۲۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

به یاد مظلوم ترین قشر جامعه....

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۱ شهریور ۹۴
  • ۱۳ نظر


رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست‌
خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست‌
توی این عکس به جا مانده عصا دستم نیست‌
پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست‌
رنگ و رو رفته‌‌ترین تاقچه خانه‌مان‌
مهر و تسبیح وکتاب پدرم یادت هست‌
خانه کوچکمان کاهگلی بود، جنون‌
در همان خانه شبی زد به سرم یادت هست‌
قصدکردم که بگیرم نفس دشمن را
و جگرگاه ستم را بدرم یادت هست‌
خواهر کوچک من تند قدم بر می‌داشت‌
گریه می‌کرد که او را ببرم یادت هست‌
گریه می‌کرد در آن لحظه عروسک می‌‌خواست‌
قول دادم که برایش بخرم، یادت هست‌
راستی شاعر همسنگرمان اسمش بود...
اسم او رفته چه حیف از نظرم یادت هست‌
شعرهایش همه از جنس کبوتر، باران‌
دیرگاهی است از او بی‌خبرم یادت هست‌
آن شب شوم، شب مرده، شب دردانگیز 
آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست‌
توی اروند، در آن نیمه شب با قایق‌
چارده ساله علی،‌ همسفرم یادت هست‌
ناله‌ای کرد و به یک باره به اروند افتاد
بعد از آن واقعه خم شد کمرم یادت هست‌
سرخ شد چهره اروند و تلاطم می‌کرد
جستجوهای غم‌انگیز ترم یادت هست‌
مادرش تا کمر کوچه به دنبالم بود
بسته‌ای داد برایش ببرم یادت هست‌
بعد یک ماه، همان کوچه، همان مادر بود
ضجه‌های پسرم، هی پسرم یادت هست‌
چادره سال از آن حادثه‌ها می‌گذرد
چارده سال! چه آمد به سرم یادت هست‌
توی این صفحه به این عکس کمی دقت کن‌
توی صف از همه دنبال ترم یادت هست‌
لحظه‌ای بود که از دسته جدا افتادم‌
لحظه‌ای بعد که بی‌بال و پرم یادت هست‌
اتفاقی که مرا خانه‌نشین کرد افتاد
و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست‌

 

"خدابخش صفا دل"


دانلود دکلمه

شهریار شعر ایران

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۷ شهریور ۹۴
  • ۱۴ نظر



از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
 
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
"شهریار "

و شب را آرامشی است.....

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۵ شهریور ۹۴
  • ۹ نظر
و آندم که مرا خواب در نمی ربود و چشمانم جز سیاهی نمی دید:





همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد

همه شب دیده ی من بر فلک استاره شمرد


خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد..
"مولانا"





شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی


آوای تو می خوانَدَم از لایتـناهی


آوای تو می آرَدَم از شوق به پرواز


شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
"فریدون مشیری"

در مزمت فضای کسب و کار

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۴ شهریور ۹۴
  • ۹ نظر

آدمی که کار دارد، کار می خواهد چه کار؟ 

خانه ی بی بام و در، دیوار می خواهد چه کار؟ 



شاعری که شعر نو می گوید و شعر سپید،، 

مثنوی یا مخزن الاسرار می خواهد چه کار؟ 



کاغذ او کاغذ سیگار باشد، بهتر است 

شاعر اصلاً کاغذِ آچار می خواهد چه کار؟ 



هم سفید و هم خز است و هم مُد امروز نیست 

مانده ام این ریش را «ستّار» می خواهد چه کار؟ 



آن صدای مخملی، بی ساز خیلی بهتر است 

من نمی فهمم «حسن» گیتار می خواهد چه کار؟ 



حضرت مجنون فقط لیلی به دردش می خورد 

در بیابان ها، کش شلوار می خواهد چه کار؟ 



سرزمین بی حساب و بی کتاب از هر نظر 

در شگفتم مرکز آمار می خواهد چه کار؟ 



اصفهان خشک و بی آب و علف، در حیرتم 

زنده رودش مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟ 



با دو لنز سبز، وقتی چشم رنگی می شود، 

سینمای مملکت «گلزار» می خواهد چه کار؟ 



کارگردانی که سیمرغ بلورین برده است 

من نمی دانم دگر اُسکار می خواهد چه کار؟ 



شاعری که بیت بیتِ شعرهایش آبکی ست 

جمله ی «تکرار کن، تکرار» می خواهد چه کار؟ 



شوفری که با «یساری» روز و شب سر کرده است 

پشت خاور، سی دی «عصّار» می خواهد چه کار؟ 



هشت تا گُل خورده این دروازه بان تیره بخت 

من نمی فهمم دگر اخطار می خواهد چه کار؟ 



کار بسیار است و بی کاری کم و فرصت زیاد 

واقعا کشور وزیر کار می خواهد چکار؟! 



سعید بیابانکی 




س.ن: بر حسب تصادف این نقیضه زیبا از سعید بیابانکی عزیز را گوش می دادیم! که بسی خوشمان آمد! و از قدیم گفته اند، ذکات شعر خوب اشتراک گذاری آن است.

هشتک حتما شعر!
هشتک دلجویی

شاید شعر!!!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۳ شهریور ۹۴
  • ۱۳ نظر

از صبح ذهنم با چندین شعر شیرین درگیر است، و هنوز هم به نتیجه خاصی نرسیده ام که آیا اسم شعر را بر آن ها بگذارم یا نه!


لعنتی


 لعتنی

بیداری ام

 پراز رویای شبانه ی تو


وخوابم سرشاراز نبودنت

کجای هستی ام 

 تمرگیده ای

"کولو"


مسافر کناری ام که پیاده شد


پنجره ای یافتم 


و باقی مسیر را گریستم..


یک دست در جیب چپ

دست دیگر

در جیب راست


این اندوه ِ آشنا

تصویر پاییز ست ..


خواهش می کنم راه نمایی بفرمایید این گمراه مفلوک را!!!!

نسل آبادگر....

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۲ شهریور ۹۴
  • ۹ نظر

به نقل از یک دبیر ادبیات:

این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!!


سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد... 


یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم .


همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم....


و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد...


وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شد 

وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم 


یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟


گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.


این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده،


تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته.....


خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند....


ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند..

.....نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،

کمک به همنوع برایشان بی اهمیت، 

مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است....


امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند.


این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود.


هشتک تلگرام وارده

ای کاش تلنگری باشد...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۱ شهریور ۹۴
  • ۷ نظر

دختری منتظر پدرش بود، شب را به این امید خوابیده بود....

پسری چشم انتظار بابایش بود، چشم هایش خیس بود، به امید دیدن پدر....

زنی منتظر شوهرش بود، خانه را  مرتب کرده بود برای ورود شوهرش...

مادری منتظر جگرگوشه اش بود، تنها فرزندش پس از سال ها راز و نیاز...

اما

اما هیچ یک به مقصد نرسیدند.

اما همه چشم ها به در خشک شدند.

به خاطر چشمی که خواب آن را ربوده بود.

و فردا روزنامه های شهر نوشتند:

 " خواب آلودگی راننده کامیون حامل هندوانه حادثه آفرین شد" 

 و شاهدی می‌گفت صدای هایده می‌آمده از داخل کامیون ...

من همان اشک سرد آسمانم / نقش دردی به دیوار زمانم " ... 

لینک خبر


تشکر از :


پیشنهاد فرهنگی آهنگی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۰ شهریور ۹۴
  • ۹ نظر
به سبک گذشته روزهای جمعه اختصاص دارند به پیشنهادات آهنگی.
در باره آهنگ این هفته، تا چند دقیقه پیش اصلا این آهنگ در خاطرم نبود و همینطور یکبارگی بر سر زبانم افتاد!!! و خلاصه که اصرار پشت اصرار که همین الآن یهویی من را منتشر کن! ماهم اطاعت امر نمودیم.
نام آهنگ عاشقی است و اما من دوست دارم یکبارگی بناممش!!! زیرا که مفهوم عشق نیز یکبارگی رخ می دهد!

لینک دانلود آهنگ:
با صدای علیرضا قربانی
با صدای همایون شجریان

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده ام

دل را ز خود بر کنده ام با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی 
دیوانه هم نندیشد آن کاندردل اندیشیده ام

دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریده ام

امروز عقل من ز من یکبارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت که من نادیده ام

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده ام

چندانک که خواهی در نگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده ای من صد صفت گردیده ام

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام

تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سر خوشم
تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده ام

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی دام و بی گیرنده ای اندر قفس خیزیده ام

زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام

 

مولانا