از پنجره ی قایق، مرغ های دریایی را می دید که با پریشانی پرواز می کردند و جیغ غم انگیزشان آسمان را پر کرده بود. آدم همیشه به شنیدن شیون های مرغ های دریایی خیال می کند که بار غم بر دل شان سنگین است، حال آن که جیغ هاشان هیچ معنایی ندارد و مسائل روحی خود آدم است که این احساس را در دلش بیدار می کند. آدم همه جا چیزهایی می بیند که وجود ندارد. این چیزها همه در دل خود آدم است.


صدای عرعر خری را می شنویم. خری است فوق العاده خوشحال و نیکبخت. به قدری خوشبخت است که فقط خرها می توانند باشند. آن وقت با خود می گوییم: «وای خدایا، چه فلاکتی در این عرعر نهفته است!» دل مان برایش کباب می شود. ولی این برای آن است که خر واقعی خود ماییم!

یا خودتان را در قالب مرغ های دریایی می گذارید و جیغ و شیون آن ها را پر از غصه می یابید. تمام شیون های اندوهناک آن ها برای این است که جایی لوله ی فاضلابی پیدا کرده اند که به دریاچه سرازیر می شود و این خبر خوش را به هم بشارت می دهند.

یا شب به قلّه ی شایدگ صعود می کنید و ستاره ها را تماشا می کنید و لذت می برید. خود را به چیزی یا کسی نزدیک احساس می کنید. اما از ستاره خبری نیست، نوری که شما می بینید میلیون ها سال پیش این ستاره ها را گذاشته و آمده است. آن بالا هیچ چیز نیست. این ها فقط چیزهایی است که در دل شما می گذرد.


این ها پیشرفت علم است. علم تپانچه ی عجیبی است. با همه جور چیز می شود آن را پر کرد و درق درق، کلک هر چیز قشنگی که هست، کند.