۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

از داستان زال و رودابه-دو

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷
  • ۲۵ نظر

همی بود بوس و کنار و نبید

مگر شیر کو گور را نشکرید

شیوۀ سخن گفتن فردوسی این‌طوری هست که نمیشه عاشقش نشد؛ زشت‌ترین مضامین تن‌کامۀ انسانی رو طوری در پردۀ حیا و عفت می‌پیچه که تا دو سه مرتبه نخونی نمی‌فهمی منظورش چی بوده. بهتر بخوام بگم استاد کادوپیچ کردن کلام هستند ایشون.

در داستان عاشقانۀ زال و رودابه(بله؛ شاهنامه داستان عاشقانه هم دارد.)، رودابه موهای خودش رو از دیوار قصر پایین‌ می‌اندازه تا زال به کمک موهای بافته شدۀ او خودش رو از پایین دیوار قصر به بالای قصر برسونه.(چه صحنۀ آشنایی.) زال اما به رسم محبت بوسه‌ای تقدیم موهای معشوق می‌کنه و به کمک ریسمانی خودش از دیوار قصر بالا می‌ره. بیت بالا برای توصیف اولین شب وصال زال و رودابه آورده شده. تکلیف مصرع اول که در بیت مشخصه. می‌گه: زال و رودابه تا خود صبح کنار هم بودند. باهم شراب می‌نوشیدند و بوسه‌ها می‌گرفتند. و بعد در تکمیل مصرع اول از صنعت کادوپیچ کردن استفاده می‌کنه و میگه همۀ این‌ها بود، مگر اینکه «شیر کو گور را نشکرید» شیر گور را شکار نکرد.

چطور یک معرفی کتاب مفید بنویسیم؟

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷
  • ۲۵ نظر
چطوری یک معرفی کتاب مفید بنویسیم؟ 
این دقیقاً سؤالیه که چند وقتی هست ذهنم رو مشغول کرده. و الآن دوست دارم ذهن شمارو هم باهاش مشغول کنم و ازتون خواهش کنم که ادامه متن رو بخونید و اجازه بدید من و دیگران هم در اندیشه‌هاتون شریک باشیم. 
چند وقتی هست فکر ایجاد یک سایت با محتوای معرفی کتاب بدجوری مورمورم می‌کنه. کارهایی کردم و قدم‌هایی هم برداشتم. و خب الآن رسیدم به جایی که ذهنم رو سخت مشغول کرده.
یک - اصلاً چرا به فکر زدن یک سایت معرفی کتاب افتادم؟
من هم می‌دونم سایت‌هایی که معرفی کتاب می‌نویسند کم نیستند. ولی تقریباً همۀ اون‌ها به یک روش این کار رو انجام می‌دهند. معرفی کوتاهی از کتاب، با هدف فروش اون کتاب به مخاطب! درواقع نوشتن یک معرفی بازاری از کتاب، بدون در نظر گرفتن محتوا و مفید یا قوی بودن اون کتاب. اگرچه این رو نمی‌شه یک نقطه ضعف تعریف کرد، ولی هرگز مورد پسند من مخاطب نبوده. به همین خاطر بود که فکر ساخت سایتی مخاطب‌محور (و نه بازار محور) به ذهنم رسید. 
دو - خب، حالا چطور باید متفاوت و مخاطب‌محور بود؟
این دقیقاً سؤالیه که در اون نیاز به هم‌فکری دارم. به عنوان دوستانی که می‌دونم سروکارتون با کتاب و دنیای کتاب‌ هست ازتون خواهش دارم که به این چند سؤال کمی فکر کنید:
 
+ از نگاه شما در یک معرفی کتاب بهتره به چه چیزهایی پرداخته بشه؟ و ویژگی‌های یک معرفی کتاب سودمند و جذاب چیه؟
+ چه روش خلاقانه‌ای برای معرفی یک کتاب به ذهنتون می‌رسه؟
+ اگر قصد داشته باشید چنین سایتی بسازید چه اسمی براش در نظر می‌گیرید؟
+ در کنار ایجاد بستری برای نوشتن دربارۀ کتاب‌ها و معرفی کتاب، چه چیزهای دیگری قابل عرضه است؟

بچه‌های قالیباف‌خانه

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۹ شهریور ۹۷
  • ۲۱ نظر

بچه‌های قالیباف‌خانه، کتابی است با دو داستان کوتاه از هوشنگ مرادی کرمانی عزیز، که این‌بار رفته سراغ خرده‌روایت‌هایی که از قالیباف‌خانه‌های قدیمی شهر کرمان. و به گفتۀ خودش یکی یکی اشخاص و کودکانی که در آن قالیباف‌خانه‌های قدیمی کار می‌کرده‌اند را پیدا کرده و از آن‌ها سؤال‌ها پرسیده و گاهی حتی قلم به دست‌شان داده تا برایش جزئیات را بنویسند. و در نهایت از دل دویست سی‌صد صفحه دو داستان پنجاه-شصت صفحه‌ای بیرون آمده که برخلاف دیگر آثار آقای مرادی کرمانی روایتی تلخ است و منعکس کنندۀ زندگی سخت و مشقت‌بار کودکان قالیباف‌خانه‌هاست.

 قالیباف‌خانه‌هایی که من نمی‌دانم هنوز هم اثری از آن‌ها هست یا نه. ولی راستش کتاب را که بستم به این فکر می‌کردم که کودکان کار امروز چه؟ آن‌ها چه شرایطی دارند؟ هر روز با چه سختی‌هایی دارند دست و پنجه نرم می‌کنند؟ و چند سال دیگر باید از زندگی‌ تلخ‌شان بگذرد تا شاید یکی مثل استاد پیدا شود و برود سر وقتشان و حکایت‌هایشان را بشنود و آن‌ها را بریزد در قاب کلمات و داستان؟ به این فکر می‌کردم که بچه‌های قالیباف‌خانۀ دیروز، الآن زندگی‌شان بر چه مداری می‌چرخد و کجا هستند؟ و در چه حالی هستند؟ و به این فکر می‌کردم که هستند بچه‌هایی که روایت زندگی‌شان بی‌شباهت به روایت بچه‌های قالیباف‌خانۀ مرادی کرمانی نیست. و اتفاقاً می‌شد حدس زد که این سال‌ها بر تعدادشان اضافه هم شده باشد. گیجم و گنگ. گیجم و گنگ و فکر می‌کنم بر دوش تک تک ما باری سنگینی می‌کند. و این واقعاً وظیفۀ ماست که کمی از آن بُعد فردی خودمان خارج شویم و در جامعه و در دردهای جامعه شریک باشیم.

باری، منبر هم نروم. امتیاز من به این کتاب بین چهار تا چهار و نیم است. شما هم اگر دوست دارید کمی با فضا و فرهنگ مردم کرمان قدیم و کارگاه‌های قالی‌بافی قدیمش آشنا شوید، بچه‌های قالیباف‌خانۀ هوشنگ مرادی کرمانی را بخوانید.

س.ن: تصویر، کتابخانۀ فیض-کاشان.

موسیقی هم بشنوید:



دریافت (شنگینَک-سیاوش ناظری-پنج مگابایت)

مخاطب شناسی پیشرفته-2

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۸ شهریور ۹۷
  • ۲۹ نظر

ممنونم از دوستانی که توی نظرسنجی پست «مخاطب‌شناسی‌ پیشرفته» شرکت کردند. سؤال‌ها و آمار به‌دست اومده رو قول داده‌بودم که منتشر کنم که می‌تونید ببینید. (برای بزرگ شدن تصاویر روی اون‌ها کلیک کنید.) در پایان هم به سؤال‌ها و انتقادهایی که کرده بودید جواب دادم. شناخت جنس و سلیقۀ دوستانی که داری خیلی کمک می‌کنه به نوشتن و بهتر نوشتن. بازهم ممنونم از اون شصت و دو نفری که در نظرسنجی شرکت داشتند. بازهم اگر انتقادی بود یا سؤالی بود بنویسید و مطرح کنید. کمتر از این فرصت‌ها پیش میاد. خلاصه از من گفتن. 

و اما سؤال‌های تشریحی:

یک- جای چه پست‌هایی توی وبلاگ خالیه؟ (همراه با تعداد تکرار هر پاسخ با توجه به شباهت‌های موضوعی)

روزانه نویسی و خاطرات(5)، کوتاه نویسی!(3)، موسیقی(2)، عاشقانه‌نویسی!(4)، پست‌هایی که ننوشتی!(1)، خلاصه کتاب‌های دوره‌ای مثل ماه رمضون(3)، پست‌های اجتماعی و طنز(4)، سیاسی-مذهبی-اجتماعی(5)، احساسی(2)، شعرخوانی‌هایی که آخر هفته‌ها بود(2)، آموزشی(1). 

دو- چه پست یا بخش‌هایی رو دوست داشتی؟

پست‌های معرفی کتاب و نوشتن بریده‌هایی از کتاب‌ها(6)، خودنوشت‌نگاری‌ها(5)، پست‌های ماه رمضون(6)، سفرنامه(7)، زبان مادری(6)، خاطره‌ها(4)، پست‌های ادبی(4)، تک‌بیت‌ها،پست‌های انتقادی و اجتماعی(4)، معرفی فیلم(2)، ورزش‌نگاری‌ها(2)، پست‌های طولانی و روزانه!(1)، هرجا بدون نقاب نوشتی(1)، 

و سه-حرفی سخنی، قصه‌ای اگر بود: 

(قسمت‌های قرمزرنگ جواب‌های خودم هست. قسمت‌های سیاه‌رنگ بخشی از انتقادها و حرف‌های دوستان)

-جان هرکسی که دوست داری فونت وبلاگو عوض کن. به فونت‌های صابر راستی‌کردار یه نگاهی بنداز. هم رایگانه هم قشنگ :)

+ فونت اینجا بی‌نازنینه. فکر می‌کردم فونت استانداردی باشه. باشه تغییر می‌دم در اسرع وقت. :)

-به نظرم تو سوالا، جای سوال بلاگر هستیم و وبلاگ داریم یا نه خالی بود و اینکه آیا کامنت می‌ذاریم برات یا خاموشیم

+ خب اگر وبلاگ ندارید که بسازید. خیر دنیا و آخرت در وبلاگ‌نویسه اصلاً. اگر خاموشم هستید هم روشن بشید. خاموش چرا آخه؟ :))
-هیچ وقت از بلاگستان نرید.
+قول نمی‌دم که بدفول نباشم. ولی سعی می‌کنم. :)
-چطوری میتونید اینقدر خوب بنویسید ؟
+اوایلش سخت بود. بعداً به صفحه کلید لپتاپم عادت کردم:d خوب می‌خونید.  
-وبلاگ شما واقعا همه چیز تمومه، و از جاهاییه که همیشه به دوستانم معرفی میکنم(چه بلاگر ها و چه غیر بلاگرها)، چون تو هر زمینه ای حرفی برای گفتن داره. خیلی موفق باشید و امیدوارم خیلی زود بخش عاشقانه نوشته ها به وبلاگتون اضافه بشه. چون هم هیجان انگیزه و هم اندازه بقیه مطالبتون خوندنی:-)
+ بابا ما را سر باغ و بوستان نیست. کار سخت دست ما ندید. :)
-سلام.من ترجیح میدم که برای شناخت واقعی مخاطب هام ،وبلاگ هاشونو بخونم و ازون طریق بشناسمشون (از طرف یه خواننده که شما رو دنبال میکنه اما میدونه که شما وبلاگش رو نمیخونی :)
+منم خیلی از وبلاگ‌ها رو می‌خونم و می‌دونم که اونا من رو نمی‌خونن. خلاصه وبلاگ‌هایی که می‌خونیم رو بر مبنای سلیقه دنبال می‌کنیم دیگه؟ غیر از اینه؟ :)
-یه کوچولو فقط گرم نیست این وبلاگ بهتره هیجانی تر باشه تا مخاطبا هم بیشتر بشه...و همچنین اگه دلستانا و قضیه ها کوتاه ترم باشه طرف حوصله بیشتری پیدا میکنه براخودن و لذت بردن...
+ نمی‌دونم چطوری گرم‌تر بشه و هیجانش بیشتر بشه. ولی کوتاه‌تر شدن مطالب رو سعی می‌کنم. :))
-آدم باید دل بده به نوشتن. نوشته‌هایی که از دل آدم جداست مفت نمی‌ارزه.
+کاملاً موافقتم رو اعلام می‌کنم. :)

من به جای تو

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۷ شهریور ۹۷
  • ۱۴ نظر

در ربیع الاولِ سنۀ دو هزار و هجده میلادیِ مترسکانی، بر تخت خویش جلوس نموئیده، استراحت پیشه ساخته بودیم. کلاغکانی ما را پیوسته باد زدندی و شربت خاکشی طبیعی در جام ریخته و دم به دم دست ما همی‌دادند تا گرمای هوا را با خنکای خاکشی خاموش گردانیم. باری، در همین احوالات بودیم که کلاغکی پیغام‌رسان به درون تخت‌گاه آمدی و اجازه خواست تا کلاغکی پیر که از مزرعۀ جابلقا آمده بود را به حضور بپذیریم. در دم اجازۀ ورود را صادر کردیم و زاغک ساقی را گفتیم:«جامی خاکشی به دست پیر ده تا نفسی تازه کند و حرفش را بزند.» پیر به تخت‌گاه آمدی و گفت: «اولیاحضرتاً مترسک‌الممالکا، نقل و نباتا، کجایی که مملکت جابلقا روی هواست و چندیست زاغکان نه صابونی برای خوردن دارند و نه چیز براقی برای دزدین. همه افسرده شده، گوشه لانه‌ نشسته، غم و غصه‌ همی‌شمارند تا بلکه خوابشان برد.» 

کلاغ پیر این بگفت و ما به فکر فرو همی‌شدیم. جارچی را گفتیم وزیر و وکیل را جار زن تا بیایند. پس بیامدند و به مشورت همی‌نشستیم. سپس چنین حکم بدادیم که: «از مترسک الممالکِ سوزنیِ سمرقندیِ نرسیده به بخارایی به تمام حکام و فرمانداران ایالت‌های جابلقا و جابلسا، چنانچه به ما خبر رسیده، مردم دیارتان سخت ناخوش‌اند و افسرده‌اند و نه صابونی برای خوردن دارند و نه چیزهای براقی برای دزدیدن. فلذا، دستور همی‌دهیم که از امروز که دویمین روز از ربیع‌الاول سنۀ دو هزار و هجده میلادی مترسکانی باشد، هیچ زاغکی حق نداشتی که ناراحت باشد. و حق ندشتی که افسرده باشد. و حق نداشتی که نیمه‌های خالی لیوان را بیند. (حتی اگر کل لیوان خالی هم باشد باز حق ندارد.) و لازم به ذکر است، متخلفین طبق قانون تصویب شده در جلسۀ هیئت دولت مزرعه، به سه سال و پنج ماه و هفت روز و شش ساعت کار اجباری محکوم شدی و باید هر روز کلیۀ کفش‌ها و پادری‌های مزرعه را واکس زده، ریگ‌های مزرعه را شسته، آب‌های اضافی کرت‌ها را هورت کشیده و گندم‌های مزرعه را بشمارد. همچنین اگر دوباره گزارشاتی از این دست به دربار ملوکانۀ ما رسد گوش همۀ‌تان را خواهیم کشانید. والسّلام»

چون حکم همایونی انشاء شد، جارچی باشی را که زاغکی خوش‌الحان باشد گفتیم: «سریعاً تیمی خوش‌حنجره حاضر نمای، و حکم ما را در سرتاسر مزارع و ممالک جار زن تا صدای حکم همایونی ما به تمام ممالک برسد.»

سپس کلاغ پیر را نوازش کرده، چند کیسه صابون از ذخایر ارزی به وی هدیه دادیم و گفتیم: «رو که مشکلات به زودی حل همی‌شود.» و بعد جام خاکشی را یکباره هورت کشیدیم تا جگر همایونی‌مان حال بیاید.



س.ن: من به جای تو یا به عبارتی بهتر، من به جای مترسک مهربانی که دلمان برایش تنگ است و جای خالیش حسابی حس می‌شود. امیدوارم هرجایی هست سرش سبز، دماغش چاق و حالش خوب خوب باشد.

به رسم چالش‌های پیشین دعوت می‌کنم از وبلاگ آرزوهای نجیب و گندوم‌

ساندویچی اکبر

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۴ شهریور ۹۷
  • ۲۲ نظر
اتوبوس که ایستاد، نگاهی به ساعتش انداخت. نه و بیست دقیقه. چهل دقیقه‌ای وقت داشت. دلش لک زده بود برای خورشت‌سبزی‌های مادر. صبح جمعه که می‌شد بوی سبزی تازه تفت داده شده می‌پیچید توی خانه و از همان صبح غوغایی به پا می‌کرد. دوست داشت آنقدر گرسنگی بکشد تا برسد خانه، برسد خانه و بعد از دو ماه دوری، بوی دست‌پخت مادر را بدهد توی ریه‌ها و نفسش را نگه دارد تا ظهر. صحنۀ رد شدن از زیر قرآن و کاسۀ آبی که بدرقۀ راهش شده بود را هنوز به خاطر داشت. نفسش را داد بیرون و جایش را با هوای سرد بیرون پر کرد. 
+تاکسی آقا؟ تاکسی سرباز؟ کجا می‌خوای بری؟ بیا سوار شو.
-نه ممنون آقا. فقط اینجا ساندویچی کجا داره؟
+یکی دوتا توی ترمینال هست. ولی اگه ساندویچ خوب می‌خوای برو اون ور خیابون. پشت اون اتوبوس سفیده. بری تابلوش مشخصه. 
-ممنون حاجی.
هشت ساعتی را از کرمانشاه توی راه بود و اگر می‌خواست صبر کند برای دست پخت مادر، حداقل شش هفت ساعت دیگر هم باید گرسنگی می‌کشید؛ ولی سر و صدای شکم این اجازه را نمی‌داد. ساکش را انداخت روی کولش و بی‌توجه به صدای راننده‌ تاکسی‌های ترمینال راهش را کج کرد سمت پل هوایی. از روی پل می‌شد تابلوهای بزرگ و کوچک مغازه‌ها را دید که پشت سرهم چراغ‌هایشان روشن و خاموش می‌شد. رد تابلوهای نئون را گرفت تا رسید به مغازه‌ای که روی درش با لامپ‌های قرمز رنگی نوشته بود "ساندویچی اکبر" و لامپ‌های سبز رنگی دور ساندویچی اکبر چرخ می‌زد. چشمش را دوخت به سبز و قرمزها و قدم‌هایش را تندتر کرد و پله‌ها را دوتا یکی پایین آمد. ساندویچی اکبر پشت اتوبوس سفید رنگ سنگر گرفت و باز از دل سنگر بیرون آمد. 
+در رو ببند جوون. سوز بدی میاد.
-سلام. اگه داری یه بندری برا ما بزن با یه نوشابه سیاه. تندش کن. دستت درد نکنه.
+چشم. بشینین تا آماده بشه. فقط ساکت رو بذار  کنار یخچال. تو دست و پای مشتری‌ها نباشه.
ساک را سُراند کنار یخچالی که حکم ویترین مغاه را داشت و بطری‌های نوشابه و دلستر از پشت شیشه‌هایش خودنمایی می‌کرد. صندلی پلاستیکی را عقب کشید و نشست رو به چراغ‌های سبز نئونی که حالا برعکس دور شیشۀ مغازه می‌چرخید. دست‌مالی از روی میز برداشت و قطره‌های ریز عرق را از صورتش پاک کرد. 
- تا چارتا قدم می‌دوم عرق از سر و پکالم می‌ریزه پایین. انگار چله تابستونه. آخ چقدر دلم برا شط و هوای شرجیش تنگه.
لم داد به صندلی، نزدیک در میز دیگری هم بود که مردی میانسال با پسر پنج شش ساله‌ای پشتش نشسته بودند. مرد با هر گاز که از ساندویچ می‌زد شیشۀ نوشابه‌اش را سر و بال می‌کرد و پسر چشم از سرباز برنمی‌داشت. لبخندی تحویل پسر داد و نگاهش را چرخاند به سمت دیوار. دیواری که می‌شد گفت در گذشته سبز بوده و حالا بیشتر رنگش به سیاهی می‌زد. وسط دیوار، یک تابلوی "و‌ اِن یکاد" با شیشه‌ای ترک خورده زده شده بود. گله به گله رنگ‌ها پوسته شده و ریخته بود پایین. روی دیوار به جز آن تابلو دو قاب کوچکتر هم آویزان بود. داخل قاب بزرگتر چند بریدۀ روزنامه بود و یک عکس هم داخل قاب دیگر. عکس، دو کشتی‌گیر را نشان می‌داد که دست‌هایشان از زیر بغل هم رد شده و پشت کمر یک‌دیگر قلاب شده بود. به نظر می‌رسید این کشتی‌گیر آبی باشد که زورش در ادامه چربیده و شاید با فن کمر و یا حتی پیچ پیچک کشتی‌گیر قرمز را زمین زده. بریده‌های روزنامه هم بی ارتباط با عکس نبود و روی بریده‌ای که بزرگتر از دوتای دیگر بود تیتر بزرگ مسابقات قهرمانی استان به چشم می‌خورد. 
پیرمرد از پشت ویترین مغازه بیرون آمد. مرد میانسال و پسرک رفته بودند. میز را دستمال کشید و بی آنکه کلمه‌ای بگوید باز خزید پشت سنگرش. 
صندلی را داد عقب و بلند شد. چند عکس سیاه و سفید و چند تیتر ریز و درشت. بریدۀ روزنامه را خواند: «مسابقات قهرمانی استان در وزن‌های مختلف به مناسبت دهۀ مبارک فجر برگزار شد. برنده‌های این مسابقات راهی مسابقات کشوری خواهند شد.» و بعد به ترتیب برنده‌ وزن‌های مختلف نوشته شده بود و در ادامه جناب استاندار برای برنده‌ها آرزوی موفقیت در مسابقات کشوری کرده بود. روی عکس دو مرد با ران‌هایی ورزیده و ماهیچه‌هایی بزرگ کمر همدیگر را چسبیده بودند و پای کشتی‌گیر قرمزرنگ از تشک جدا شده و به نظر در حال سقوط بر روی تشک بود. پیرمرد اما شباهتی به دوبندۀ آبی نداشت. هیکل ورزیده کشتی‌گیرها با پیرمردی که فقط چند لحظه دیده بودش قابل مقایسه نبود.
در مغازه باز شد و مردی وارد مغازه شد. مجبور شد به سمت صندلی‌اش برود تا راه برای مرد باز شود. صدای پیرمرد را که سفارش می‌گرفت می‌شنید. نگاهش را از روی لامپ‌های نئون جلوی در گرفت و دوخت به سقف. نور زردرنگ لامپ پخش شد روی صورتش. ترسید رنگ‌های پوسته پوسته شدۀ سقف سقوط کند روی صورتش. چشم‌هایش را بست و سعی کرد صورت مادر را به یاد بیاورد. احتمالاً وقتی به خانه می‌رسید، اول مادر می‌پرید و صورتش را می‌بوسید. بعد پدر جلو می‌آمد؛ دست می‌داد. صورتش را می‌بوسید و دستی روی شانه‌هاش می‌زد. دست آخر هم برادر، خم می‌شد و محکم بغلش می‌کرد و فشارش می‌داد. «مردی شدی واسه خودت. کی اینقدر بزرگ شدی تو؟» نفسش را داد توی ریه‌ها و بعد کش‌دار رهایش کرد. 
+ بندری ما آماده نشد؟ ساعت ده بلیط دارم باید برم. 
-آماده است، الان. می‌بری یا همین‌جا می‌خوری جوون؟
+ بپیچ می‌برم. شانس که نداریم، یهو دیدی اتوبوس رفت. ماشین کجا پیدا کنم نصف شبی؟
دوباره نگاهش را دوخت به دوبندۀ آبی توی عکس. دست‌هایش را از زیر کتف قرمز رد کرده و پشت سر قلاب کرده بود به هم. پای چپ جلوتر ستون شده بود و پای راست گره خورده بود توی پاهای قرمز. یک کم دیگر که با دست‌ها فشار می‌آورد قرمز از زمین کنده می‌شد و خراب می‌شد روی تشک. درد را می‌شد توی صورت هر دو کشتی‌گیر دید. داور با کت و شلواری براق همه چیز را زیر نظر داشت و منتظر سقوط یکی از دو کشتی‌گیر روی تشک بود. کمی عقب‌تر چند نفر دیگر هم دیده می‌شدند. شاید مربی‌هایی که داد می‌زدند و آخرین فرمان‌های جنگ را صادر می‌کردند. شاید هم تماشاچیانی که به وجد آمده‌اند و اسم کشتی‌گیر محبوبشان را صدا می‌زنند. 
+دنبال هیچی نرو جوون. یه روزی کشتی عشقم بود. شب که می‌شد شالی را ول می‌کردم می‌رفتم زورخانه. ولی حالا چه؟ یک لقمه نان ندارم ببرم برا زن و بچه. هرشب دعواست توی خانه. شالی‌کاری را ول کردیم آمدیم غربت. شاید کمی وضعمان بهتر شود. نشد. یک عمر بقیه را خاک کردیم و حالا زمانه خاکمان کرده. برو سروقت کاری که لااقل نان داشته باشی برای خوردن. 
کلمه‌های آخر، توی گلویش بغض شد. خفه‌اش کرد و  آرام گرفت. پیرمرد بسته را گذاشت روی میز و خزید به سمت سنگر. لاله‌های گوشش به هم چسبیده بود. کمرش خمیده‌تر از عکس توی قاب بود و موهای سرش ریخته بود. رنگ چشم‌ها اما همان رنگ چشم‌های دوبندۀ آبی بود. همانی که احتمالاً شانه‌های قرمز را چسبانده بود به تشک و کمی آن‌طرف‌تر با سری بانداژ شده و لبخندی بر لب، مدال خوشرنگی به گردن داشت. 
نگاهی به ساعت انداخت. پنج دقیقه به ده. ساک را برداشت و انداخت روی دوشش. یک ده‌تومانی از جیبش درآورد و گذاشت روی دکۀ پیرمرد. از کنار لامپ‌های نئون سبز قرمز و مرد میان سال رد شد و زد به خیابان.

س.ن: برای سخن‌سرا. تمرین‌های تعلیق و مکان را سعی کردم باهم بنویسم.
یک خواهش:نسبت به سخن‌سرا کمی مهربان‌تر باشید. مثل روزهای اول. ممنونم.

کدو قلقله زن ندیدی یه پیرزن؟

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۴۷ نظر

صادقانه بگویم. نه عنوان ربطی به پست دارد و نه آنچه می‌نویسم را می‌شود یک پست حساب کرد. فقط در یک عصر تابستانه هوس آش رشته کرده‌اید؟ خب من هم دلم خواست پنل وبلاگم را باز کنم، دکمۀ ارسال مطلب جدیدش را بزنم، عنوان پستم را بگذارم "کدو قلقله زن ندیدی یه پیرزن؟" و بعد روی دکمۀ ذخیره و انتشار کلیک کنم. همین.

س.ن: یکبار رفیقی گفت هیچ‌وقت کاری نکن که نیاز به عذرخواهی داشته باشی. الآن هم قصد ندارم عذرخواهی کنم. اصلاً از این کلمه بدم می‌آید. از کلمۀ ببخشید هم. اصلاً قتل که نکردم. فقط دلم خواسته یک پست با این عنوان داشته باشم.