۲۴ مطلب با موضوع «خودنوشت‌ نگاری :: طنزنگاری» ثبت شده است

#من_هم_می‌_آیم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷
  • ۲۵ نظر

به بهانۀ پنجمین پویش کتابگردی، کتابخانۀ میرزابنویس برگزار می‌کند.

وعده دیدار: پنجشنبه یکم آذرماه 97

مکان: کاشان، سمت چپ، نرسیده به مرکز زمین، کتابخانۀ غیررسمی نگارندۀ دوکلمه حرف حساب، یعنی این بندۀ نگارنده.

با همکاری کتابخانۀ میرزابنویس.


با حضور اساتید ارجمند:

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

خواجه شمس‌الدین محمدبن بهاءالدین محمد

ابومحمد مشرف‌الدین مصلح بن عبدالله مشرف

ابوالقاسم فردوسی طوسی

ملا عبداللطیف تسوجی

فئودور میخایلاویچ داستایوفسکی

نادر ابراهیمی

ابوالفضل زرویی نصرآباد

سید مجتبی آقابزرگ علوی

رخشندۀ اعتصامی

و جمعی دیگر از نویسندگان


دونه دونه دونه دونه

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۵ آبان ۹۷
  • ۲۶ نظر
نمی‌گویم از هندزفری استفاده نکنید؛ بکنید. ولی انصافاً، خواهشاً، التماساً، حواستان باشد که دوروبری‌ها بیش از حد با آهنگ‌هایی که می‌شنوید کیفور نشوند. (البته بازهم میل خودتان.)
برای مثال همین دیروز که در مینی‌بوسی نشسته، به سمت کوه و در و دشت‌های کاشان می‌رفتیم (بلی کاشان کوه هم دارد خوبش را هم دارد!) هم‌سفری که روی صندلی کناری جا خوش کرده و هندزفری‌ را در گوش‌هایش چپانیده بود، آهنگی می‌شنید که ما هم به اجبار مستفیذ شدیم و به خاطر طولانی بودن مسیر، شروع کردیم به تصویرسازی با آهنگ:
ماجرای آهنگ از اینجا شروع می‌شد که آقای خواننده ظاهراً در کار تولید رب‌انار بود و نشسته بود به دون کردن انارهای باغ؛  برای همین پیاپی تکرار می‌کرد: «دونه، دونه، دونه، دونه» و دوباره «دونه، دونه، دونه...». بعد همین‌طور که انارها را دون می‌کرد، این وسط نفهمیدم چه فعل و انفعالاتی رخ داد که در خاطراتش غرق شد و یاد حسی افتاد که روزی‌روزگاری بین خودش و یک نفر دیگر جاری بوده. حسی که مال خودِ خودِ خودشان بود. و اگر فکر می‌کنید از در و همسایه‌ای قرض گرفته بوده‌اند، حاشا و کلا.
 بیچاره، آقای خواننده آن‌قدر انارها را «دونه دونه دونه دونه» دان کرد، تا شب شد. با رسیدن شب، خمیازه‌ای کشید و همین که سرش را بالا گرفت، ستاره‌ای را در آسمان دید. بعد پیش خودش فکر کرد این ستاره، همان ستارۀ مخصوص عشاق است. همان ستاره‌ای که «یک جوری میزون می‌کنه» تا عشاق را به هم برساند.
خلاصه که آن ستاره کار خودش را کرد و آقای خواننده را دوباره یاد شکل و شمایل یارش انداخت. از صحبت‌هایش فهمیدم آن یار موجود ویژه‌ای هم است و از نظر زیبایی چیزی از آدم‌ فضایی‌ها کم ندارد. مثلاً چشم‌هایش به شکلی است که خواننده را می‌ترساند و باعث تپش و لرزش دل او می‌شود. برق چشم‌ها همین‌طور باعث می‌شود آن زندگی (که نفهمیدم منظورش کدام زندگی است) دیگر زندگی نباشد. و خب به قول جواد خیابانی زندگی‌ای که زندگی نباشد، قطعاً زندگی نیست. از توصف چشم‌ها که بگذریم، باید اعتراف کنم شاعر در کلیشه‌زدایی خیلی خوب عمل کرده است. مثلاً به جای اینکه از لب و دهان و ابروان موجود فضایی بگوید، از این جزئیات تکراری چشم‌پوشی کرده و یک‌راست رفته سراغ نفس کشیدنش! از این می‌گوید که بینی‌ یار فضایی‌اش، درمان یک سری بیماری‌های به خصوص است. اینکه چه بیماری‌هایی؟ راستش نفهمیدم. ولی معلومم شد که احتمالاً همین موضوع دل خواننده را گرفتار خود کرده است. وگرنه آدم اگر عاقل باشد که عاشق نمی‌شود؛ بشود هم عاشق یک یار درست و حسابی می‌شود، نه یک یار فضایی که چشم‌هایش آدم را بترساند و دلش را بلرزاند.
خلاصه وقتی هندزفری می‌زنید، انصافاً خواهشاً، التماساً حواستان به دور و اطرافتان باشد. از من گفتن بود.

غول چراغ جادو

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۵ خرداد ۹۷
  • ۱۹ نظر

گفت: اگر قرار بود یه آرزو داشته باشی که برآورده بشه چی بود؟

گفتم: کاش منتظر جام‌جهانی 1978 بودیم؛ نه 2018!


روز ملی جنگل‌خواران

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶
  • ۲۲ نظر

راستش امروز فکر می‌کردم حالا که روز درخت‌کاری و جنگل‌کاری داریم، درستش این بود روز جنگل‌خواری هم داشته باشیم. چون سودی که جنگل‌خواران جامعه برای بقای نسل انسان‌ها دارند بیشتر از درخت‌کاران و جنگل‌کاران نباشد، قطعاً کمتر نیست. برای این حرف دلایل محکمه‌پسندی هم دارم. اجازه دهید دلایم را بنویسم. اگر قانع نشدید، همین فردا می‌رویم و باهم نفری یک درخت می‌کاریم. اگر هم قانع شدید، که همین فردا به دامان طبیعت بروید و نفری یک درخت بخورید. نه یعنی قطع کنید.

امروز، قبل از اینکه شروع به نوشتن این پست کنم، ماشین حسابم را از کمد آقای ووپی بیرون آوردم و شروع کردم به حساب و کتاب. اول اینکه طبق داده‌های رسمی ارائه شده توسط سازمان آمار، کشور ما تقریباً هشتاد و پنج میلیون جمعیت دارد. خب حالا با این فرض که سالیانه تنها بیست درصد از این جمعیت در روز درختکاری شرکت کنند و نفری فقط یک درخت بکارند، یعنی سالانه نزدیک هفده میلیون درخت جدید در کشور کاشته می‌شود. تازه دیگر درخت‌هایی که در طول سال کاشته می‌شوند را به حساب نمی‌آورم. مثلاً پدرم، همین دو سال پیش، پشت خانه ده اصل درخت کاشت؛ که حالا کردامشان قد کشیده‌اند و یکی دو سال دیگر احتمالاً بسازند بر سر خود شاخساری. بگذریم. از داده‌های آماری می‌گفتم. با توجه به اینکه وسعت ایران در حدود ۱٬۶۴۸٬۱۹۵ کیلومتر مربع است و با توجه به اینکه هر درخت برای رشد خوب و صحیح به حدود دو متر مربع فضای اختصاصی نیاز دارد؛ با این حساب تقریباً تا 50 سال آینده، هیچ زمینی در ایران برای زندگی ما هشتاد و پنج میلیون نفر وجود نخواهد داشت. باور کنید وجود نخواهد داشت. تازه فرض را بر این گذاشتم که جمعیت هم در این 50 سال ثابت بماند. همچنین با این امید که خیلی زود، شاهد اتصال شاخاب پارس و دریای کاسپین باشیم.به هرحال بخش عمده‌ای از زمین‌های ایران بیابان و شوره‌زار است. در شوره‌زار هم که نهایتاً می‌شود درخت خیار کاشت.

خلاصه نمی‌فهمم با این حساب و کتاب‌ها، اصلاً چه اصراری است که در تقویم روز درخت‌کاری و جنگل‌کاری داشته باشیم؟ این هیچ، تازه اصرار داریم که هرسال هم باید کلی درخت کاشت. خب اگر با همین سرعت جلو برویم، تکلیف خودمان چه می‌شود؟ چهار سال دیگر باید کجا زندگی کنیم؟ 

بعد همین هفتۀ گذشته، روزنامه و اخباری نبود که پشت سر جمعیت جنگل‌خواران ایران صفحه نگذاشته باشد و غیبت نکرده باشد. خب نامردها. اگر همین عزیزان جنگل‌خوار نبودند، اگر سالانه هکتار هکتار این بزرگواران زحمت نمی‌کشیدند و جنگل‌ها را تنه به تنه نمی‌خوردند، خب تا همین الان دیگر جایی برای زندگی ما نمانده بود که. ولله اگر تا همین امروز هم خانه و کاشانه‌ای داریم، به لطف این قشر مظلوم و زحمت‌کش است. من بندۀ نگارنده به شخصه ارادتمند و چاکر جنگل‌خواران جامعه هم هستم. به همین وقت و ساعت عزیز، اگر کاره‌ای بودم دستور می‌دادم همین ساعت و همین دقیقه روز هفده اسفند را روز ملی جنگل‌خواری نام‌گذاری کنند. اصلاً هفدهم اسفند را به پاس این روز به جنگل‌خواران مرخصی تشویقی بدهند. برایشان همایش برگزار کنند و شام هم به اتفاق خانواده دعوتشان کنند برای سرو چلو کباب بختیاری.   

خلاصه امیدوارم به اندازۀ کافی قانع شده، آماده باشید تا هرسال دست به دست هم بدیم به مهر، در روز و هفتۀ درخت‌خواری، برای سلامتی خودمان و آیندگان نفری یک اصل درخت را بخوریم. نه یعنی قطع کنیم.

از دفتر خاطرات یک مطلب

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۰ آذر ۹۶
  • ۱۹ نظر

یکشنبه ساعت نه صبح:

من مطلبی هستم که هنوز به ذهن نویسنده نیامده‌ام. چهار ستون بدنم سالم سالم است و ملالی نیست جز غم دوری شما.

یکشنبه ساعت هفت عصر:

اکنون به ذهن نویسنده رسیده‌ام. نویسنده دارد مرا در ذهن خودش طرح ریزی می‌کند. در موردم فکر می‌کند. ستون‌هایم را یکی‌یکی پی‌ریزی می‌کند و گاه به این می‌اندیشد که اصلاً نوشتنم لزومی دارد؟ خلاصه که دست به گیرنده‌های خود نزنید. فعلاً ایراد از فرستنده است.

یکشنبه ده شب:

نگارنده پشت لپتاپش نشسته. به جانم افتاده. دیوار چینی را تمام نکرده در لپتاپش را می‌بندد و از پنجره به بیرون خیره می‌شود. می‌خواهد ببیند باران می‌آید یا نه؟ خبری از باران نیست. برای خودش چایی می‌ریزد و دوباره می‌نشیند پشت لپتاپ. ولی متأسفانه خیلی زود خوابش می‌برد.

دوشنبه ساعت هفت صبح:

حالا تقریباً به طور کامل نوشته شده‌ام. البته غلط غلوط زیاد دارم. نگارنده برخی کلمه‌هایم را سبک سنگین می‌کند و می‌گذارد سر جایش. برخی قسمت‌ها را هم خودسانسوری می‌کند و از سر و ته‌ام می‌زند. ولی در کل از نوشتنم راضی به نظر می‌رسد. فکر کنم دیگر وقتش باشد که با هم بیشتر آشنا شویم. ولی نه؛ در لپتاپش را لحظۀ آخر بست و رفت.

دوشنبه ساعت دو عصر: 

فکر کنم کم کم باید منتظر انتشار من باشید. امروز بعد از نهار نگارنده یکبار مرا از بالا به پایین خواند. یکبار هم از پایین به بالا. یکبار هم از راست به چپ. یکبار هم از چپ به راست. در هر بار خواندن باز کمی دچار خودسانسوری شدم. ولی دیگر آماده‌ی آماده‌ام. 

دوشنبه ساعت دو و بیست دقیقه عصر:

رضایت را در چهره نگارنده می‌بینم. به نظر می‌آید از من راضی راضی است. ولی باز یک دور مرا به طور مرموزانه‌ای از ابتدا تا انتها می‌خواند. یکی دو کلمه را پس و پیش می‌کند و در نهایت نیم فاصله‌هایم را اصلاح می‌کند. به نظرم دیگر وقتش رسیده است. خیلی هیجان دارم.

دوشنبه ساعت دو و بیست و پنج دقیقه عصر:

درست وقتی منتظر بودم مرا منتشر کند، سروکله‌ی موجودی با دو گوش و دو دست و دوپا و دو چشم و یک دماغ پیدا شد. موجود مرموزی است. قدش به زور یک متر می‌شود. موهایش را شلخته شانه کرده و زیرچشمی لپتاپ را نگاه می‌کند. نگارنده رفته تا فلاسکش را چایی کند. آن موجود شرور نزدیک می‌شود و کارش را می‌کند. صفحه لپتاپ به کلی تیره شده. از تاریکی می‌ترسم. کلمه‌هایم یکی یکی محو می‌شود. لحظاتی بعد دوباره خودم را در ذهن نگارنده حس می‌کنم. نگارنده خون خونش را می‌خورد. زیر چشمی به آن موجود دوپا خیره شده، ولی چیزی به زبان نمی‌آورد. به خودش لعنت می‌فرستد که چرا دکمه ذخیره پیش‌نویس را نزده بوده یا برای چه مرا در ورد ننوشته. باز به خودش لعنت می‌فرستد. و باز به خودش لعنت می‌فرستد. و باز... و باز...

دوشنبه ساعت دو و سی دقیقه عصر:

متأسفم. نمی‌دانم چه باید بگویم. حوصلۀ خودم را هم ندارم. راستش نگارنده از دوباره‌نویسی من منصرف شده است. حوصلۀ نوشتن دوباره‌ام را ندارد. مرا بر می‌دارد و پرتابم می‌کند کنج ذهنش. امیدوارم همین روزها دوباره حوس نوشتنم به سرش بزند. دوست دارم به وصال شما برسم. ولی تا آن روز باید با درد دوری بسازم.

اتل متل توتوله

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶
  • ۴۲ نظر

چند روز پیش جایی مهمان بودیم و مثل همیشه جمع بچه‌های قد و نیم‌قد جمع بود. از دور می‌دیدم که مشغول بازی «اتل متل توتوله گاو حسن چجوره» هستند. کمی که دقیق شدم شنیدم که دختر میزبان، که نقش رهبر بازی را داشت، شعر مورد اشاره را این‌ شکلی می‌خواند:

اتل متل توتوله

گاب حسن چجوره

نه شیر داره نه سینه

اوضاع ما همینه

و الخ...

پیش خودم فکر کردم دقیقاً ممکن است چه تغییر ژنتیکی‌ای در گاب‌های دهه‌ی هشتاد اتفاق افتاده باشد که پستان گاب در طول این سالیان به سینه‌ی گاب تبدیل شده باشد؟ چون تا جایی که یادم می‌آید و از خاطرات کودکی در ذهنم هست، گاب بیچاره فقط چندتایی پستان داشت. عمه‌ی مادر را خوب یادم است که از همان چند پستان، شیر می‌دوشید. حتی در کارتون هایدی یا دختری در مزرعه هم یادم است که از پستان گاب شیر می‌دوشیدند و نه از سینه‌اش. 

سوال سخت‌تر البته اینجاست که این وسط تکلیف شعر ایرج میرزا در کتاب‌های درسی چیست؟ ( مطمئن نیستم شعر ایرج‌ میرزا هنوز سرجایش هست یا نه. زمان ما که بود.) اگر آن زمان شعر ایرج میرزا را این شکلی می‌خواندیم که:

گویند مرا چو زاد مادر

"پستان" به دهان گرفتن آموخت

از این پس تکلیف چیست؟ چطور بخوانیمش؟ مثلاً بخوانیم:

گویند مرا چو زاد مادر

"سینه" به دهان گرفتن آموخت؟

یا حتی نه، پا فراتر بگذاریم و برای اینکه مشکل را به‌طور کلی برطرف کنیم و نگران حال آیندگان هم نباشیم، این شکلی بخوانیمش:

گویند مرا چو زاد مادر

"انگشت" به دهان گرفتن آموخت! 

البته اینکه چرا باید وقتی مادر فرزندش را به دنیا می‌آورد، به او انگشت به دهان گرفتن را هم آموزش بدهد، دیگر ربطی به من ندارد. من قصد دخالت در روابط مادری-فرزندی دیگران ندارم.


+در همین رابطه: بی‌حیاها

در بیان گودزیلایان دهه‌هشتادی عهد قدیم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۷ آذر ۹۶
  • ۲۳ نظر

روایت است از "خواجه پدرام‌الدّینِ‌ بنِ پندارالدّینِ بن حسّام‌الدّینِ سمرقندی" که روزی در راه همی‌رفت. پس در گذرگه بازار پیری را همراه جوانکی دهه‌هشتادی بدید. پیر پاره‌ای آجر در دست گرفته بودی و به آن خیره همی‌شده و گاه بر آن نقشی می‌کشید. و جوانک دهه‌هشتادی در گوشه‌ای دیگر ایستاده به آینه‌‌ای نگریسته و جوش‌های خویش می‌ترکانیدی. خواجه از احوال این دو در عجب آمد و با خود گفت باید بنشینم و ببینم عاقبت کار این دو چیست. که از گزند روزگار نتوان در امان بودن. و در گذشته نشستن و دید زدن زندگی دیگران رسمی جاافتاده و عادی بود. باری، خواجه بنشست و ساعتی در نگریست. تا آنکه آفتاب به میانه‌ی آسمان رسید. پس پیر رو به جوان کرد و گفت: «ای پسرک! برخیز و به دکّان شاطرساسان رو و قدری نان و گوشت بخر تا خوُریم.» جوان هیچ نگفت و به امرِ زشتِ جوش‌ترکانیِ خویش مشغول همی‌بود. پس دگر بار پیر با صدایی بلندتر بانگ برآورد که: « نادان! با تواَم! چرا خود را به کَری زنی؟ اصلاً بهر چه خیره شده‌ای در این آینه‌ی ...؟ با این صورت زشت‌روی و کَریه‌المَنظَر خیره شدن در آینه‌ات دیگر چیست؟ چگونه توانی چهره زشت خویش بینی و هیچ نگویی؟ و ابرو درهم نکنی؟ چون بحث به اینجا رسید جوانک که از دهه‌هشتادیان عهد قدیم بودی روی به پیر نموده و این بیت بخواند: 

«آنچه در آینه جوان بیند! 

پیر در خشت خام بیند.»

پس پیر خشت را به دیوار دیوار را به سر و و سر را به خشت کوبید و در افق اندر همی‌شد و جوانک به امر جوش‌ترکانی خویش مشغول همی. 

و چنین بودی که اولین ضربه‌ی مهلک را جوانان دهه‌هشتادیِ عهدِقدیم بر پیرانِ عهدِ قدیم وارد همی‌نمودند و "خواجه پدرام‌الدین بن پندارالدین بن حسام‌الدین سمرقندی" در همان حال آنان را به گودزیلایان ملقب بنمود. و می‌بینید که با گذشت از آن همه سال دهه‌هشتادیان را همچنان گوزیلایان خوانند.

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم پیر بودن زیاد هم مزیت خاصی ندارد. و اصلاً مالی نیست. به خصوص در این دوران. 

خدایا خداوندا بارالها ما را بکش و بیامرز سپاس!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۹ مهر ۹۶
  • ۲۱ نظر

و آورده‌اند که روزی هرزنامه‌بنویسی از تبارِ هرزنامه‌بنویسان (که نسل‌شان به حق مرام مردان روزگار منقرض باد.) صبح شنبه آفتاب هنوز از مشرق زمین سر برنیاورده در تلفراگ، شیخنا را پیام بدادی که: «یا شیخ! چه سری چه دمی عجب پایی! سر و رویت سبزه و قشنگ! نیست بالاتر از سبزه بودن رنگ! ای دلربا چند ثانیه‌ای مرا تحمل کن خوب در حال من تأمل کن.» پس شیخ گفت:«یا مرد! گوی تا بشنوم چیست درد تو؟» پاسخ بداد: «فدا! وب سایت دختری از نسل حوا مال شماس دگه؟ میشه اصل بدین؟!» شیخنا دهانش از تعجب به مثال دهان نهنگانِ قاتلِ دریایِ کارائیب باز بماند. پس گفت: «یا رفیق! اول آنکه گوی تا ببینم، با این حجم از ریش به بنده می‌خورد پسر باشم یا دختر؟ درثانی شما به دختر مردم در همان برخورد اول می‌گویی فدا؟ من که پیرمردی باشم فرتوت و عنقریب است که سر به بالین بگذارم و جان به جان آفرین تسلیم همی کنم به خاطر این جمله می‌خواستم پدرت را در بیاورم! پس سریع گوی که آیدی مرا از کجا یافته‌ای!» پاسخ داد: «کانال!» شیخ گفت: «و کانال را از کجا یافتی؟» پاسخ داد: «سایتتون!» پس این‌بار شیخ سیامک انصاری طور به دوربین خیره همی‌گشت و لحظاتی سکوت اختیار کرد تا به درستی نفسش جا بیاید. پس گفت: «باری، بگذریم. حال گوی که سوالت چیست؟ و از چه به این در آمده‌ای؟ آنهم شش صبح؟» پس پاسخ داد: «یا آقاگلا! بیا و نیکی کن و در دجله انداز و وبلاگ مرا که فلان در آن همی‌فروشم لینک کن!» شیخ گفت: «از چه این کنم که گویی؟» پاسخ داد: «از بهر رضای خلق! شما چنین کن تا من هم در پاسخ کانالت را در وبلاگ لینک همی‌کنم.» 

باری، شیخ هم درست است که همواره خنده روست و مهربان، ولیکن صبر و تحملی دارد، پس وی را گفت: «ممنان که موجبات شادی مارا در صبح شنبه فراهم همی‌نمودی اجرت با خداوند یزدان باشد!»(یزدان همسایه شیخ بود. اجرش را سپرد به خدای همسایه!) و سپس گزینه Delete & Block & Ghanone Kolte را در تلفراگ کلیک همی‌نمود و چای خویش که دیگر یخ کرده بود با حبه قندی بخورد.

نتیجه گیری:

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم قبل از آنکه حرف بزنیم از قوه چشایی(قوه چشم‌ها) و مغزایی خویش کمک بگیریم. و ثانیاً نتیجه می‌گیریم وبلاگ برتر بیان شدن همچین آش دهان سوزی که نیست هیچ! گاهی موجبات دردسر نیز هست. و ثالثا نتیجه می‌گیریم اسپم هم می‌خواهیم بشویم یک اسپم خوب باشیم. و رابعاً نتیجه می‌گیریم صبح شنبه آن هم ساعت شش صبح اصلاً زمان خوبی برای پیام دادن به یک فرد غریبه نیست. و خامساً نتیجه می‌گیریم به یک فرد غریبه به یکباره نگویید فدا! شاید اعصاب نداشته باشد و بعد دیگر لا اله الا الله...بگذریم. (ولله مادر ما نیز ما را در خانه آقاگل صدا می‌کند. پدر که فقط حرفش را می‌زند و شما باید خود بفهمید منظورش شمائید. برادران هم که نگویم!)

+ ممنون از وبلاگ دختری از نسل حوا که اجازه نشر این مطلب را داد.