امشب پس از مدت ها با حضرت حافظ که الحق حافظه ماست آشتی نمودیم.

مکدر شدنمان بر می گردد به آخرین تفعلی که به دیوان ایشان زدیم! از قضا نمی دانم چه شده بود که شیخنا حال و روز خوبی نداشت رو به این بنده نگارنده نموده و فرمود:

"مگو دیگر که حافظ نکته دانست"

"که ما دیدیم و محکم جاهلی بود"


اینکه در آن زمان حافظ هم برای ما به نوعی تاقچه بالا گذاشته و به میکده راهمان نداد خب مرا سخت آمد.

از قضا امشب که داشتم گرد و خاک یک ساله کتاب های بخت برگشته را می گرفتم دیدمش که در کنجی  از کتابخانه دست به زانو نهاده و بغض کرده و نشسته است. خیلی دلم به حالش سوخت. برش داشتم و به ناگاه چشم بر هم نهاده دستی بر زلفکانش کشیده و به آرامی با سر انگشتان قلبش را شکافتم!!!

درد را در چهره اش حس می کردم، در آخرین لحظات لب به سخن گفتن گشود و فرمود:


خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
به گدایی ز در میکده زادی طلبیم
اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم
عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم
تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم 

ملاحظه نمودید

الحق که خوب یاد گرفته دل ما را به دست بیاورد ناجنس! باری، بی خود و بی جهت که کسی را رند لقب نمی دهند!!!!