یاد دارم که شبی در آبدارخانه گل آقا خفته بودمی، سحرگه بودی که یکی از اذناب گل آقاجان (غضنفر خودمان بود!) به ناگه نعره ای برآورد و راه خیابان گرفت! و یک نفس آرام نیافت! چون روز شد گفتمش "غضنفر آن چه حالت بود؟" گفت: "در خواب بلبلان را دیدم که بنالش در آمده بودند از درخت و کبکان را از کوه و غوکان در آب و شیران از بیشه! اندیشه کردم که مروت نباشد همه در حال خانه تکانی و من غضنفر به غقلت خفته!"
گفتمش: "خب غضنفر جان به خیابان دویدنت چه بود سر صبحی؟"
گفت: "دیروز که برای گل آقای قربانش بروم چایی دیشلمه اش را می بردم شنیدم که از کتابی این داستان را چنین تعریف کردی! که مرد پس از نعره زدن به بیابان گریخت! و چون آبدارخانه ما را بیابانی نبود به خیابان گریختمی!"

به قول گل آقای نازنینمان غضنفر است دیگر گمان کرده مرغان و حیوانات هم خانه تکانی می کنند!

باری، آن روز همین غضنفر چنان بلایی بر سر ما آورد که هنوز عضلات کتفمان درد میکند! تنها موردی که ازدستمال خانه تکانی ایشان جان سالم به در برد عصا و عینک گل آقا بود، که قربانش بروم چنان نگاه نافذ و چپ چپی به این غضنفر بخت برگشته انداخت که نام برده سوت زنان باز به خیابان گریخت!


آقاگل نوشت: یادش بخیر چه شب هایی بود آن شب ها. گل آقای نازنین در همان روزها ما را به پیش خود نشانیدی و لقب آقاگل ملت را بداد. خدایت بیامرزاد مرد.