پیشانینوشت: مدتهاست میخواهم روزانهنویسی کنم و هربار به بهانهای بیخیالش شدهام. در هشتمین روز از پاییز 99 تصمیم گرفتم به کمک این صفحه، اینبار کمی جدیتر به سراغ روزانهنویسی بیایم. امیدوارم وسط راه باز کم نیاورم.
و اینکه اگر حرفی بود، بخش خصوصی نظرات فعال است.
همین.
سهشنبه، 8 مهر
یک مثلی هست میگه آدمها قبل از اینکه به صورت فیزیکی با هم آشنا بشن، روحشون با هم آشنا بوده. دارم فکر میکنم شاید جایی روح ما چند نفر هم با یکدیگر در ارتباط بودن. وگرنه پیدا کردن دوستان جدید لااقل برای من هیچوقت به این سادگی نبوده. دوست دارم به عصرگاه سهشنبه تافت بزنم. سهشنبه یک فرصت همنشینی خوب بود. نیاسر، گشت و گذار توی کوچه پسکوچهها، تماشای ماه، طعم خانه، حس کردن پاییز، بالا و پایین پریدن بچهها، دوچرخه، عمو محمود.
پنجشنبه، 10 مهر
یک روزهایی از هفته رو دوست ندارم. ربطی به چندشنبه یا چندم بودنش نداره. از صبح که بیدار میشی، حس میکنی که امروز روز خوبی نیست. امروز از اون روزهاست که بیحوصلهای، خستهای و دل کار کردن نداری. این روزا وقتی از صبح بیدار میشم، اول کارهای واجب رو انجام میدم و مابقی روز رو هرچه پیش آید خوش آید گونه طی میکنم. امروز، پنجشنبه، 10 مهر هم یکی از اون روزهای لعنتیه. تنها کار واجبی که دارم نوشتن یک مقاله است. بعد از اون آشپزی میکنم. بازی میکنم. پادکست گوش میدم و شاید هم آخر شب رفتم دوچرخه سواری. البته اگر میلان بازی امشبش رو ببره.
جمعه، 11 مهر
از همین حالا به بازی فردا شب فکر میکنم. به اینکه روی کاغذ و با مقایسۀ فهرست بازیکنها احتمال باختمان بیشتر از برد است. به بازی فردا خوشبین نیستم؛ اما در فوتبال چیزی سختتر و هولناکتر از شکست هم وجود دارد. امید به پیروزی، حتی اگر بدانی شانس کمی برای برد دارید. همین امیدی که کف پای آدم را قلقلک میدهد، سر آدم را داغ میکند و تا آخرین لحظهها آدم را در یک کشمکش هیجانی نگه میدارد. شکست بخش جدایی ناپذیر فوتبال است؛ اما باور دارم این شکست نیست که ما را نابود میکند، بلکه همین بیم و امیدی است که هرلحظه به وجود میآید.
شنبه، هجده آبان
این روزها لحظه لحظهی زندگی تحتالشعاع کروناست. هرچقدر هم که کممحلش کنم. دستآخر وقتی میخواهم پا از در بیرون بگذارم، اولین مرحله برداشتن ماسک است. چند روزی است که وضع شهر دوباره خراب شده و به قول نمودارهایشان در وضعیت سیاه به سر میبریم. وضعیت سیاه یعنی تعطیلی تمام کسب و کارها و بازارهای شهر. یعنی فقط فروشگاههای مواد غذایی میتوانند باز باشند و بس. البته گویا تمام اینها فقط روی کاغذ اعتبار دارد. یا لااقل هنوز بخشنامههاشان به محلهی ما نرسیده. آقا سید، پیرمرد آرایشگاه محل، وقتی با شانه و قیچی افتاده بود به جان موهایم تعریف میکرد که: از چهارشنبه گفتهاند باید تعطیل کنید. من هم پنجشنبه نیامدم مغازه. اما صبح شنبه وقتی زنگ زدم به دوست و رفیقها، دیدم همهشان رفتهاند مغازه و خبری هم نیست. بگذریم. بعد از دو ماه رنگ سلمانی را دوباره دیدم. برای من که میلی به دیدن سلمانیها ندارم(دلیلش را یحتمل میدانید.)، این جنگل موها همیشه دردسرساز بوده. (اینجاست که شاعر میگوید: جنگلی هستی تو ای انسان!)
خبر دیگری نیست. همینکه دوباره مینویسم امیدوار کننده است.
یکشنبه، نوزدهم آبان
برای اینکه با برنامهریزی بهتری کارهای روزانهام را انجام دهم، صبح به صبح هرچیزی که فکر میکنم باید انجام دهم را مینویسم. در دو روز اول، نوشتن فهرست کم و بیش کمک کرده تا بهتر به کارهایم برسم. الف امروز میپرسید: بازی میلان را دیگر چرا توی فهرست مینویسی؟ گفتم: واقعیت این است که فوتبال و بهخصوص میلان برایم چیزی بیشتر از یک سرگرمی است. اینطور نیست که بگویم خب اول کار الف تا دال را انجام میدهم، بعد اگر وقت اضافه آوردم فوتبال میبینم یا میروم سراغ سریال. نه. دوست دارم فوتبال را هم در کارهای روزانهام فهرست کنم و وقتی داد و قالهایم را سر بازیکنها و داور تمام کردم، از توی فهرست خطش بزنم.(داخل پرانتز بگویم که امشب بازی میلان و ورونا بود؛ که دستآخر دو دو تمام شد.)
آخر شب با نون حرف میزدم. این روزهای خانهمانی باعث شده تا ناخودآگاه بخشی از روابط دوستانهام را به فضای مجازی بکشانم. البته حرفهایم با نون خیلی سروتهی نداشت. بیشتر یک شبنشینی دیرهنگام بود. شاید بهانهای برای تمام کردن یک روز دیگر. البته در دل صحبتها توصیههای خوبی هم از نون دریافت کردم. بعدها بیشتر از ایدهها و توصیههای نون حرف میزنم.
سهشنبه، بیست آبان
خانه کاج کاشان یکی از مکانهایی است که همیشه حالم را خوب میکند. بیش از سه سال میشود که تقریبا هر دو هفته یکبار با چند تن از رفقا دور هم جمع میشویم و از داستان و کتاب حرف میزنیم. اما باید اعتراف کنم فقط این حرف زدن از داستان و جمعخوانی نیست که باعث دلبستگیام به خانه کاج شده. برای من که خیلی سخت با کسی صمیمی میشوم، این جمع یک جمع صمیمی است که به آن تعلق خاطر دارم. اعتراف سختی است اما باید بگویم اگر بچههای کاج نبودند، اگر صاد نود اگر ب.ه نبود، اگر ز.الف نبود، اگر عین نبود و اگر چایی خوردنهای بعد از جلسات داستانی نبود، اگر عمو و عین.ج نبودند این چندسال بسیار بسیار سختتر میگذشت.
خبر دیگر اینکه مهمان داریم.. درست سه هفته پیش بود که با دوچرخه سرنگون شدم.(چطور و چرایش بماند.) و راستش شکستن ترقوهی چپ یا به قول دکترها کلاویکل و بستن سه هفتهای دستم چیزی نبود که دلم بخواهد برای خانواده که کیلومترها آنطرفتر بودند تعریف کنم. همین شد که در این سه هفته تماسهای تصویری را رد کردم و در دلم خدا خدا کرد که بابا فیلش یاد هندوستان نکند. از همان هفتهی اول بستن دستم زمزمههایی از آمدنشان بود و خب حسابی شانس یارم یود که سه هفته سفرشان را عقب انداختند. دیشب از ترس شوخیهای مشت و لگدی معمول در خانه، قضیه را به یک شکل رو آبی که حالا اتفاق خاصی هم نبوده و فلان و بهمان، برای بچهها گفتم. راستش ترسیدم یکی از مشتهای بیهوا نصیب دست چپم شود و بعد دیگر خر و باقالی از کجا پیدا کنیم؟ حالا فردا یکبار هم باید قضیه را برای بابا و مامان بگویم. یکطورهایی غول مرحلهی آخر است.
پنجشنبه، بیست و نه ابان
بعد از یک هفته مهمان داری، خانواده دیروز رفتند. منع عبور و مرور بین شهری اعلام شده و گمانم تمام روزهای پاییز و زمستان را باید در تنهایی سر کنم. دور از خانواده. لااقل تا اطلاع ثانوی یا بهبود شرایط کرونایی. البته مشکل چندانی با این قضیه نخواهم داشت. دیگر اینکه بخور و بخوابهای این سه چهار هفته حسابی کار دستم داده. گمانم اگر ترازویی در دسترسم بود، اعدادش از روی هشتاد رد میشد. برای من که هرگز وزنم از هفتاد و پنج و شش فراتر نرفته بود، این افزایش وزن یکباره و این شکمی که پیش آمده، نشاندهندۀ این است که روزهای جوانی گذشته و اگر مراقب ورزش و سلامتیام نباشم، فرداروز از نود و صد هم میگذرم و بعد خر را بیار و باقالی بار کن.
از جزئیات فیزیکی که بگذرم، میرسم به ذهنی که این روزها حسابی آشفته است. تمام ماه آبان را یا مهمان داشتیم یا گرفتار درد کتف بودم. بهرهوریام در این ماه به زیر سی درصد رسیده و این یعنی خواه ناخواه آذرماه سختی هم پیش رو خواهم داشت. برنامههایی که داشتم تحت تأثیر اتفاقهای این یک ماه حسابی درهم و برهم شده. از صحبتهای دکتر گرفته تا ماجرای اخیر زهرا. همۀ اینها باعث شده ندانم فروردین سال جدید کجا و در چه حالی هستم. هرچقدر هم که بخواهم خودم را بندۀ لحظه بدانم، هرچقدر هم که بخواهم در لحظه زندگی کنم، روزهای پیشرو برایم محو و تا حدودی هراسآور است.
در این یک سال گذشته تجربههای بسیاری در زمینۀ کاری و تولید محتوا داشتهام. این روزها یک بخشی از فکرم هم درگیر این است که چطور این مسیر رو به جلو را حفظ کنم. چطور از یک فریلنسر تولیدمحتوا به سراغ فیلدهای کاری دیگر بروم. اگر بخشی از این مسیر را طی کنم، اگر سطح درآمدم به یک نقطۀ قابل اتکا برسد، بخش خوبی از نگرانیهایم نسبت به روزهای آینده حل میشود. در حال حاضر که با این مسئله به شدت درگیرم.
شنبه، هشت آذر
اینکه یک هفتهای است روزانهنویسی نکردهام، به خاطر شلوغی این روزهاست. همهی آدمها منطقهی امنی برای خودشان دارند و خیلی کم پیش میآید که از این منطقهی امن پا فرا بگذارند. من اما در یک هفتهی گذشته تمام دیوارهای منطقه امن خودم را خراب کردهام. یک چیزی شبیه خودویرانگری یا اگر کمی تلاشم را بیشتر کنم و شانس همراهم باشد، یک بازسازی خود.
در ادمهی همان رسیدن به یک نقطهی قابل اتکا وظیفهی تازهای را پذیرفتهام. چیزی شبیه مدیریت یک مجموعه. که راستش خیلی با خلقیات آدمگریز من جور در نمیآید. از طرف دیگر دارم به سمت کپیرایتینگ قدم برمیدارم و رسیدن از تولید محتوا به کپی رایتینگ قطعاً چالشهای زیادی را سر راهم قرار میدهد.
کمی از کسب و کار فاصله بگیرم. جمعه بعد از ماهها کوه رفتن را دوباره تجربه کردم. یک ماه خوابیدن و فعالیت بدنی نداشتن، حسابی تنبلم کرده بود. طوری که وسط راه کم آوردم و مجبور شدم چند دقیقهای را استراحت کنم تا نفسم جا بیاید. توی درهی خُنب گویی خبری از کروناویروس نبود. دیدن این همه آدم با کیفیت اچدی و لب و دهان برایم چیز عجیبی بود. ماهها میشد که چنین تصویری از ذهنم پاک شده بود و حالا دیدنش برایم لذتبخش مینمود. دیگر اینکه دلم برای تماشای پاییز تنگ بود و گردش روز جمعه سبب شد تا دلی از عزا درآورم.
حرف دیگری نیست. جز اینکه هشت آذر بود. هشت آذری که تا همیشه یادآور خاطرات خوب است. همین.
نه، نه، نودونه
چرا آدمها از اعداد دند خوششان میآید؟ مثلاً یادم است خانم ن اصرار داشت ساعت جفت را توی کانالش اعلام کند. یا مثل این ۹.۹.۹۹ که داستانهای مخصوص به خودش را داشت. به هرحال سهم من از امروز یک استراحت دلچسب بود. یک هفته گذشته را پیوسته گرفتار بالا و پایین شدن بودم و برای همین تصمیم گرفتم با شعار: در ستایش بطالت از خیر یکشنبه بگذرم. این شد که کمی کتاب خواندم. آشپزی کردم. سریال دیدم، سری به کلاس شهرستان ادب زدم و و دستآخر هم نشستم به تماشای فوتبال. دوتا نود دقیقهی کامل را صرف فوتبال کردم. اول از بازی روان میلان برابر فیورنتینا لذت بردم. بعد ساعت هشت نشستم به دیدن تاتنهام مورینیو در برابر چلسی لمپارد. از تماشای دومی طوری خسته شدهام که انگار خودم ۹۰ دقیقه برای گل زنی تلاش کردهام و بعد هیچی به هیچی. کشک. با ر سر این بازی شرط بسته بودیم. خوشحالم که او هم در بحث شانس بیبهره است. خلاصه، بازی مساوی شد و به قولی: نه خانی آمده بوده و نه قرار است خانی برود.
دوشنبه، ۱۰ آذر
یک چیزی که در آشپزی برایم اعجابآور است جهان ادویههاست. راستش اگر روزی روزگاری ماشین زمان اختراع شود، دوست دارم در طول زمان سفر کنم و مثلاً بروم به اولین روزی که یک نفر با بوی دارچین مست شد. یا روزی که یک نفر فهمید اگر فلان گیاه را خشک کند و بعد آسیابش کند، به غذا یک رنگ زرد خوشبو و خوشطعمی میدهد.
نزدیک به یک ماه میشد که آشپزی را به اجبار ترک کرده بودم. برای من که گهگاه دوست دارم خستگیام را با پختن غذا از تن درآورم، روزهای سختی بود. همین است که حالا بیجنبه بازی درمیآورم و دست به پختن هرچیزی که میزنم، بلافاصله عکسش را میگیرم و ذوقکنان با دیگرانی به اشتراکش میگذارم. مثالش همین دیشب که ع هم اینجا بود. چیزی پخته بودم که سعی میکرد خودش را شبیه پیتزا نشان دهد. اما واقعیتش ترکیبی از ماکارونی، تخم مرغ و بادمجان بود با کمی پنیر پیتزا. (اینجا هم از آشپزی حرف زدم که هیچ شبکهی مجازیای از این اتفاق بی بهره نمانده باشد:دی)