«بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شب‌ها، وقتی که به ستاره‌ها نگاه می‌کنم و آسمون پنهاور رو بالای سرم می‌بینم، خاطره‌های گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگه‌ای رویا و آرزو دارم، و خیلی وقت‌ها به آرزوهای از دست رفته‌ام فکر می‌کنم و اینکه اگر این آرزوها و رویاها تحقق پیدا می‌کردن چی می‌شد. و یه دفعه می‌بینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ می‌فهمین چی می‌گم؟

خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رو انجام بدم. رویاها هم که فقط رویا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم می‌گم: من می‌تونم به گذشته‌ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خسته‌کننده‌ای نداشتم. منظورم رو می‌فهمین؟»

"فارست گامپ"

"وینستون گروم"


س.ن: می‌فهمین چی می‌گم؟