با صدای همایون شجریان عزیز از آلبوم سیمرغ)
 
س.ن: یکی از بهترین روایت‌‌گونه‌هایی که به نثر از روی شاهنامۀ فردوسی نوشته شده بدون شک کتاب "برگردان روایت‌گونه شاهنامۀ فردوسی" از سیّدمحمّد دبیرسیاقی است. کتاب توسط نشر قطره چاپ شده و در حدود پانصد صفحه دارد. نثر روان و امانت‌دار بودن نسبت به متن اشعار مهم‌ترین ویژگی این کتاب است. پیشنهاد می‌کنم بخرید، بخوانید و لذّتش را ببرید.

دنیای قشنگ غیر نو

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۸ نظر

توضیح ابتدایی: اول این پست رو بخونید. چون متن زیر در قالب پراکنده‌گویی، بدون فکر و در جواب به متن پست فوق نوشته شده. (و داخل پرانتز اشاره کنم نامبردۀنگارندۀ پست فوق خالۀ بنده است!)  

«من ولی دنیای قدیم رو ترجیح می‌دم. دنیایی که نیازی نیست نگران فردات باشی. چون می‌دونی فرداهم یه روزی شبیه امروزه. صبح بیدار میشی. میری کرکره مغازه‌ت رو میدی بالا. می‌شینی. اوستات میاد. ظهر میشه. نون و ماست می‌خوری. شب میشه. میری خونه و می‌خوابی تا فردا.

دنیایی که ته تکنولوژیش یه رادیو شکسته است که یه ساعت باید با پیچش ور بری تا بالاخره یه سیگنالی بگیره. دنیایی که یهویی دخترهمسایه در خونه‌تون رو بزنه و با کاسه آش رشته بیاد دم در :) دنیایی که تو اتاق هر خونه یه خونواده زندگی می‌کرد. مثل فیلم مهمان مامان. من دوست دارم هرروز سوار دورچرخه‌ام بشم و برم بشینم تو حجره یه عطاری. بشینم اونجا و نگران این نباشم که امروز ترجمه‌ای که قول دادم تموم میشه یا نه. نگران این نباشم که اگه فرداروزی کار گیرم نیومد چرخش دایره‌وار دنیا اینبار منو به کجا پرتاب می‌کنه. من می‌خوام تو دنیایی باشم که بشه وقتی خواستی بتونی هرچی داری و نداری رو ول کنی و مثل گنگسترا بشینی روی اسبت و بری تو افق. بری بری بری. اینقدر که دیگه پیدا نباشی. شاید مثل لوک خوش‌شانس. یا حتی نمونه واقعی‌ترش کلینت ایستوود.»

می‌خوام کوله‌بارمو، یادگارمو، روی مادیون بذارُم

توی یه شب سیاه، پشت به خیمه‌ها، سر به بیابون بذارُم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷

یک نفر آمد و بر پنجره‌ام گل مالید.

 من 

ولی 

منتظر 

.

.

بارانم...

سفرنامه نمایشگاه-دیدار رادیویی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۷ نظر

همان‌طور که استحضار دارید و احتمالاً ملاحظه فرموده‌اید، روز پنجشنبه یعنی سیزدهم اردیبهشت ماه سال یک‌هزاروسی‌صدونودوهفت هجری‌شمسی، دوستان وبلاگ‌نویس رادیویی در سی‌ویکمین نمایشگاه کتاب تهران دور هم جمع شده و فضای نمایشگاه را با قدوم خود متبرک کردند. گرچه تا به این لحظه دکترسین و حریر شرح این دیدار را به تفضیل نوشته‌اند، بد ندیدم که من هم از زاویه دید خودم به این دیدار رادیویی بپردازم. با این تفاوت که دوستان از ابتدا به انتهای دیدار را شرح دادند و من قصد دارم از انتها به ابتدای سفر بروم.دلیلش هم این است که هرچه از ابتدا به انتهای سفر نزدیک شدم از شیرینی‌اش کاسته شد و به لحظات دوری و تلخش نزدیک‌تر شدیم و من دوست ندارم باز همین مسیر را طی کنم. ترجیح می‌دهم از تلخی‌هایش شروع کنم و بعد به شیرین‌ترین لحظاتش برسم. و اما سفرنامه: 

ساعت شش تا هفت شب

تقریباً اطمینان دارم از جمع حاضر آخرین نفری که نمایشگاه را ترک کرد ما بودیم. ما یعنی من به همراه یکی از همشهریان عزیز و خاله‌ی گرامی. درواقع همه چیز در ایستگاه انقلاب به پایان رسید و پس از جدایی همایون(همان همشهری مورد اشاره) این ما دو نفر بودیم که از انقلاب به آزادی رسیدیم. اما قبل از اینکه از انقلاب به آزادی برسیم چه اتفاقاتی افتاد؟

ساعت پنج تا شش عصر

سُلوچ(که تلفظ درست اسمش سُلوچ است و نه سَلوچ)، تقریبا ساعت پنج یا شش عصر بود که از جمع سه‌نفره‌ی بالا جدا شد. از همان لحظه‌ای که رفت جای خالی سلوچ را شدیداً حس می‌کردم. و دروغ چرا دوست داشتم دیر به قطار برسد و رفتنش لااقل بیست و چهارساعت به تأخیر بیفتد! همین‌قدر ناعادلانه. و وقتی دوباره تماس گرفت و گفت بلیتش را کنسل کرده و فردا هم به نمایشگاه خواهد آمد عمیقاً خوشحال شدم. 

ساعت چهار تا پنج عصر

اینکه چرا ساعت‌ دقیق اتفاقات را یادم نمی‌آید به خاطر این است که ما پیرمردها با ساعت خودمان کار می‌کنیم و شما نوجوان‌های وطنی با ساعتی که هی عقب‌وجلو می‌رود! نه. قبول دارم دلیل مسخره‌ای بود. راستش دیدار دوستان آنقدر دلنشین بود که در مدتی که با آن‌ها بودم زمان از دستم فرار کرده بود و این زمان‌ها را به‌طور تقریبی و فقط برای اینکه توالی اتفاقات در ذهنم شکل بگیرد مشخص می‌کنم. بگذریم. داشتم از نمایشگاه می‌گفتم. راستش هرچه لحظات وصال شیرین است،  لحظات وداع و خداحافظی تلخ و دوست‌نداشتنی است. اگر همین‌طور به عقب بازگردیم، این‌جا همه چیز با خداحافظی بانوچه شروع شد. پیش از آن حریر، شاهزاده شب، پرنده سفید و دکترسین هم از جمع جدا شده بودند. تلخی این لحظات دوست‌نداشتنی را تنها شیرینی قطاب‌های علی از بین می‌برد و به همین خاطر هم بود که هر بار جایی برای خداحافظی از بچه‌ها متوقف می‌شدیم قبل از انجام مراسم خداحافظی سرکی به قطاب‌های علی می‌زدم. حال که دارم لحظات فراق را مرور می‌کنم امیدوارم روزی باز به وصال این دوستان برسم و تلخی این وداع را به خاطر شیرینی وصال مجدد از یاد ببرم.

ساعت دو تا چهار

بزرگترین اتفاقی که بین ساعت دو تا چهار افتاد ابتدا رسیدن یاسمین بود و بعد رسیدن علی. اول از یاسمین بگویم که درست مثل تصوراتم دخترکی خوش‌خنده و البته مهربان بود. و البته شوق عکاسی چنان در وجودش فوران می‌کرد که در لحظه از جمع جدا می‌شد و دوباره باز می‌گشت. چندین و چند عکس هم از ما انداخته بود؛ که دستش درد نکند. از سلوچ هم بگویم. علی نوجوانی از یزد که مدت‌ها بود مشتاق دیدارش بودم و اگر اکانت‌های دیلیت شده‌اش را از کانالم حذف نکرده بودم درحال حاضر اعضایش بیش از 200 تا بود! به اتفاق سایر دوستان در فضای نمایشگاه قدم می‌زدیم و کتاب‌ها را می‌دیدیم. علی از شیرینی کتاب‌هایی که خوانده بود می‌گفت و ما از شیرینی سوغاتی‌هایش لذت می‌بردیم. یاسمین هم از ما و دیگران عکس می‌گرفت. نشرچشمه یکی از مکان‌هایی بود که دوست داشتم برودم. ولی ازدحام جمعیت باعث منصرف شدنمان شد. و ترجیح دادیم این چندساعت آخر را کنار دوستان باشیم تا اینکه وسط جمعیت حاضر له شویم! صحبت‌های علی با آن لهجه خاص یزدی‌اش که برخلاف من هیچ‌وقت نخواست مخفیش کند، قدم زدن کنار دیگر دوستان و عکس‌هایی که یاسمین گاه و بیگاه می‌انداخت؛ لذت خاصی داشت. راستش خیالم جمع بود که فردا هم هستم و نیازی نبود که دنبال لیست کتاب‌هایم بگردم. ولی بانوچه با عجله زیاد سعی در خرید چند کتاب داشت. و فکر می‌کنم با راهنمایی‌های علی و حریر تا حدودی به هدفش رسید.

ساعت دوازده تا دو

خاله می‌گفت تصور من از وبلاگ‌نویس‌ها آدم‌هایی ساکت و کم صحبت بود. آدم‌هایی که مثل خودت ترجیح می‌دهند از پشت صفرویک‌ها با دیگران ارتباط برقرار کنند. انتظار داشتم ده دقیقه‌ای را کنار هم بنشینید و وقتی حوصله‌تان سر رفت یکی یکی جدا شوید و بروید. ولی خب ما ثابت کردیم حرف خاله آنچنان هم صحیح نیست. نشستن روی چمن‌ها و صحبت کردن از هر دری نشان داد وبلاگ‌نویس‌ها اگر از فاصله‌های صدها کیلومتری از همدیگر نیز آمده باشند باز نقاط اشتراک بسیاری دارند. آنقدر که بنشینند و ساعت‌ها بدون اینکه گذر زمان را حس کنند حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. وقتی گفتم دلم می‌خواهد به این آخر هفته تافت بزنم. به خاطر همین لحظاتش بود.

 ضمن اینکه توصیه می‌کنم در این مکان‌ها یا ساندویچ نخورید یا اگر می‌خواهید ساندویچ بخورید لااقل نروید و شیوه درست کردنش را نبینید! راستش هنوز هم حس می‌کنم تکه‌هایی  از ساندویچ فوق در سیستم گوارشی بدنم در حال چرخش است. و راهشان را گم کرده‌اند. و مهم‌تر اینکه زیر درخت توت ننشینید.

ساعت ده تا دوازده

اگر می‌خواستم توالی اتفاقات را از ابتدا پی بگیرم احتمالاً خیلی زودتر از آنچه که باید به این دو ساعت می‌رسیدیم. شرح این دو ساعت را از زبان حریر و دکترسین قبلاً شنیده‌اید(درواقع خوانده‌اید). تقریباً ساعت ده بود که تازه متوجه شدیم که بانوچه با اسنپ به سمت نمایشگاه آمده و نه مترو! و از اساس انتظار یک ساعته ما (که در اینجا یعنی حریر و این بنده نگارنده) کاملاً بی‌مورد بوده است. به اتفاق حریر به سمت شبستان حرکت کردیم و وقتی نزدیک غرفه سوره مهر رسیدیم جوانی برازنده را دیدیدم که با چشمانش به دنبال افرادی گم‌شده می‌گشت. کاملاً قابل حدس بود که وی کسی جز دکترسین خودمان نباشد. پس به سمتش رفتیم و در آغوشش گرفتم و سلام و علیکی ردوبدل کردیم. بانوچه نیز لحظاتی بعد به جمع‌مان افزوده شد. راستش هرچه لحظات فراغ سخت و تلخ بود این لحظات که اسمش را همان لحظات وصال می‌گذاریم بسیار شیرین و دلچسب بود. آشنایی رودررو با دوستانی که مدت‌هاست تنها از پشت صفرویک‌های مجازی می‌شناسمشان لحظات خوبی بود. بگذارید همین‌جا اعتراف کنم. در دو پستی که احتمالاً خوانده‌اید (و اگر نخوانده‌اید خب بروید بخوانید) سخن از فردی است که برای نوشتن یادگاری برروی جایزه‌های مسابقۀ رادیو از خود کتاب فوق کمک گرفته! خب احتمالاً قابل حدس بوده که فرد مذکور شخصی جز من نبوده نباشد. راستش هنوز هم فکر می‌کنم عاقلانه‌ترین کار ممکن همین بود. تازه اینکه غرلیات بود. من برای یادگاری نوشتن در کتاب سلوچ هم از همین شیوه استفاده کردم! فقط کتاب دوم چون بوستان شیخ سعدی بود و نمی‌شد با آن فال زد، به ناچار از حافظ برای نوشتن یادگاری کمک گرفتم! پس از مراسم امضای کتاب بود که یک‌به‌یک به تعداد دوستان بلاگر اضافه شد. ابوالفضل، نیوشا یعقوبی، مکرر و برادر گرامیش جزء دوستانی بودند که به راحتی ما را پیدا کردند. دراین میان دوستی هم پس از تماس گرفتن‌های پیاپی موفق به یافتن این بنده نگارنده و سایر دوستان شد. دوستی که درلحظه معرفی خودش را آقای بیان معرفی کرد. که احتمالاً شرح احوالاتش را در دو وبلاگ یادشده خوانده‌اید و دیگر مجدد نوشتنش کاری‌ست بیهوده. از دیدار شاهزاده شب و آقای بنفش هم نمی‌شود به سادگی رد شد. زوجی که دیدنشان ازهمان دوران کودکی آرزویم بود. و خوشحال شدم از دیدارشان. امیدوارم خوشبختی لحظه‌ای از آنها دور نشود. آقای توت‌فرنگی و مجید و مرتضی(که من وبلاگ‌هایشان را ندارم) هم بعد از آن به جمع‌ ما اضافه شدند. 

ساعت نه تا ده یا ده و نیم

همراه پسردائی بودیم. قبل از حرکت به سمت مصلا بانوچه را در ترمینال تنها گذاشته بودیم و آمده بودیم. نامبرده(بانوچه را می‌گویم) به خاطر طی مسافتی طولانی، خسته و احتمالاً کوفته بود و با هدف کمی استراحت در نمازخانه ترمینال ما را با خودمان تنها گذاشت. و بعد به جای مترو با اسنپ به نمایشگاه آمد! انتظار برای دیدار اولین آشنای وبلاگ‌نویسِ رادیویی حدوداً بیست دقیقه‌ای طول کشید. دیدار با حریر. باز بگذارید اعتراف کنم که من تفاوتی بین رنگ قرمز و زرشکی نمی‌بینم! و ایضاً وقتی کمی سردم شد به این فکر نکردم که حریر با چه مشخصه‌ای قرار است من را شناسایی کند. پس کاپشن برتن و سر در جَیبِ کتاب فروبرده منتظر حریر ماندم. و خب طبیعتاً حریر در لحظه ورود من را نیافت و من هم حریر را ندیدم. دیدار تقریباً یک ساعته با حریر نیز از همان لحظاتی است که دوست داشتم به آن تافت بپاشم. قبلاً هم گفتم، من آدم چندان اجتماعی‌یی نیستم. به‌ندرت پیش‌ می‌آید با کسی که بار اول می‌بینمش بیشتر از پنج دقیقه مکالمه داشته باشم. تازه همان پنج دقیقه هم اوایلش سلام و احوال‌پرسی است و ادامه‌اش بستگی به طرف مقابل دارد که سمت‌وسوی مکالمه را به چه سمتی ببرد. حریر اما آنقدر ساده و صمیمی بود که گویی ده سالی است که می‌شناسمش. در مدت زمانی که روی چمن‌ها نشسته بودیم و حرف می‌زدیم اصلاً حواسم به ساعت نبود. و راستش وقتی موقع رفتن شد پیش خودم گفتم چقدر حیف! چقدر حیف که اینقدر زود فرصت مکالمه‌مان تمام شد.

ساعت پنج تا نه

و اما هر سفری را شروعی‌ست. و آغاز سفر ما هم پس از نمازصبح و ساعت پنج‌ونیم بود. جایی که با پسردائی گرامی از خانه حرکت کردیم. حرکت کردیم و سوار بر اتوبوس شدیم و به سمت تهران آمدیم. به سمت تهران آمدیم و پس از گذشت تقریباً دوساعت و سی‌دقیقه به مقصد رسیدیم. به مقصد رسیدیم و اینکه چه اتفاقاتی افتاد را هم که خودتان می‌دانید. اگر نمی‌دانید هم ایرادی ندارد. فقط لازم است دوباره پست را این‌بار از انتها به ابتدا بخوانید. (چقدر حرف زدم!)

کتاب خوب چی بخوانیم؟+نسخه pdf

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۷
  • ۳۶ نظر

به کمک دو نفر از دوستان بیانی، خانم آسوکا و خانم هلیا استاد، کتاب‌هایی که در پست‌های قبل معرفی شده بود را دسته‌بندی کردیم. در دسته‌بندی‌ها سعی شده علاوه بر اسم کتاب و نویسنده و مترجم، اسم ناشر و توضیحی کوتاه در مورد هرکتاب نیز گنجانده شود. بدون اغراق می‌گویم؛ لیست خیلی خوبی است برای آن‌هایی که می‌خواهند کتاب‌های خوب و برگزیده‌ای را بخوانند. مهم‌تر اینکه سلیقه فردی در تهیه فهرست‌ها دخلیل نبوده و کتاب‌ها با معرفی تعداد افراد بسیاری جمع‌آوری شده است. البته این به‌معنای کامل بودن آن‌ها نیست. چون تعداد کتاب‌ها خوب از تعداد همه کتاب‌خوان‌های جهان هم بیشتر است. و مطمئناً خالی از اشکال هم نیستند. قطعاً در آینده برای تکمیل این فهرست و بهتر کردنش با کمک دوستان، تلاش بیشتری خواهیم کرد.

فهرست اول:

نسخه word

داستان‌ها و رمان‌هایی از نویسندگان ایرانی که باید خواند.

نسخه pdf

داستان‌ها و رمان‌هایی از نویسندگان ایرانی که باید خواند.

فهرست دوم:

نسخه word
داستان‌ها و رمان‌هایی از نویسندگان خارجی‌ که باید خواند.

نسخه pdf

داستان‌ها و رمان‌هایی از نویسندگان خارجی‌ که باید خواند.

فایل اکسل گزیده‌ی فهرست اول و دوم:

فایل اکسل، گزیده‌ی رمان‌های ایرانی و خارجی به تفکیک

فهرست سوم:

نسخه word
کتاب‌های عمومی که خواندنشان مفید است.

نسخه pdf

داستان‌ها و رمان‌هایی از نویسندگان خارجی‌ که باید خواند.


و اینکه خواهشمندم در بازنشر این لیست‌ها در وبلاگ، گوگل پلاس، تلگرام، سروش، بله، جیمیل یا هرجایی که فکر می‌کنید می‌تواند برای فرد یا افردی مفید باشد(با منبع، بی‌منبع، یا هرطور که صلاح می‌دانید) به‌شدت بکوشید!


تلخِ‌تلخ‌ِتلخ

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷
  • ۴۲ نظر

+شاید بهتر بود می‌نوشتند: طبیعت را پشت میله‌های سرد زندانی کنیم! یا حفاظت از طبیعت پشت میله‌های زندان! یا چه می‌دانم هر شعار مسخره‌تری جز این.


کتاب چی بخونیم؟ معرفی کتاب‌های عمومی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۵ نظر

خب در کنار رمان‌ها و داستان‌ها، گاهی اوقات هم کتابایی می‌خونیم که در این دو دسته نمی‌گنجه. ولی خوندنشون بی‌فایده نیست. موضوعشون ممکنه هرچیزی باشه. بستگی به علاقه افراد داره. می‌تونه یک کتاب در زمینه روان‌شناسی باشه؛ یا در زمینه علوم انسانی؛ یا حتی فوتبال یا جامعه‌شناسی یا فلسفه یا دین یا موسیقی یا هر موضوع دیگه‌ای. 

مثلاً پیشنهادای خودم در هر دسته موارد زیره:

روانشناسی: هنر شفاف اندیشیدن-رولف دوبلی (معرفی کاملش در وبلاگ رادیو)

علوم انسانی: کتاب جستاری چند در فرهنگ ایران دکتر مهرداد بهار، این چند روز در حال خوندنش هستم و فوق‌العاده جذاب و دوست داشتنیه این کتاب. کتاب درواقع مقالاتی از دکتر مهرداد بهار هست که در مورد اساطیر ایران، شاهنامه، ورزش باستانی، نوروز و جشن‌های ملی و ... صحبت کرده. متن کتاب خیلی ساده و قابل فهمه. و مهمتر از همه اینکه مقالات به‌صورتی کاملاً علمی و مستند نوشته شده. در کل خوندنش خالی از لطف نیست.

فوتبال: در زمینه فوتبال چندتا کتاب می‌تونم پیشنهاد بدم که حتی غیرفوتبالی‌هاهم ازش لذت ببرن. قطعاً اولی کتاب فوتبال علیه دشمن سایمون کوپره و دومی روزی روزگاری فوتبال از حمیدرضا صدر عزیز. نگاه هر دو کتاب به فوتبال، از منظر تاریخی و جامعه‌شناسانه است. حتی اگه اهل فوتبالم نباشید از کتاب اول قطعاً لذت خواهید برد.

جامعه شناسی: در زمینه جامعه شناسی قبلاً یک پست خیلی خوب از وبلاگ هشت حرفی سراغ داشتم. ولی اگه روزی روزگاری خواستید در مورد جامعه‌شناسی مطلبی بخونید با کتاب مختصر و مفید نشر ماهی شروع کنید. نوشته استیوبروس درکل این مجموعه مختصر و مفید نشر ماهی فوق‌العاده دوست‌داشتنی است. به غیر از کتاب جامعه‌شناسی، کتاب اساطیر(رابرت سیگال) و انسان شناسی اجتماعی و فرهنگی(جان ماناگن و پیترجاست) رو هم از این مجموعه خوندم و راضی بودم. کتاب به‌صورت مختصر به بررسی نظریات جامعه‌شناسی و علم جامعه‌شناسی پرداخته. و از هر نظر کتاب خوبی برای شروعه.

تاریخ: خیلی وقت قبل از مترسک(هرکجا هست خدایا به سلامت دارش) پرسیده بودم کتاب تاریخی که به‌طور مختصر به بررسی تاریخ ایران پرداخته باشه چی بخونم؟ و اون کتاب چکیده تاریخ ایران از حسن نراقی رو پیشنهاد داد. کتابی که به‌صورتی کلی و با متنی ساده به بررسی تاریخ ایران پرداخته و به‌نظر من کتاب کاملی بود.

در زمینه موسیقی کتابی سراغ ندارم. و اینجاست که لازمه از دانسته‌های هم‌دیگر استفاده کنیم. 

پس در هر زمینه‌ای کتابی خوندید، و فکر می‌کنید خوندن اون کتاب برای دیگران هم می‌تونه مفید باشه؛ خواهش می‌کنم در زیر این پست با ارائه کمی جزئیات به معرفی اون بپردازید.

کتاب خوب چی بخونیم؟ (معرفی رمان‌های خارجی)

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۳۹ نظر

از رمان‌ها و داستان‌های ایرانی که بگذریم، می‌رسیم به رمان‌ها و داستان‌های نویسندگان خارجی. بخشی که زمینه انتخاب در اون قطعاً گسترده‌تر خواهد بود. مطابق با پست قبل، خواهش می‌کنم هرکسی سه تا ده کتاب از بهترین داستان‌ها و رمان‌های خارجی‌ای که خونده رو معرفی کنه. فقط تا جایی که امکان داره کتاب‌های کمتر معروف رو معرفی کنید. کتاب‌هایی که حدس می‌زنید دیگران احتمال کمتری داره که سراغ‌شون رفته باشند؛ اما از دید شما کتاب خوبی بوده.

فایل pdf و word پست قبل رو تا آخر هفته تهیه می‌کنم. اگر کسی در این زمینه هم می‌تونه کمک کنه، هم اکنون نیازمند یاری سبزش هستیم.