شب لیلة الرغائب است و به این می اندیشم که چگونه ممکن است برآورده شدن آرزویم؟

وقتی که دیگر نیستی تا در آغوشت گیرم و صورتت را غرق بوسه کنم. که جز اینم آرزویی نیست.

وقتی که ناچارم دلخوش باشم به چند قطعه عکس و هزاران خاطره که باز از جلوی چشمانم رژه خواهند رفت و خوبی ناتمامت را به رخم خواهند کشید، و باز اشک هایی که باورم نمی شود.

خداوندا .....!

"چه بگویم که زاحوال دلم با خبری..."


و باز به این می اندیشم که چطور این شب با پنجشنبه پیوند خورده است؟

و من از این غروب می ترسم.