- آقاگل
- يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
سلام.
ما برگشتیم.
از شما چه پنهان بعد از حدود 10روز دوری از وطن دلم برای همه جای ایران و شهرم تنگ شده بود. حتی دلم برای سربازهایی که فارسی باهم حرف میزنند تنگ شده بود! برای راننده تاکسیها که کلیه روابط خارجی و داخلی رو برات نقد میکنند! برای فوتبال! برای مردمی که روز به روز انگار به این امید از خواب بیدار میشوند که همدیگر رو بجوند! خلاصه کلام خیلی سخته که توی یک کشور خارجی باشی و زبانشون رو نتونی به خوبی صحبت کنی.
روز آخری که قرار بود برگردیم به بچهها گفتم من نذر کردم دیگه غذا نخورم تا بریم ایران! همچین بریم ایران با کارت بانکی یک بیسکویت هزارتومنی بخرم و بزنم به بدن! سفرمون تا مرز از ساعت چهار صبح شروع شد و حدود ساعت های شش و هفت عصر بود که رسیدیم به مرز چذابه. از مرز که خارج شدیم اولین دغدغه بچهها پیدا کردن ماشینمون وسط این حجم از ماشین بود! که البته این بنده نگارنده بر حسب اینکه هرچی که باشه چهارتا پیرهن بیشتر از این جوونها پاره کردم! و موها سفید کردم در این آسیاب روزگار غدار کجمدار! حواسم جمع بود و روز اول یک نشانه خوب برای جای پارکمون گذاشته بودم. و عکس هم گرفته بودم!(طبعا انتظار نداشتین من پیرمرد بعد از ده روز یادم مونده باشه که!؟-توضیح از این بنده نگارنده) البته که این هم باعث نشد به راحتی از پارک در بیایم چون بین چندتا ماشین گیر کرده بودیم و طبیعتا صدا زدن ماشین تندر نود سفید رنگ به شماره پلاک ایران11 و سمند نوک مدادی به شماره پلاک ایران 23 داخل بلندگوهای پارکینگ هم جوابگو نبود! این بود که هم رزمان جوان طی یک عملیات یدی ماشینهارو عقب و جلو کردند تا بالاخره تونستیم ماشین رو از پارکینگ خارج کنیم. ساعت هشت شب از پارکینگ خارج شدیم و تا شهر آمدیم و کنار جاده برای اینکه فلاسک مون رو پر کنیم و راه بیفتیم ایستادیم. که از قضا پرایدجان خاموش شد و هرچه کردیم روشن نشد که نشد! و این بود که تقریبا چهار ساعت انتظار کشیدیم تا تعمیرکار امدادخودرو از راه رسید و بعد از یک بررسی نیم ساعته گفت فلانی! سوئیچت رو بده! حالا از ما اصرار که سوئیچ روی ماشین بود و از وی انکار که نه! این نه! سوئیچ اصلی ماشین رو بده! دادیم و با یک نیم استارت ماشین روشن شد! خلاصه که فهمیدیم همین پراید خودمان که در کشور دوست و همسایه جزء ماشینهای فقیرانه و در حد سه چرخه محسوب میشود و عملا قیمتی ندارد سیستم امنیتی پیشرفتهای داشته که به جز با سوئیچهای کارخانه روشن نشود! و اینجور مواقع از کلید زاپاس پنج هزارتومانی هیج کاری بر نمیآید!(دوست جان به این خاطر که سوئیچ خودش متعلقات زیاد داشت و سنگین بود سوئیچ زاپاس رو داخل استارت کرده بود!)
باری، با اینکه ساعت دوازده شب بود و بچههای با صفای بستان حتی اصرار داشتند که به منزلشان برویم و شب بخوابیم یا حتی توی چادر موکب شان بخوابیم ولی تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم.و نتیجتا یکی از رفقا که الحق راننده قابلی است پشت فرمان نشست و یک سره کل این مسیر ده ساعته را به تنهایی رانندهگی کرد! و البته ما سه نفر هم از ترس اینکه نامبرده خوابش نبرد هر طور که بود مقامت کردیم و چشم بر هم نگذاشتیم و تا خود صبح برایش چایی ریختیم! حدود ساعت ده یازده صبح بود که رسیدیدم به دیار با صفای خودمان و یک به یک هم رزمان را دم در خانهها پیاده کردیم! و خودمان نیز رفتیم و رسیدیم.
این را هم ذکر کنم که تا قبل از روشن شدن هوا هیچ کدام از دوستان به خوانوادهها اطلاع نداده بودیم که در حال برگشتن هستیم! و تازه شانس یارشان(مان) بود که چهار ساعتی ماشین بیخود و بیجهت خراب بود و ساعت شش صبح نرسیدیم!
و هرچه که بود بالاخره بازگشتیم. و دست پخت مادرجانی که الحق حرف ندارد:دی بخصوص که این بنده نگارنده مزاجش به غذاهای عربی خوش نیامده بود و چند روزی بود که گرسنه بود.
پایان روز آخر!
این هم یک نوعش هست دیگر! همه سفرنامهها که نباید از روز اول سفر شروع شود!
س.ن:
گذشته از این موارد تک تک دوستان رو دعا کردم. تک تک لحظهها به یادتون بودم و دعاگوی همه. اینکه چه قدر مورد قبول حضرت حق واقع شود رو دیگه نمیدونم و راستش از اختیارات من خارجه. ان شالله روزی تک تک دوستان بشه این دیدار. خیلی خوب بود. خیلی. سختیهای زیادی داشت ولی فوق العاده شیرین. شیرین به اندازه ای که نمیتونم وصفش کنم و به قول عرفا شنیدن کی بود مانند دیدن...
و اینکه گفته بودم مینویسم از حال و هوای این روزها ولی واقعیت این که اونجا نت نداشتم! گوشیم همون روز اول خراب شد و این شد که بد قول شدم. به بزرگی خودتون ببخشید.
سعی می کنم بعضی از خاطرات رو تا جایی که این بیماری آلزایمر اجازه بده بنویسم تا از خاطرم نرفته.
شکوائیه:
آخه دادا، آخه بامرام. قربون اون شکل ماهت با اون پوشالای زرد قناری طور و اون جوجه کلاغای مزرعه ات. بی خداحافظی آخه؟ کجا گذاشتی رفتی یهویی؟ بلاگستان بی تو چه صفایی داره؟ اصلا عرفا و قدما هم گفتند: بلاگستان بی مَتَر به چه ماند؟ به زنبور بی عسل!
اگه صدام میاد و تصویر هم هست تا بگم که کلی به یادت بودم تو این سفر. ولی اگه جواب ندی و با زبون خوش بر نگردی دعا میکنم همون جوجه کلاغ نور چشمیت کچلی بگیره! بازهم میل خودت.
متن خبر:
"ناشر مجلات نیچر ۵۸ مقاله دانشمندان ایرانی را بخاطر جعل علمی! و دستکاری! توسط نویسندگان تعلیق کرد!"
یاد مقاله "قهر مش مراد با برادرش" افتادم! که چندین سال پیش در همایش علوم رفتاری پذیرش گرفته بود! تصویر یک-تصویر دو-تصویر سه- تصویر چهار - تصویر پنج-تصویر شش
حرفی نیست! فقط اینکه یک استادی داشتیم(حفظه الله!) نام جالبی برای این مقالات دانشگاهی گذاشته بود. SMC که مخفف ضرب المثل شاش(S) موش(M) چال(C) کردن است! (در مثل جای مناقشه نیست و ببخشید خلاصه!) و کنایه ایست از کار بیهوده انجام دادن!
یک عادتی که نام بردهی نگارندهی این سطور دارد این است که صبح پس از گذشتنِ گارانتیِ هر وسیلهای که باشد دست به آچار پیچ گوشتی برده، به جانِ آن دستگاهِ بخت برگشته افتاده، به کوچکترین بخش ممکن تجزیهاش کرده! و مجدد سرهمش میکند!
گارانتی لپتاپ همایونی نیز چون دیروز به اتمام رسید پس شد آنچه شد!
حس میکنم وزن لپتاپ نزدیک به نیم کیلو کم شده! یعنی اینقدر وزن گرد و خاکها موثر بود؟
یاد همه ساعتهایی افتادم که در سنین کودکی نابود کردم و یک به یک سر به نیست شدند! و تلوزیون 21 اینچ قدیمیی که برای همیشه خراب شد و هیچکس نفهمید چرا!
+نظرات پست قبل رو تا شب جواب میدم. ولی نظرات پست های قبلش رو "به این بنده نظرات جواب نده در پست های اخیر" ببخشید. :)
راستش هرچقدر هم که این اسب یکه تاز تکنولوژی بتازاند و پیش برود. و مک بوک پروها و سرفیس استودیوهاتان بیاید ما همچنان متعلق به همان نسل تلوزیون سیاه سفید و بازیهای میکروییم و بس!
همان میکروی دائی جانمان را میگویم و تلوزیون سیاه سفید اتاقک زیر ایوان خانه پدر بزرگ را.
ماجرای ما و آن میکرو هم ماجرای جالبی بود.
از همان سالها صبر را بیشتر از هرچیز دیگری یاد گرفتیم. یاد گرفتیم که به ازای هر یک ساعت بازی باید بیست دقیقه میکرو را خاموش کنیم تا آدابپتورش خنک شود.
و هر بار که وسط بازی آن آداپتور لعنتی داغ میکرد و همه پیکسلها به هم میریخت و به ناچار باید خاموشش میکردیم یاد میگرفتیم که دل نبندیم به زندگی و دل خوشیهایش.
و سری آخر که طمع کردیم تا با تلوزیون رنگی پدربزرگ ماریو را بازی کنیم فهمیدیم باید به آنچه که داشتیم راضی میبودیم وگرنه سر و کلهمان با عصای پدربزرگ است و لنگه کفش مادربزرگ!
و وقتی که میکرویمان بر اثر همان خشم پدربزرگ سوخت. هربار که خواستیم پولهای تو جیبی مان و عیدیهامان را جمع کنیم و یک میکروی نو بخریم عین هربارش بزرگترها گولمان زدند و پولهای تو جیبی مان را کش رفتند و عیدیهای هرسال مان را گرفتند که بدهید برایتان نگه میداریم و دیگر رنگشان را هم ندیدیم! آنگاه متوجه شدیم برخی مواقع زندگی بر اساس ایده آلهای ما پیش نمیرود. و عوامل محیطی نیز تاثیر گذارند. ولیکن با این حال ما حق نداشتیم رویاهایمان را فراموش کنیم و دست از تلاش برداریم.
راستش از شما چه پنهان! بعد از بیست سال هنوز هم آرزویم جمع کردن پولهای تو جیبیام است. تا شاید این بار بتوانم میکروی پشت ویترین مغازه را بخرم. با فراغ خاطر آداپتورش را به برق بکوبم و بنشینم به بازی کردن.
#شب_ششم
۸آبان نهمین سال خاموشی قیصر امین پور عزیز...
روحش شاد و یادش گرامی.
چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است
به بیعادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
به هنگام نیّت برای نماز
به آلالهها قصد قربت کنیم
چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟
چه اشکال دارد در آیینهها
جمال خدا را زیارت کنیم؟
مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟
پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم
«وجود» تو چون عین «ماهیت» است
چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟
اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟
بیا جیب احساس و اندیشه را
پر از نُقل مهر و محبت کنیم
پر از «گلشن راز»، از «عقل سرخ»
پر از «کیمیای سعادت» کنیم
بیایید تا عینِ «عین القضات»
میان دل و دین قضاوت کنیم
اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم
مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیایید تجدید بیعت کنیم
برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم
بگو قافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم
خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گلها حمایت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
«بیا عاشقی را رعایت کنیم»*
"استاد قیصر امین پور"
شعر خوانی استاد:
+ اگر اشعاری از زنده یاد امین پور به یاد دارید به اشتراک بگذارید.(گوگل هم هست در ضمن)
زکات شعر خوب نشر اونه.
#شب_پنجم
ﻣﺠﯿﺪ ﺍﻧﺸﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ...!
- ﻧﺎﻇﻢ: ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ، ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼِﮑﺎﺭﻩ ﺑﺸﯽ؟
+ ﻣﺠﯿﺪ : ﺁﻗﺎ ﻫﺮﭼﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﺩ آقا... ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺁﻗﺎ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺑﺸﯿﻢ!
- ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺑﺸﯽ، ﻗﺼﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ، ﺑﺪﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩﻡ ... ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩﻫﺎ! ﺁﺧﻪ ﭘﺴِﺮ ﺗﻮ ﻧﯿﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﯾﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺭﻭﺣﯽ ﻟﻄﯿﻒ ﺑﺎﺷِﺪ ...؟ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤِﺶ ﺍﺯ ﻋﺸﻖُ ﮔﻞُ ﮔﯿﺎﻩُ ﻣﺤﺒﺖ ﺣﺮﻑ ﺑِﺰِﻧﺪ؟!
+ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﺣﺮﻑ ﺯِﺩﯾﻢ آقا!
- ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭﺍ!
+ ﺁﻗﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭﺍﻡ ﺁﺩِﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ.
- ﺣـــــﺮﻑ ﻧﺰِﻥ ... ﺣـــــﺮﻑ ﻧﺰِﻥ ... ﺍِﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﺑِﺰِﻧﯽ، ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ ...! ﮐﺘﺎﺑﻢ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ؟
+ ﺑﻠﻪ ﺁﻗﺎ
- ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺘﺎﺑﺎ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺪﺍﯾﺖُ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ؟ ﻫﺎﻥ؟
+ ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﻧِﺸﺎ ﺧﻮﻧﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺎﻟﯿﻤﻮﻥ ﻧﯿﻤﯿﺸﺪ ﺁﻗﺎ ... ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺨﻮﻧﺪﯾﻢ!
- ﺩِ .. ﺍﯾﻨﺲ ﮐﻪ ﻫﻤِﺶ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﻮﺕُ ﻧﻌﺶُ ﻣﺮﺩﻩُ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰِِﻧﯽ ... ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺭﯾﺨﺘِﺘﺎ ﺑﺒﺮﻥ!
+ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺸﯿﻨﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﻗﺎ؟
- ﺷﻮﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺑﺸﯿﻦ، ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﻣﯿﺸِﺪ ﻓﺤﺸﺎ ﺭﺍ ﺗﻮ ﻗﺼﻪﻫﺎ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩﻡ؟
+ ﺁﻗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ میخوایم ﺑﮕﯿﻢ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺗﺮﺑﯿﺘِﺲ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﻗﺼﻪ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﺁﻗﺎ
- ﺑﺎﺭﯾﮏِ ﺍﻟﻠﻪ ... ﭼﺠﻮﺭ ﻓﺤﺸﯽ؟
+ ﻓﺤﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺪ ﻧﺒﺎﺷِﺪ آقا.
- ﻣﺜﻼ؟
+ ﺁﻗﺎ ﻓﺤﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷِﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﻗﺎ
- ﻧﻪ ... ﺑﻮﮔﻮ!
+ ﺁﻗﺎ ﺟﻮﻥ ﺑِﭽﺎﺩﻭﻥ ﺑﺰﺍﺭﯾﻦ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺸﯿﻨﯿﻢ.
- ﺷﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ﻓﺤﺸﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﻮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺖُ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩﻡُ ﺑﻮﮔﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺸﯿﻦ
+ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﺍﺻﻦ ﻓﺤﺶ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ
- ﭼﻪ ﺑِﭽﻪ ﺧُﺒﯽ ... ﭼﻪ ﺑِﭽﻪ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ ... ﺩِ ﻓﺤﺶ ﺑﺪﻩ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ!!
+ ﺁﻗﺎ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ... ﯾﻪ ﻓﺤﺸﯿِﺲ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺯﺷﺘِﺲ ... ﻫﻢ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪِﺱ ﻭ ﻫﻢ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺁﺩِﻣﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥُ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪِﺩ!!
- ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺁﺩِﻣﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻢ؟ ...! ﺩﺭ ﺁﺭ ﮐﻔﺸﺎﺗﺎ!
قصه های مجید
هوشنگ مرادی کرمانی
کارگردان: کیومرث پوراحمد
چی شد که یاد قصه های مجید افتادم؟ دلیلش فایل زیر بود که نمی دونم چطور شد امروز به تورم خورد و گوشش دادم و باعث شد کلی خاطره تو ذهنم زنده بشه. خاطره دیدار با آقای مرادی کرمانی در شب شعری داخل دانشگاه کرمان سال نود و سه.(داستان جالبی داشت این دیدار. فکر کنم نوشتمش همینجا.)
کیفیت فایل ضبط شده پایین هست. ولی اگر دوست دارید بشنوید. سخنان استاد، کمی سوال و جواب و داستان هایی که خواندند.
+ این تصویر و این مثبت و منفیها رو هیچوقت نفهمیدم و هیچوقت اهمیتی هم رایم نداشته است! مثلا اینکه چرا باید فلفل خوردن یک نفر 8تا منفی بگیرد و 6تا مثبت؟ و بعد خب تعبیرش چیست؟ و آیا اگر به نویسنده انتقادی دارید بهتر نیست مستقیم بازگویش کنید؟ باور کنید من خیلی مهربانم!
+من درختی کلاغ بر دوشم، "خبرم" درد می کند بدجور! (***)
+ تک بیت های بی مخاطب رو جمعه هفته پیش مجدد به روز کردم! یادم رفته بود ذکر کنم.
#شب_سوم