من بندگی نکردم، تا بنده‌ام بخوانی

تو کی بدین کرامت، از خود مرا برانی

بار گنه به دوشم، لاتقنطوا به گوشم
عفوت نمی‌گذارد، در دوزخم کشانی

این نامۀ سیاهم، این اشک صبحگاهم
من حال خویش گفتم، تو کار خویش دانی

تو برتری که سوزی، در آتش جحیمم
من کمترم که گویم، از آتشم رهانی

مولای من ، من از تو، غیر از تو را نخواهم
تو نیز رحمتی کن، کز من مرا ستانی

پا در دو سوی گورم، دردا که از تو دورم
شاید تو از کرامت، خود را به من رسانی

عفو از کرامت توست، قهر از عدالت توست
هم عفو از تو آید، هم قهر می‌توانی

از بس کریم هستی، با من قرار بستی
من اشک خود فشانم، تو خشم خود نشانی

در عین رو سیاهی، خواهم از تو الهی
هم من تو را بخوانم، هم تو مرا بخوانی

میثم به درگه حق، باشد دو ارمغان‌ات
شعری که می‌سرایی، اشکی که می‌فشانی

«غلامرضا سازگار»

+ببینید