۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ساعت خوش

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
  • ۲۱ نظر
زندگی برای ما فوتبالی‌ها خیلی پیچیده نیست و اینطوریه که یک وقت‌هایی تنها با برد و یا باخت تیم‌مون رنگ دنیامون عوض می‌شه. برای همین فردا که از راه برسه، عقربه‌های ساعت توی هال که برای بار دوم به شیش برسند، برای من کل فضازمان متوقف می‌شه؛ متوقف می‌شه و بعدش، بعدش دیگه از دو حالت خارج نیست؛ یا خوشحال خوشحالم و دوباره پیوند دوستی با زندگی می‌بندم. و یا اینکه می‌تونم گل بگیرم به کل این دو هفته‌ای که گذشت.

آیین سیاووش‌خوانی

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷
  • ۱۲ نظر

«فیلمنامه، و نیز برای اجرای زنده در توس فردوسی و میدان‌های بزرگ همه روستاها و پهنه میان چادرهای همه ایل‌ها. چرا که شاید اصل این اثر برای چنین مخاطبی است. برای آنان که هنوز زنده به آیین‌هایند و سیاوش‌خوانی برایشان تنها یک فیلمنامه درخشان نیست بلکه کاشتن بذر باروری و زایش است در بطن مادر زمین...»

سیاووش‌خوانی-بهرام بیضایی


در اسطوره‌های ایرانی سیاووش اسطورۀ باروری زمین است و سیاووش‌خوانی یک مراسم آیینی است که با گذر سالیان همچنان نیز در برخی از روستاها و اقوام ایرانی اجرا می‌شود. جیمز فریزر می‌گوید تفکر بدوی در انسان‌های نخستین دارای سه مرحله است تا در نهایت به تفکر علمی بیانجامد. مرحلۀ اول جادو و آیین‌های جادویی است، که در آن مردم با تکیه بر آیین‌های جادویی قصد دارند کنترل طبیعت را به دست گیرند. مرحلۀ دوم دین و اعتقاد به خدایانی فراطبیعی است. خدایانی که پدیده‌های طبیعی را کنترل می‌کنند؛ و به همین خاطر برای هر پدیده خدایی متصور بودند. خدای آب، خدای آسمان، خدای باروری، خدای جهان پس از مرگ و ... مرحلۀ سوم تلفیق دین و جادوست. که در آن با اجرای آیین‌های جادویی قصد دارند خدایان را وادارند که دست به کار خاصی بزنند و نظم طبیعت را به سمت خاصی بکشانند. برای مثال با اجرای آیین زنده شدن آدونیس، آدونیس را که نماد باروری و تجدید حیات سالانه است وادار کنند که زنده شود و در نتیجه گیاهان شروع به رویش کنند. 

هدف از اجرای آیین سیاووش‌خوانی نیز همین موضوع باروری و تجدید حیات سالانه بوده و به همین خاطر است که بیضایی در ابتدای کتاب می‌نویسد:«برای آنان که هنوز زنده به آیین‌هایند و سیاوش‌خوانی برایشان تنها یک فیلمنامه درخشان نیست بلکه کاشتن بذر باروری و زایش است در بطن مادر زمین.» 

دربارۀ آیین سیاووش‌خوانی، گویا سیاووش از خدایان پیشازردشتی ایرانی است و مرتبط با اساطیر باروری و فرهنگ کشاوری است؛ که قدیمی‌ترین حوزۀ این فرهنگ بین‌النهرین و رود جیحون بوده. امروزه هنوز مکان‌هایی در ایران وجود دارند که به نام سیاوشان و یا سیاوش خوانده می‌شود. از جمله مسجدی در شهر شیراز که نام سیاووش را روی خود دارد. یا روستای سیاووشان که در جنوب غربی آشتیان قرار دارد. قدیمی‌ترین اثری که از آیین سیاووش‌خوانی به جا مانده است دیواره‌ای است در پنجکنت در تاجیکستان امروزی که قدمت آن به قرن سوم پیش از میلاد می‌رسد.

 در کتاب‌های کهن نیز بارها از آیین سیاووش‌خوانی سخن به میان آمده است. از جمله کتاب تاریخ بخارا: «مردم بخارا را، در کشتن سیاووش نوحه‌هاست، و مطربان آن را سرود ساخته‌اند و قوالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن، زیادت از سه هزار سال است.» 

در این بین داستان جوشیدن خون سیاووش و روییدن گیاه پرسیاووشون از آن نیز در اغلب روایت‌ها و کتاب‌های کهن نقل شده است. در کتاب اخبار اسکندر و در سفر او به سیاووش‌گرد، مقبرۀ بهشتی او چنین وصف شده:«خاک او سرخ بود. خون تازه دید که می‌جوشید و در میان آن خون گرم، گیاهی برآمده بود سبز و جماعتی مردم آنجا جمع آمده بودند.»

امروز نیز می‌توان رد آیین‌سیاووش‌خوانی را در مراسم‌های عزارای امام‌حسین، ضرب‌المثل‌ها و حتی باورهای دینی مردم دید. برای مثال در مراسم‌های عزاداری سیاه پوشدن و لباس نیلی به تن کردن و کوتاه نکردن موی سر و صورت نشانه‌هایی است که همه از آیین سیاووش‌خوانی به یادگار مانده. یا حتی تزیین کردن تابوت عزا، ماتم گرفتن بر سر پیکرۀ نمادین شهیدان کربلا و استفاده از نمادهایی مثل علم و کتل و تزیین آن‌ها با نشانه‌ها و پارچه‌های رنگارنگ، گرداندن تابوت‌ها همراه دسته‌های عزاداری در کوچه و خیابان‌ها، همه آیین‌هایی است که برگرفته از آیین سیاووشان و گرداندن تابوت سیاووش در بین مردم است. یا در مراسم نخل‌گردانی‌‌ای که هنوز در شهرهایی از جمله یزد و میبد و کاشان انجام می‌شود و ظاهراً ریشه در سیاووش‌خوانی دارد. نخل یک اتاقک چوبی شبکه‌شبکه‌ای است که آن را انواع پارچه‌های ترمه و شال و ... تزیین می‌کنند و طی آدابی خاص آن را روی دوش مردم در مراسم‌های عزاداری می‌گردانند. در تصاویر و دیوارنگاری‌هایی که از آیین سیاووش‌خوانی برجای مانده نیز می‌توان مردم سوگواری را دید که اتاقکی خیمه‌مانند را روی دوش حمل می‌کنند و این اتاقک نمادی است از حمل قربانی مقدس به دنیای پس از مرگ. روی این کجاوه که به شکل درخت نخل است تصاویری از یک گیاه به چشم می‌خورد که نمادی است از تولد مجدد قربانی در دل خاک. و این تولد دوباره را مردم در وقت آذیین‌بندی آرزو می‌کنند. سنت استفاده از طاق نصرت برای مردگان و نخل‌گردانی در مراسم‌های عزاداری و تعذیه‌خوانی ظاهراً نقاط مشترکی با مراسم سیاووش‌خوانی دارد. 

مرگ سیاووش و به جوش آمدن خون او و روییدن پرسیاووشون از خون او حتی در باورهای دینی مردم نیز قابل مشاهده است. به عنوان مثال در پل‌ذهاب مردم اعتقاد دارند در سالی که به نام مار است، در یکی از روزهای جمعه فصل بهار که مطابق هفدهم ماه باشد،خون سیاووش می‌جوشد و امام زمان ظهور می‌کند. یا برخی از مردم قدیم همچنان معتقدند ابری که به سرخی می‌زند رگه‌هایی از خون سیاووش را در خود دارد. 

دکتر مهرداد بهار در کتاب «جستاری چند در فرهنگ ایران» به طور کامل به این اسطوره و آیین پرداخته و دربارۀ آن بحث کرده است.

life goals

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
  • ۹ نظر


«داشتن یک دوست واقعی یکی از سه هدف اصلی من توی زندگی بود. یکی دیگه اینکه همۀ عروسکای نوبلت رو جمع کنم و سومی هم اینکه تا آخر عمر شکلات داشته باشم.

دکتر برنارد هازلهاف میگه داشتن هدف توی زندگی خیلی خوبه.

البته به این شرط که مثل اهداف من احمقانه نباشه!»

انیمیشن Mary and Max-2009

از داستان زال و رودابه-پنج

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
  • ۱ نظر

دگر گفت کان برکشیده دو سرو

ز دریای با موج برسان غرو

یکی مرغ دارد بریشان کنام

نشیمش به شام آن بود این به بام

ازین چون بپرد شود برگ خشک

بران بر نشیند دهد بوی مشک

ازآن دو همیشه یکی آبدار

یکی پژمریده شده سوگوار

انسان در باستان، برای همه چیز «روح یا جان» قائل بود. مثلا برای دریا و کوه و سنگ و درخت و حیوان و هر چیز دیگری. همین اعتقاد باستانی است که بعدها در اندیشۀ بشر نهادینه شد و بعدها در شعر هم انعکاس یافت. در صنعت شعری زمانی که برای اشیاء جان قائل می‌شویم آن را تشخیص می‌گوییم. مثلا حافظ می‌گوید:

آن همه ناز تنّعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

امّا این اندیشۀ باستانی که برای هر چیزی جان قائل می‌شدند از کجا نشأت گرفته بود؟ اقوام باستانی هیچ اندیشۀ علمی نسبت به امور طبیعی نداشتند. مثلا نمی‌دانستند رودها چگونه جاری می‌شوند یا دریاها چگونه به وجود آمده‌اند. انسان چگونه به وجود آمده است. روز و شب چگونه به‌وجود می‌آید. درختان چگونه رشد می‌کنند و گذر فصل‌ها چگونه اتفاق می‌افتد و موارد طبیعی دیگر. این ندانستن سبب به وجود آوردن «خدا» برای این نیروها شد. یعنی اقوام باستانی وقتی نیرویی را در جایی می‌دیدند که توضیحی برای آن نمی‌یافتند، خدایی برای آن در نظر می‌گرفتند، مثل خدای دریاها، خدای طوفان، خدای آسمان، خدای زمین و.... بعدها به مرور زمان برای این وقایع طبیعی، داستان‌هایی به‌وجود آوردند که البته این داستان‌ها حاصل پیوند وقایع تاریخی، طبیعی، علمی و ماورایی بود. 

در داستان زال و رودابه، سام زمانی که پریشانی زال را از سویی و از دیگر سو مخالفت شاه با این وصلت را می‌بیند، نامه‌ای می‌نویسد و به دست زال می‌سپارد و او را به درگاه شاه می‌فرستد تا شاید دل منوچهر به رحم آید و با خواستۀ زال موافقت کند. منوچهر وقتی زال را می‌بیند با موبدان و ستاره‌شناسان خود مشورت می‌کند و مجلسی ترتیب می‌دهد تا زال را بیازمایند. هر موبد سؤالی از زال می‌پرسد و زال پس از کمی درنگ سؤال‌ها را به نیکویی پاسخ می‌دهد. از جمله همین چند بیت بالا که پرسشی است که یکی از موبدان مطرح می‌کند: «دو سرو بلند بینی که از دریای پرموج برآمده و مرغی بر آن دو آشیان دارد، بامداد بر یکی نشیند و شامگاه بر دیگری، چون از درخت نخستین بپرد برگ و بر آن درخت خشک شود و چون بر درخت دیگر نشیند، هوا عطرآگین گردد، بدین شکل پیوسته یکی شاداب باشد و دیگری پژمرده و نزار.»

پاسخ  زال به آن پرسش چنین است که:

کنون از نیام این سخن برکشیم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم

ز برج بره تا ترازو جهان

همی تیرگی دارد اندر نهان

چنین تا ز گردش به ماهی شود

پر از تیرگی و سیاهی شود

دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند

کزو نیمه شاداب و نیمی نژند

برو مرغ پران چو خورشید دان

جهان را ازو بیم و امید دان

برج‌های(باره‌های) فلکی دوازده‌گانه که در اینجا از آن‌ها سخن به میان آمده، در حقیقت ابزاری بوده که در دوران باستان از آن برای سنجش گذر زمان استفاده می‌شده است. در آن دوران چنین تصور می‌شده که خورشید دور زمین درحال گردش است و در این گردش مسیری دایره‌ای شکل را طی می‌کند؛ که به آن «دایرة البروج» می‌گفته‌اند. این دایره مسیری فرضی است که هر سی درجه از قوس آن را نمایندۀ یک برج(باره) می‌دانسته‌اند. برج بره(حمل) نخستین برج است از این برج‌های دوازده‌گانه و ترازو(میزان) هفتمین. اولی در آغاز فصل بهار و دیگری در آغاز خزان قرار گرفته است. خورشید از بره تا ترازو نیمۀ اول این مسیر دایره‌ای شکل را می‌پیماید و سپس از ترازو تا ماهی که آخرین برج است نیمۀ دوم دایره را. این دو نیمه در پرسش‌های موبدان از زال(و در باور پیشینیان) دو سرو دانسته شده‌اند و خورشید نیز پرنده‌ای است که از بره تا ترازو روی سرو اول و پس از آن تا به باره ماهی برسد روی سرو دوم آشیان دارد. زال در جواب موبد چنین پاسخ می‌دهد که: خورشید آنگاه که به بارۀ بره در می‌آید «اعتدال بهاری» آغاز می‌شود و از آن پس، روز طولانی‌تر شده، شب رو به کاهش می‌گذارد و جهان، تیرگی را پشت سر می‌نهد. تا زمانی که خورشید به بارۀ ترازو می‌رسد. در این هنگام «اعتدال پاییزی» آغاز می‌شود و در نتیجه روزها کوتاه شده و شب‌ها طولانی‌تر می‌شوند. تا اینکه خورشید به بارۀ ماهی برسد. و باز این چرخه تکرار می‌شود. در نیمۀنخست این دایره جهان پر از شادابی و سرسبزی است و در نیمۀ دوم همۀ جهان اندوهگین و افسرده است.


1-شاهنامۀ فردوسی به نثر-دکتر سید محمد دبیرسیاقی

2-نامۀ باستان-میرجلال‌الدین کزازی

غروب شنبۀ خود را چنین بگذرانیم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
  • ۹ نظر



دریافت 

(Silk Road-Kitaro)

سامحنی إن احببتک فوق حدود الحب...

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
  • ۱۸ نظر
اگر صحبت از قوانین فیزیک و آیرودینامیک باشد زنبورهای عسل نباید پرواز کنند. در واقع بال‌های زنبور عسل توانایی بلند کردن این حشره از روی زمین را ندارند. ولی حقیقت این است که زنبورهای عسل نه تنها پرواز می‌کنند، بلکه توانایی خیره‌کننده‌ای هم در این کار دارند.

شرح تصویر:
شاهین ایزدبار، با شش نشان طلا و یک نقره از مسابقات پاراآسیایی در رشتۀ شنا. برای آن یک نشان نقره هم گفت:«شرمندۀ مردم ایران شدم!»

سامحنی إن احببتک فوق حدود الحب...
::
مرا ببخش 
اگر فراتر از مرزهای عشق
عاشقت شدم...

97-93=4

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷

همین شنبه‌ای که گذشت می‌تونستم بیام و بنویسم «دوکلمه حرف حساب» چهار ساله شد.(مهم بود؟)

لابد انتظار دارید حالا که نوشتم اضافه کنم: هر حرفی، حدیثی، سخنی، انتقادی، مزخرف‌ترین پستی، بهترین پستی، مهری، محبتی، فحشی، فضیلتی، نصیحتی، چیزی اگر دارید بنویسید. نمی‌دونم، میل خودتون. من که حرفی اگر بود می‌شنوم.


به رهی دیدم برگ خزان پژمر...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
  • ۱۸ نظر

می‌گفت شما نسل خیانتکاری هستید. نسلی که حتی به خاطرات نسل قبلش هم رحم نمی‌کند. 

این چند جمله را مرد رهگذری می‌گفت که چند روز پیش سوار ماشینم شد. مرد ساکی همراهش بود و با پای پیاده پیش می‌رفت. هربار که ماشینی از کنارش می‌گذشت برمی‌گشت و به پشت سرش نگاهی می‌انداخت. نزدیکش که رسیدم سرعتم را کم کردم و کنارش ایستادم. پرسیدم کجا می‌خواهد برود و اگر مسیرش می‌خورد تا یک جایی برسانمش. عرق از پیشانی پهنش سرازیر شده بود و صدای هن و هن نفس‌هایش را می‌شد از داخل ماشین هم شنید. نگاهی به داخل ماشین و ظاهر من انداخت و بعد در را باز کرد و نشست. ساک آبی‌رنگش را گذاشت جلوی پایش و دستی داد و با یک سلام و علیک شروع کرد به گله از اینکه چقدر هنوز هوا گرم است و مسیر اینجا چرا هیچ تاکسی‌ای ندارد و مجبور شده است سر ظهری مزاحم من شود.

گفت چند روزی مهمان دخترش بوده و حالا می‌خواهد برود ترمینال و برگردد شهر خودشان. ضبط ماشین روشن بود و می‌خواند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا بود» 

گفت:«اینو یه خانوم دیگه‌ایم نخوانده؟» 

-«چرا. فکر کنم مرضیه. ایرح بسطامی هم البته خوانده و یکی دو نفر دیگر هم خواندن تا جایی که یادمه.» 

-«ای برگ ستمدیدۀ پاییزی، آخر تو زگلشن ز چه بگریزی» 

آهی کشید و گفت:«می‌دونی من چقدر با آهنگ خاطره دارم؟ یه ضبط صوت داشتیم و چندتا کاست. یکی از کاستا همین خانمی بود که گفتی. گفتی کی؟» جواب دادم:«مرضیه.»

 -«آره همین مرضیه. موقع غروب که می‌شد خانمم چایی می‌ریخت و می‌آورد. بعد همین کاست رو می‌ذاشت و مرضیه شروع می‌کرد به خوندن. نمی‌دونستم چرا اینقدر دوست داره این کاست رو. ولی چون اون دوست داشت منم دوستش داشتم.» لبخندی ساده تحویلش دادم و میدان را پیچیدم سمت راست.

-«روزی تو هم‌آغوش گلی بودی، دیوانه و مدهوش گلی بودی.» 

-«همین، مرضیه‌اش رو نداری بذاری؟»

-«نه. حالا مگه این بد می‌خونه؟» 

-«بد نمی‌خونه. ولی یاد خاطره‌هام افتادم. دلم برا اون روزا تنگ شد.» 

گفتم:«خدابیامرزدشون. ببخشید دیگه.» و بلندگوی ماشین گفت:«آه خار غمش در دل بنشاندم، در ره او جان بفشاندم»

-«نسل شما خیلی خیانت کاره. حتی به خاطرات نسل قبلشم رحم نمی‌کنه. چرا وقتی اون خانم. گفتی اسمش چی بود؟» 

-«مرضیه.» 

-«چرا وقتی مرضیه به اون خوبی...»

-«ای عاشق شیدا، دلدادۀ رسوا، گویمت چرا فسرده‌ام.»

احساس کردم بغضی پیچید توی گلویش. باید همین‌جا پیاده‌اش می‌کردم. او باید می‌رفت سمت راست و من مسیرم سمت چپ میدان بود. ولی این‌طور وقت‌ها راهنمای ماشین از مغز آدم قرمان نمی‌گیرد. این بود که راهنمای ماشین پیچید سمت راست و ضبط ماشین ادامه داد:«رفت آن گل پاک از دست، با خار و خسی پیوست؛ من ماندم و صد بار ستم، این پیکر بی‌جان» و مرد دیگر تا آخر راه هیچ نگفت. هیچ نگفت و من هم از ترس دیدن اشک‌های مردی که لااقل دوبرابرم سن داشت هیچ نگفتم و تنها راندم تا ترمینال. راندم تا ترمینال و بلندگوها تا آخر داد زدند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زما...»


+نوشته شده برای رادیوبلاگی‌ها و اولین آهنگ نوانگار

صمیمانه دعوت می‌کنم از خورشید و سجل برای نوشتن این پست.