از شما چه پنهون چند وقتی بود زندگیم بدجور توی مرحله «حیرانم و تدبیری نیست» گیر کرده بود.

تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم راه بیفتم و از این مرحله بگذرم. خلاصه رفتم و رسیدم به مرحله «ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم!» مرحله چغر و بد بدنی بود. زیاد ازش خوشم نیومد. نتیجه این شد که هرچه داریم و نداریم بپوشیدم و خودم رو به هر زحمتی بود رسوندم به مرحله «برخیز و مخور غم جهان گذران.» که خب توی این مرحله اصلاً آدم تکلیفش با خودش مشخص نیست و برخلاف مصرع اول که قرار بر برخاستنه توی مصرع بعد ظاهراً گفته باید بشینید. این شد که توی این مرحله هم زیاد موندگار نشدم. پا شدم راه افتادم. الآنم توی مرحله  «سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت کوش!» به سر می‌برم.