امشب دست بر قضا سری به حافظ گرانقدر زدیم و ابیاتی چند بخواندیم.

و الحق که شعر حافظ همه بیت الغزل معرفتست.

یکی از ابیات به قرار زیر بود:

صبحدم مرغ صحر با گل نوساخته گفت  

ناز کم کن که دراین باغ بسی چون تو شکفت


پس از خواندن بیت فوق در ذهن خود گریزی زدم بر کتاب شازدده کوچولو:

  شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد به آنها گفت : شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید .کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید.شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آنوقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر.اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است.
و گلهای سرخ رنجیدند.
  شازده کوچولو باز گفت:شما زیبایید ولی درونتان خالی است.به خاطر شما نمی توان مرد.البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه شما سر است.چون من فقط به او آب داده ام فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام فقط او را پشت تجیر پناه داده ام فقط کرمهای او را کشته ام چون فقط به شکوه و شکایت او به خودستایی او و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام.زیرا او گل سرخ من است....آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت: خدا حافظ.


س.ن: ذهن آدمیه دیگه به همه جا میره کاریشم نمیشه کرد!!!
از حافظ به شازده کوچولو
از سعدی به سیاست
از امتحان به خدا!!!!