حاجی از درب وارد می‌شود، پیرهن مشکی به تن دارد. چشمانش کمی اشک آلود است.ولی زیاد هم غمگین به نظر نمی‌رسد. همسرش صبح امروز به رحمت خدا رفته، همسری که سال‌های پایانی خودش را با آلزایمر حاد(دمتون گرم. به آینده بیان امیدوار شدم. سه نفر تذکر دادید هاد غلطه^_^ و حاد درسته.) سپری کرد. و سه سال نیز در خانه سالمندان بود. در این چند سال حاجی چندین بار تصمیم به تجدید فراش گرفته که با مخالفت فرزندان روبرو شد.

لوکیشن، بعد از مجلس ختم، خانه حاجی با تنی چند از مردان فامیل، نامبرده نگارنده این سطور سینی چایی به دست وارد می شود.


پیرمرد وارد شده: سلام،خدا رحمتش کنه.

حاجی: ممنون،(ماچ) خدا رحمت کنه(ماچ) همه رفتگان رو،(ماچ) الحمدالله راحت شد!

بنده نگارنده این سطور در حال تعارف چایی به حاجی(لعنت به دهانی که بی موقع باز شود) :  ان‌شالله قسمت شما!

#سکوت_کامل!#هوا_بس_ناجوانمردانه_سرد_است!#یخ_زدیم!

#زمینا_دهان_باز_کن#فرو_رفتن_در_افق

مجدد بنده نگارنده: کی؟ من؟ بیام؟ چشم اومدم اومدم...! به سرعت اتاق را ترکیده و از کادر خارج می شود...

- نگاه پوکرفیسانه چندین پیرمرد و اطرافیان!:  :| :| :| :| :|

- روح مرحومه مغفوره: ^_^ (روحش شاد شده در واقع)