- آقاگل
- چهارشنبه ۲۸ آذر ۹۷
کتاب حرکت در مه آقای شهسواری، بخشی دارد دربارۀ شخصیتشناسی در داستان که هدفش آشنا ساختن نویسندههای تازهکار است با نحوۀ شناخت شخصیت داستانشان. خب آزمونهای بسیاری برای شناخت تواناییهای فردی و شخصیتشناسی وجود دارد. شهسواری اما از دو آزمون طبعشناسی و تیپشناسی استفاده کرده است. بگذریم، هدفم معرفی کتاب نیست. فقط اینکه از همان خط اول فصل، متن کتاب قلقلکم میداد که قبل از هرچیز خودم را امتحان کنم، بخشی از خودم را بریزم درون یک لولۀ آزمایش و ببنیم چه خبر است و در اندرون من خستهدل کیست که چنین در فغان و در غوغاست. در نهایت نتیجه این شد که: پی بردم که یک آدم صفراییمزاجم و یک درونگرای حسی احساسی منعطف. آدمی مثل همۀ آدمهای دیگر، با نقطه ضعفها و نقطه قوتهای خاص خودم. خلاصه هدف از این پست این بود که بعد از قلقلک شدن خودم، شما را هم قلقلک بدهم برای پی بردن به درون و بیرون خودتان. همین.
س.ن:انصافاً آدمی چیز عجیبی است. چند کیلو پوست و گوشت و استخوان و این همه پیچیدهگی درونی و بیرونی؟ بزنم به تخته.
الف.جیم مدیرعامل گروه آموزشی جوکار در دیدار با مراجع: «با حذف تکلیف منزل دانش آموزان، آنان از فراگیری و آموزش دور شده و به سمت فضای مجازی کشیده میشوند که آثار جبرانناپذیری را به دنبال دارد» هفده آذر-خبرگزاری مهر
شمارگان کل کتابهای کمکدرسی در سال ۹۵ شامل ۴۳میلیون و ۲۹۷هزار بوده و در سال ۹۶ با ده درصد کاهش به ۳۸میلیون و ۹۱۷هزار جلد رسیده است. -طبق آمار ارائه شدۀ خبرگزاری ایبنا
مجموع قیمت کتابهای کمکدرسی چاپشده در سال ۹۵ عدد ۷۵۸میلیارد و ۴۷۳میلیون و ۶۸۸هزار تومان بوده که در سال ۹۶ به رقم ۸۰۹میلیارد و ۴۶۱میلیون و ۷۱۵هزار تومان رسیده است.-آمار ارائه شده در همان خبرگزاری
ما هیچ ما نگاه:
نسل قدیمیها نسل باهوشی بود، وقتی میخواست حرفی بزنند همۀ سیصد کلمه حرفشان را میریختند در یک مثل ساده، از آن خنجری میساختند نیشش ز فولاد، و آن را فرو میکردند در جگرگاه دشمن. فالمثل اگر یکی از همین قدیمیها در این دوره حاضر بود، احتمالاً وقتی با خبر دیدار جمعی از مافیای کمک آموزشی، نه ببخشید منظورم ناشران کمکآموزشی است، روبرو میشد میگفت:«از قدیم گفتهاند هیچ گربهای برای رضای خدا موش نمیگیرد» یا شاید هم میگفت: «دیگی که برای من نجوشد میخواهم سر سگ توش جوشید!»
بخوانی: این مدرسه دوست (ن)داشتنی! وبلاگ سپیدپوش
در این دنیا چیزی جز یکدست شدن و یکپارچگی خرده فرهنگها مرا نمیترساند. غرق شدن در فرهنگ شهرنشینی، یا یک فرهنگ یکپارچۀ جهانی، نقشی است که این روزها دارد کامل و کاملتر میشود و این برای من ترسآور است.
اینکه میگویم یکدستی، منظورم یکدست و یک شکل شدن آدمهاست در فرهنگهایشان، در مراسمهایشان، در شکل حرفزدن و زبانشان، در غذاهایی که میپزند و میخورند، در فعالیتهای روزانهای که دارند و خلاصهاش در شکل و شیوۀ زندگی کردنهایشان. برای همین است که این روزها از هرچیزی که قدری متفاوت باشد خوشحال میشوم. برای همین است که به موسیقی فولک بیشتر از قبل عشق میورزم. و برای لهجهها و گویشهای متفاوت هر شهر ارزش قائلم. و برای مراسمها و فرهنگهایی که دارند هم.
همۀ این چند خط بالا را گفتم تا با استفاده از این مقدمه برسم به بحث دوستداشتنی غذاهای سنتی. امشب که مامان یک غذای سنتی قدیمی درست کرده بود(یا بهتر است بگویم خلق کرده بود، درست مثل یک اثر هنری.) پی بردم که اتفاقاً غذاها نیز میتوانند سهم ویژهای در ایجاد این تفاوتها داشته باشند. قدیمترها هر شهر یا روستایی برای خودش یک عالمه طعم و مزۀ ویژه داشت. طعمهایی که جز در آن شهر نمیتوانستی تجربهاش کنی. طعمهایی که حالا کمکم دارند به فراموشی سپرده میشوند. یا نهایتاً کمی شانس آوردهاند و تبدیل شدهاند به چند غذای سنتیِ رستورانی، که فقط سهم از ما بهتران هستند.
امشب به عنوان کسی که برای این خرده فرهنگها ارزش قائل است، و به بهانۀ همین «نونجوشونَکی» که مامان پخته بود، میخواهم شما را با یکی از همین طعمها آشنا کنم. ویژگی بیشتر غذاهای سنتی این است که مواد تشکیل دهندهاش چیز بهخصوصی نیست و همین مواد غذایی داخل آشپزخانه است؛ ولی به طرز شگفتانگیزی خوشطعماند و بوی گذشته را میدهند. شاید مهمترین عنصر برای پختن یک غذای ستنی همان مهر مادرانهای باشد که نسل به نسل از مادربزرگها به دخترانشان منتقل شده و مثلاً نتیجهاش شده است نونجوشونک.
راستش، الآن اگر بخواهم از نونجوشونک برایتان بگویم، چیزی بیش از این نمیدانم. دستور پختش را نمیدانم و چیزی هم ازش نمانده که بخواهم عکسش را بگذارم. اصلاً بیایید یک کاری بکنیم، من قول میدهم از نونجوشونک برایتان بگویم و شما هم قول دهید برایم از طعمهای ویژۀ آشپزخانۀ مادران و مادربزرگهایتان بگویید. اینجا یا وبلاگ خودتان هم فرقی نمیکند، تصمیمش با خود شما.
این روزها که کمتر حرف دارم برای زدن، باز ترجیحم این است که چراغ اینجا را روشن نگه دارم. نتیجهاش هم این شده که مدتهاست توی این چهاردیواری مجازی یا معرفی کتاب و پست داستانی نوشتهام؛ یا نهایتاً آهنگ و کلیپ به اشتراک گذاشتهام. درست مثل همین پست، که بهانۀ انتشارش یک قطعۀ بیکلام است از «شهر خاموش کیهان کلهر». نامی که دارد بیشباهت به حال این روزهای من نیست.
دریافت (تنها نخواهم ماند، کیهان کلهر، علی بهرامیفرد)
::
«پشت دروازه شهری به انتظار ایستادهای، کسی دستت را میگیرد و وارد شهر میکند. چیزی نمیبینی جز سکوت، سکوتی که به سکوتِ گورستان نمیماند، به سکوت نیمه شبِ خستگی هم؛ بلکه سکوتی است که در پشتش اتفاقها با دهان باز خوابیدهاند.» (ادامه)
خواستم دست به قلم ببرم و چند سطری بنویسم از هواداران تیم الرجای مراکش؛ اما هربار که این کلیپ و شعرش را میبینم غمی سخت در دلم مینشیند. مراکش را حالا دیگر نه فقط به خاطر همگروهی در روسیه که به خاطر همدردی با جوانانش میشناسم. این کرۀ خاکی مسخره، آنقدر کوچک شده که درد جوانانش در شمال غربی آفریقا از جنس همان دردی است که اینجا میشود درون کوچهخیابانهای شهر و بین خودمان دید و حسش کرد.
+کلیپ کامل سرود «فی بلاد ظلمونی» هواداران تیم الرجا مراکش (یوتیوپ)