این سرماخوردگی اگر برای من چیزی نداشت به جز زجر و درد، حداقل مزیتش این بود که موجبات شادی بسیاری از دوستان را فراهم کرد. 

برای اینکه گفته خود را ثابت کنم به ذکر چند نمونه اکتفا میکنم.

صحنه اول:

یک شنبه- کلاس سمینار

جلسه اول کلاس سمینار بود و من هم تازه سرماخورده بودم. خب تکلیف آدمی که تازه سرما خورده باشد هم مشخص است، به قول شاعر

"من در میان جمع و سرم (جای دیگر است) هی گیج می رود"!!!

از قضا استاد لیست حضور غیابی ترتیب داد و امر فرمود که دوستان یک به یک اسامی خود را در لیست مذکور بنویسند، لیست آنقدر دست به دست گشت تا به دستان ما رسید. و ما بنا به وظیفه اسم خود و دگر دوستان را با ذکر گرایش نوشته و لیست را تحویل نفر کناری دادیم تا به رسم دیرین دست به دست شود تا به دیوار! نه ببخشید به استاد برسد.

استاد محترم چون نظری به لیست بیفکند گل از گلش بشکفت و خنده ای ریز بر لبانش پدیدار گشت، آنگاه نگاهی به من حقیر انداخت و فرمود: "فلانی گویا سرماخوردگی بد اثر کرده!!! " و قاه قاه خندیدن از سر گرفت.

در نهایت معلوم شد این بنده نگارنده "محیط زیست" را "محیت زیست" نگاریده بودم! با این استدلال که حیات با حیاط متفاوت است....

.

صحنه دوم:

همان یکشنبه- کلاس استاد بزرگوار دکتر هاشمی رفسنجانی

اول توضیحی در باب فامیل این استاد گرانقدر بدهم، اگر چه قدری فامیلی ایشان غلط انداز است اما خود آدمی اند به غایت درستکار و دوست داشتنی.

عصر همان روز یکشنبه با دکتر هاشمی کلاس داشتیم و من برای اینکه جلوی سرفه های مکرر را بگیرم به اجبار لیوانی آب جوش همراه خود به کلاس آورده بودم، و انتهای کلاس جا خوش کرده بودم که اگر مشکلی پیش بیامد از همان انتها کلاس را ترک کنم.

باری، دیری نپایید که آب لیوان ته کشید و عملا کلاس در سیطره سرفه های نامنظم و گاه و بیگاه من قرار گرفت. در این میان دکتر با سرعتی همچو نور به سمت گوشی خود رفت نگاهی به صفحه آن بیانداخت و شتابان کلاس را ترک کرد!

دقایقی بعد لیوانی آب جوش همراه با عسل و آب لیمو و نبات!!! روی صندلی این جانب بود در انتهای کلاس و استاد پشت میز در ابتدای کلاس!

( واقعا دستش درد نکنه همین جا بار دیگه از ایشون تشکر می کنم بابت آب جوش عسل.)

.

صحنه سوم:

سه شنبه- ده صبح

در حالت عادی روزهایی که برای کلاس هشت صبح مجبور شوم از ساعت شش صبح بیدار باشم تا آخر روز سخت کسلم و خواب آلود. حال دیگر حسابش را بکنید که سر ساعت هشت چندین قرص  و شربت خواب آور هم خورده باشید!!! این وضعیت آن روز من بود. استاد در ابتدای کلاس از میکروب و باکتری و موازنه می گفت و من در انتهای کلاس با تمام تلاشم چیزی جز تصاویری موهوم نمی دیدم! (و گاه اصلا نمی دیدم!؟!)

یادم نیست که چه روی داد، فقط به ذهن دارم که دقایقی از کلاس اصلا در ذهنم نیست! و چون چشم باز کردم دیدم گویا موضوع به کل تغییر کرده است. اندکی به کمک انگشت سبابه سر را خارانیده چشم ها را در حالت ماکزیمم زوم قرار داده و به تخته خیره ماندم.

در این بین استاد رند در حالی که تخته را به آرامی پاک می نمود رو به این جانب گردانیده و افزودند:

"بگزارید این نکته آخر را تا آقای داودی مجدد به خواب نرفته بگوئیم و کلاس را به پایان ببریم!"

و در پایان خاطراتی از خواب های دوران دانشجویی خود ذکر فرموده و بسی موجبات شادی دوستان "محیت زیستی" را فراهم نمودند.( خدارو شکر تلفات ندادیم)

و از آنجایی که ما نیز دستی در این عالم رندی داریم مثال قانون نسبیت ( پنج دقیقه خواب در اتاق برابر دو ساعت است و دو ساعت خواب سر کلاس اساتید برابر پنج دقیقه) را برای حضرت استادی بیان کرده و کلاس را به پایان بردیم! خدا آخر عاقبتمان را با این استاد به خیر کناد انشا الله.

  .

س.ن: خلاصه که در این چند وقت بیماری پشت سر هم بدشانسی می آوردیم و دوستان هم که می دیدند ما حال و روز خوشی نداریم تا توانستند تلافی روزهای خوشمان را سرمان در آوردند!!! اما متاسفانه حال، بسیار حالمان خوبست، خدا بداد دوستانمان برسد مگر...