اینکه چی شد بحث رفت سمت کتاب و کتابخوانی یادم نیست. خب این ذات حرفه؛ به قول قدیمیا حرف، حرف میاره؛ و ما اینقدر حرف زده بودیم که کلمات از دستمون در رفته بود. بحث به کتاب و کتابخوانی که رسید، گفت:«تو مثل یکی از شخصیت‌های کتاب سارتر می‌مونی.» گفتم: «چی؟ بگو.» گفت:«مثل شخصیت اون جوونی که هرروز سر ساعت مشخصی می‌اومد کتابخونه. فکر کنم داخل کتاب تهوع بود.» گفتم:«می‌دونی که من کم رمان می‌خونم. پس ادامه بده.» گفت: «نکته همین‌جاست. اون جوون اعتقاد داشت دوست داره همه چیز رو بدونه. برای همین، روز اولی که به کتابخونه رفت، شروع کرد به خوندن و خوندن و خوندن! و هفت سال به طور مستمر خوند و خوند و خوند. راوی اینجا می‌گه دقت کردم و دیدم این جوون داره در مورد همه چیز کتاب می‌خونه. از فلسفه تا نظریه کوانتوم تا معماری تا شعر و رمان. بعد از یک مدت بالاخره متوجه شدم که کتاب‌های کتابخونه رو داره بر اساس حروف الفبا می‌خونه. و بعد از هفت سال تازه رسیده به حرف اِل. و احتمالاً باید هفت سال دیگه هم می‌خوند تا می‌رسید به حرف ضد. اما، به‌نظرت آخرش که چی؟ آخرش، چی داره به خودش بگه؟ روزی که آخرین کتاب کتابخونه رو بخونه، قراره چه اتفاقی رخ بده؟» 

گفتم: «نمی‌دونم. پایان باز که نداره. بگو ببینم چی شد.» گفت:«هیچی! احتمالاً آخرش هیچ اتفاقی نمی‌افته. احتمالاً یه روز سر همون ساعت میاد کتابخونه، آخرین کتابِ آخرین قفسه رو باز می‌کنه. می‌خونه و می‌رسه به صفحه آخر. می‌رسه به صفحه آخر و کتاب رو می‌گذاره توی قفسۀ آخر. بعدم رو به خودش می‌کنه و می‌گه: خب که چی؟»

س.ن:بعد از دوروز رفت‌وآمد ذهنی و پس از کلی درگیری برای یافتن پاسخی مناسب، نهایت رسیدم به این پست. ممنون محمدحسین. :)

+هنر کتاب نخواندن