دخترک قمقمه آب و عروسکش را به زیر بغل زده و از دل جمعیت رد می‌شود. 

آن طرف مردی با پیرهنی قرمزرنگ با هیبتی ترسناک قداره در دست می‌چرخد و رجز می‌خواند. چشمانش به دخترک می‌افتد. 

دخترک با قدم های کوچکش پیش می‌آید. پله‌ها را یکی یکی طی می‌کند.

از مقابل شمر می‌گذرد و روبروی مرد سبزپوش خم شده و روی زانوهای خود می‌نشیند.

+بیا، آب بخور.

شمشیر از دستان مرد قرمزپوش بر زمین می‌افتد.

+بخور، برای تو آورده‌ام!

دخترک رو به مرد قرمز پوش که حالا روی زانوانش خم شده و اشک می‌ریزد می‌ایستد.

چشمان دخترک پر از اشک شده و از شدت بغض می‌لرزد، به چشم‌های خیس مرد خیره می‌شود. 

+دیگه دوستت ندارم بابا!

صدای گریه مردم فضا را پر می‌کند...