۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

سفرنامه قمصر-چشمۀ ملاحسن

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۲ آبان ۹۷
  • ۹ نظر

چهار صبح

روزهای جمعه‌ای که قرار است بروم کوه اغلب نمی‌خوابم. نمی‌خوابم چون یکی دوبار به‌قدری خوابم سنگین شده که حتی زنگ گوشی هم دردی را دوا نکرده و تا هشت و نه صبح خواب مانده‌ام. ساعت چهار صبح بود و کمی حالت خواب‌آلودگی داشتم. تصمیم گرفتم پیاده راه بیفتم و از در خانه تا چهار راه را پیاده طی کنم. (تصویر)

چهار و بیست و سه دقیقه

هوا چند روزی است پاییزی‌تر شده، آسمان صاف و پر از ستاره است و هلال نازکی از ماه توی آسمان می‌درخشد. صورت‌فلکی جبار و دب‌اکبر را می‌شود  توی آسمان دید. فکر نمی‌کردم به جز من کسی این وقت صبح بیرون از خانه‌اش باشد. ولی همان موقع بود که نارنجی‌پوشان شهرداری را دیدم. یکی سمت چپ خیابان و دیگری سمت راست. سلامی عرض کردم و دست‌مریزادی گفتم. جلوتر چند سگ ایستاده‌اند و پارس می‌کنند. یکی از سگ‌ها سفید رنگ است و دو، نه سه سگ دیگر سیاه‌رنگ. به نظرم رسید سگ‌های سیاه‌ ممکن است توله‌های آن سفیده باشند. 

چهار و پنجاه و هشت دقیقه

صبح که از خانه بیرون می‌زدم دنبال کارت‌های‌بانکی‌ام بودم و به‌طور تصادقی یکی را برداشتم. کارتی که برداشتم، قرار بود یکی از کارفرمایان (نا)گرامی هفتۀ قبل دویست تومان به شماره حساب همین کارت واریز کند. اول هفته پیام داد و گفت:«فلانی دویست نه، صد و هشتاد واریز کردم! راضی باش.» و من به این فکر کردم که دفعۀ بعد که گذر پوست به دباغ‌خانه افتاد، به تلافی هشتاد درصد پروژه‌اش را پیش ببرم، تحویلش دهم و بگویم: «فلانی راضی باش!» به هرحال، کارت‌بانکی را که به دستگاه خودپرداز سپردم متوجه شدم به جای صد و هشتاد هزارتومانی هم که گفته هجده هزارتومان ریخته به حساب! بگذریم. حالا باید منتظر باشم استاد صد و شصت و دو هزار تومان دیگر واریز کند به حساب. با این فرض که واریز کند.

پنج و پنج دقیقه

صدای اذان از بلندگوی مسجدها بلند شده، بوی کله‌پاچه خیابان را گرفته. «کله‌پاچۀ سید»، همان کله‌پزی‌ دوران دانشجویی. هنوز در دریای خاطرات غرق نشده بودم که پیرمردی را می‌بینم سوار بر دوچرخه. از کنارم می‌گذرد، شالی را دور گردن و صورتش پیچیده و کلاهی سیاه‌رنگ به سر دارد. دوچرخه‌اش یک دوچرخۀ قدیمی است. از همان‌هایی که توی شهر ما به چرخ چینی معروف است و برای اینکه یک متر جلوتر برود، دقیقاً باید به اندازۀ یک مترش پا بزنی. دوچرخه‌اش در برابر دوچرخه‌های امروزی شبیه ژیان است در برابر مگان. با این وجود پیرمردهای زیادی را دیده‌ام که همچنان به این‌ها وفادار مانده‌اند. نوعی وابستگی به گذشته، یا شاید سنت. پیرمرد خورجینی هم روی دورچرخه انداخته. دو سر خورجین سنگین شده و شکمش باد کرده. دارم به این فکر می‌کنم که مردی با سن‌وسال، آن وقت صبح پی انجام چه کاری می‌رفته؟

پنج و هفده دقیقه

مسجد جامع کاشان همیشه یک حس خوب در من ایجاد کرده. یک مسجد قدیمی، درست وسط شهر، پیش نیامده بود این وقت روز مسجد جامع را تجربه کنم. بوی کاه‌گل نم خورده می‌دهد، بوی تازکی. یاد دیوار کاه‌گلی خانۀ ننه می‌افتم و وقت‌هایی که خیاط خانه را آب پاشی می‌کردیم. آن‌وفت دیوار که خیس می‌شد ریه‌ها پر می‌شد از کاه‌گل (تصویر)

شش

قرار بود ساعت پنج و سی دقیقه حرکت کنیم سمت قمصر. ساعت پنج و چهل دقیقه بالاخره اولین نفر سروکله‌اش پیدا می‌شود. سلام و صبح بخیری و انتظار برای رسیدن یکی یکی بچه‌ها و بالاخره ساعت شش حرکت به سمت قمصر. راننده گویا معین خیلی دوست دارد و از همان لحظۀ نشستن معین دارد بدون وقفه می‌خواند و ول کن ماجرا هم نیست. آفتاب رفته رفته بالا می‌آید؛ طلوع خورشید.

هفت و ده دقیقه

قمصر از خیلی نظرها شبیه سمیرم ماست. کوه‌ها، چشمه‌ها، پوشش‌های گیاهی و سرمای هوا حتی. صبح وقتی که یک ربعی راه آمدم پیش خودم گفتم: «چرا این شکلی لباس پوشیدم؟ با این گرمای هوا، خواهیم پخت.» ولی با پیاده شدن از مینی‌بوس دلیل این شکلی لباس پوشیدنم را فهمیدم. دارم از سرما می‌لرزم که لیوانی شیشه‌ای به سمتم تعارف می‌شود.

-بگیر سوختم!

-چیه این؟

-حلیم.

-حلیم! حلیم کجا بوده؟

-بخور، ویتامین ح داره.

-برا حلقم خوبه!

لیوان حلیم را می‌گیرم و تلاش می‌کنم بدون کثیف‌کاری سربکشم. داغ داغ است و در این سرمای استخوان‌سوز سر صبح می‌چسبد. از یک جایی به بعد وظیفۀ سر کشیدن لیوان را می‌سپارم به علی.

میانۀ راه

اینکه ساعت چند است دیگر اهمیتی ندارد. مهم اتفاق‌هایی است که تجربه می‌کنی و منظره‌هایی است که می‌بینی. صدای زنگولۀ بزها و گوسفندها احاطۀ‌مان کرده. گله‌ای که تا خود چشمه، بدون اندکی استراحت پابه‌پای ما می‌آید. چند صدای جیغ و صدای پارس‌های سگ گله. بی‌اختیار می‌خوانم: «ای ساربان، ای کاروان، لیلای من کجا می‌بری...»

رنگ‌بندی پاییز، برگ‌های زرد شده، صدای زنگولۀ بزها و گوسفندهایی که علاقۀ خاصی به مزۀ برگ‌های خشک شده دارند و صدای خرچ و خوروچ دندان‌هایشان که برگ‌ها را می‌جوند. دلم می‌خواست همین‌جا بنشینم. می‌رسیم به چشمه. طعم خوش آب چشمه، روشن کردن آتش و تلاش برای یخ نزدن در این سرمایی که دوباره هجوم آورده به دست‌ها. با چند نفر از بچه‌ها نشسته‌ایم و صبحانه می‌خوریم و حرف می‌زنیم و می‌خندیم. می‌خندیم تاشاید کمی از دست سرما رهایی پیدا کنیم. آتش، چایی آتشی، چند عکس یادگاری، خراب کردن عکس‌های تکی دیگران و کمی هم چرت و پرت گفتن برای تمام کردن یک روز سرد پاییزی.

مسیر برگشت به سختی مسیر اول نیست. سکوت کوه را دوست دارم. کمی از جمع جدا می‌شوم و جلوتر از بقیه حرکت می‌کنم. صدای زنگوله‌ها از بالای کوه شنیده می‌شود. برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم، ظاهراً یا بیش از اندازه تند آمده‌ام، یا اینکه بچه‌ها ایستاده‌اند برای استراحت. جز من دو سه نفر دیگر هم هستند. می‌نشینم روی سنگی و کمرم را می‌دهم به سمت آفتاب. اجازه می‌دهم گرمای آفتاب بخزد توی تک تک سلول‌های بدنم. آفتاب سر ظهر حسابی دلچسب است.

بچه‌ها دسته دسته پیدایشان می‌شود. می‌خندد و می‌گوید: «اینجا که جوی نیست نشستی گذر عمر ببینی. همه‌ش یه مشت سنگ و خاکه.» (تصویر)

ساعت دوازده و بیست دقیقه

کل زمانی که داخل مینی‌بوس بودیم را خوابیدم. چشم که باز کردم وسط شهر بودیم. روبروی جهاد. پیاده می‌شوم و راه می‌افتم سمت خانه. اینبار از کوچه پس کوچه‌ها و مسیری دیگر. 

مربای شیرین

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
  • ۲۰ نظر

سؤال این است: آیا می‌شود با «یک شیشۀ مربا» داستان نوشت؟

اگرچه سؤال، سؤال عجیبی به نظر می‌آید. ولی در جوابش باید بگویم: بلی می‌شود نوشت. به‌خصوص اگر نویسندۀ داستان آقای هوشنگ مرادی کرمانی باشد، آن‌وقت خیلی هم خوب می‌داند چگونه نان را به تنور بچسباند که نتیجه‌اش یک طعم ماندگار باشد. «مربای شیرین» یک داستان نود صفحه‌ای است که دقیقاً با یک شیشۀ مربا نوشته شده. داستانی که ظاهراً برای ردۀ سنی جیم و دال است؛ ولی برای من بیست و شش ساله هم به دلایلی خواندنش لذت‌بخش بود.

دلیل اولش نوع نگاه نویسنده و جهان‌بینی همراه با طنز نویسنده است؛ مرادی کرمانی این توانایی را دارد که تلخ‌ترین انتقادهای اجتماعی را شیرین کند. حرفش را به شکلی می‌زند بزند که در قدم اول خواننده را به لبخد زدن وادار کند و بعد نیشتری هم به او بزند. دومین دلیلی که داستان «مربای شیرین» را خواندنی می‌کند سوژۀ داستان است. داستان به این شکل شروع می‌شود که پسرکی دوازده ساله به نام جواد نشسته و دارد زور می‌زند تا در یک شیشۀ مربا را باز کند. ولی زورش نمی‌رسد. مادرش هم با استفاده از ترفندهای مادرانه و گرفتن شیشه زیر شیر آب نمی‌تواند در شیشه را باز کند. مرد همسایه هم از پس باز کردن در شیشه مربا برنمی‌آید. این کشمکش به مدرسه می‌رسد و بچه‌های مدرسه و معلم‌ها هم نمی‌توانند بر در شیشۀ مربا پیروز شوند. جواد شیشۀ مربا را به بقال محله برمی‌گرداند و از او می‌خواهد که در شیشه را باز کند. ولی او هم نمی‌تواند. مرد بقال یکی یکی دیگر شیشه‌های مربا را امتحان می‌کند و متوجه می‌شود که در هیچ یک از شیشه‌ها باز نمی‌شود. پسرک شیشۀ مربا را می‌برد و پیگیر شکایت از کارخانۀ تولیدکننده می‌شود. خبر در سطح شهر می‌پیچد، کامیون‌های توزیع کننده کارخانۀ شبدر مرباها را از سطح شهر جمع می‌کنند. بازار شایعه داغ می‌شود. شایعه می‌شود که قرار است قیمت مربا بالا برود. مردم می‌ریزند توی مغازه‌ها و شیشه شیشه مربا می‌خرند. مغازه‌دارها کارتن‌های مربایی را مخفی می‌کنند که کارخانه‌ها نتوانند آن‌ها را جمع‌آوری کنند. شرکت‌های تعاونی مربا را سهمیه‌بندی می‌کنند. قیمت مربا و به خصوص مرباهای شرکت شبدر در بازار بالا می‌رود. این شایعه‌ که داخل فلز برخی درها طلا به کار رفته دهان به دهان می‌چرخد؛ به همین خاطر قیمت شیشه‌هایی که شکل خاصی دارند بالاتر هم می‌رود و مرباهای کارخانۀ شبدر از همۀ مرباها گرانتر می‌شود. 

سوژۀ اصلی داستان همین‌قدر ساده است. داستان از باز نشدن در یک شیشۀ مربا شروع می‌شود و همین کشمکش ساده رفته رفته به یک مشکل اساسی در سطح شهر و کشور تبدیل می‌شود. اینکه بتوانی برای گفتن دغدغه‌ها و حرف‌هایت از یک شیشۀ ساده شروع کنی و داستانی بنویسی که نزدیک به نود صفحه ادامه پیدا کند، پیوستگی‌اش را از دست ندهد، زبانی ساده و روان داشته باشد، وسط‌های مسیر آبکی نشود و هرز نرود، و پایان خوبی هم داشته باشد، همان هنری است که یک نویسنده را نویسنده و یک داستان را داستان می‌کند.

دونه دونه دونه دونه

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۵ آبان ۹۷
  • ۲۶ نظر
نمی‌گویم از هندزفری استفاده نکنید؛ بکنید. ولی انصافاً، خواهشاً، التماساً، حواستان باشد که دوروبری‌ها بیش از حد با آهنگ‌هایی که می‌شنوید کیفور نشوند. (البته بازهم میل خودتان.)
برای مثال همین دیروز که در مینی‌بوسی نشسته، به سمت کوه و در و دشت‌های کاشان می‌رفتیم (بلی کاشان کوه هم دارد خوبش را هم دارد!) هم‌سفری که روی صندلی کناری جا خوش کرده و هندزفری‌ را در گوش‌هایش چپانیده بود، آهنگی می‌شنید که ما هم به اجبار مستفیذ شدیم و به خاطر طولانی بودن مسیر، شروع کردیم به تصویرسازی با آهنگ:
ماجرای آهنگ از اینجا شروع می‌شد که آقای خواننده ظاهراً در کار تولید رب‌انار بود و نشسته بود به دون کردن انارهای باغ؛  برای همین پیاپی تکرار می‌کرد: «دونه، دونه، دونه، دونه» و دوباره «دونه، دونه، دونه...». بعد همین‌طور که انارها را دون می‌کرد، این وسط نفهمیدم چه فعل و انفعالاتی رخ داد که در خاطراتش غرق شد و یاد حسی افتاد که روزی‌روزگاری بین خودش و یک نفر دیگر جاری بوده. حسی که مال خودِ خودِ خودشان بود. و اگر فکر می‌کنید از در و همسایه‌ای قرض گرفته بوده‌اند، حاشا و کلا.
 بیچاره، آقای خواننده آن‌قدر انارها را «دونه دونه دونه دونه» دان کرد، تا شب شد. با رسیدن شب، خمیازه‌ای کشید و همین که سرش را بالا گرفت، ستاره‌ای را در آسمان دید. بعد پیش خودش فکر کرد این ستاره، همان ستارۀ مخصوص عشاق است. همان ستاره‌ای که «یک جوری میزون می‌کنه» تا عشاق را به هم برساند.
خلاصه که آن ستاره کار خودش را کرد و آقای خواننده را دوباره یاد شکل و شمایل یارش انداخت. از صحبت‌هایش فهمیدم آن یار موجود ویژه‌ای هم است و از نظر زیبایی چیزی از آدم‌ فضایی‌ها کم ندارد. مثلاً چشم‌هایش به شکلی است که خواننده را می‌ترساند و باعث تپش و لرزش دل او می‌شود. برق چشم‌ها همین‌طور باعث می‌شود آن زندگی (که نفهمیدم منظورش کدام زندگی است) دیگر زندگی نباشد. و خب به قول جواد خیابانی زندگی‌ای که زندگی نباشد، قطعاً زندگی نیست. از توصف چشم‌ها که بگذریم، باید اعتراف کنم شاعر در کلیشه‌زدایی خیلی خوب عمل کرده است. مثلاً به جای اینکه از لب و دهان و ابروان موجود فضایی بگوید، از این جزئیات تکراری چشم‌پوشی کرده و یک‌راست رفته سراغ نفس کشیدنش! از این می‌گوید که بینی‌ یار فضایی‌اش، درمان یک سری بیماری‌های به خصوص است. اینکه چه بیماری‌هایی؟ راستش نفهمیدم. ولی معلومم شد که احتمالاً همین موضوع دل خواننده را گرفتار خود کرده است. وگرنه آدم اگر عاقل باشد که عاشق نمی‌شود؛ بشود هم عاشق یک یار درست و حسابی می‌شود، نه یک یار فضایی که چشم‌هایش آدم را بترساند و دلش را بلرزاند.
خلاصه وقتی هندزفری می‌زنید، انصافاً خواهشاً، التماساً حواستان به دور و اطرافتان باشد. از من گفتن بود.

فریاد ای فریاد...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
  • ۲ نظر



دریافت


شبانگاهان پنجشنه رو چنین گذران کنیم.

خنک آن قمار دیگر

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
  • ۶ نظر

 


دریافت

 

غروب پنجشنبه را چنین گذران کنیم.

 

جاودانگی

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱ آبان ۹۷
  • ۲۵ نظر