یکشنبه ساعت نه صبح:
من مطلبی هستم که هنوز به ذهن نویسنده نیامدهام. چهار ستون بدنم سالم سالم است و ملالی نیست جز غم دوری شما.
یکشنبه ساعت هفت عصر:
اکنون به ذهن نویسنده رسیدهام. نویسنده دارد مرا در ذهن خودش طرح ریزی میکند. در موردم فکر میکند. ستونهایم را یکییکی پیریزی میکند و گاه به این میاندیشد که اصلاً نوشتنم لزومی دارد؟ خلاصه که دست به گیرندههای خود نزنید. فعلاً ایراد از فرستنده است.
یکشنبه ده شب:
نگارنده پشت لپتاپش نشسته. به جانم افتاده. دیوار چینی را تمام نکرده در لپتاپش را میبندد و از پنجره به بیرون خیره میشود. میخواهد ببیند باران میآید یا نه؟ خبری از باران نیست. برای خودش چایی میریزد و دوباره مینشیند پشت لپتاپ. ولی متأسفانه خیلی زود خوابش میبرد.
دوشنبه ساعت هفت صبح:
حالا تقریباً به طور کامل نوشته شدهام. البته غلط غلوط زیاد دارم. نگارنده برخی کلمههایم را سبک سنگین میکند و میگذارد سر جایش. برخی قسمتها را هم خودسانسوری میکند و از سر و تهام میزند. ولی در کل از نوشتنم راضی به نظر میرسد. فکر کنم دیگر وقتش باشد که با هم بیشتر آشنا شویم. ولی نه؛ در لپتاپش را لحظۀ آخر بست و رفت.
دوشنبه ساعت دو عصر:
فکر کنم کم کم باید منتظر انتشار من باشید. امروز بعد از نهار نگارنده یکبار مرا از بالا به پایین خواند. یکبار هم از پایین به بالا. یکبار هم از راست به چپ. یکبار هم از چپ به راست. در هر بار خواندن باز کمی دچار خودسانسوری شدم. ولی دیگر آمادهی آمادهام.
دوشنبه ساعت دو و بیست دقیقه عصر:
رضایت را در چهره نگارنده میبینم. به نظر میآید از من راضی راضی است. ولی باز یک دور مرا به طور مرموزانهای از ابتدا تا انتها میخواند. یکی دو کلمه را پس و پیش میکند و در نهایت نیم فاصلههایم را اصلاح میکند. به نظرم دیگر وقتش رسیده است. خیلی هیجان دارم.
دوشنبه ساعت دو و بیست و پنج دقیقه عصر:
درست وقتی منتظر بودم مرا منتشر کند، سروکلهی موجودی با دو گوش و دو دست و دوپا و دو چشم و یک دماغ پیدا شد. موجود مرموزی است. قدش به زور یک متر میشود. موهایش را شلخته شانه کرده و زیرچشمی لپتاپ را نگاه میکند. نگارنده رفته تا فلاسکش را چایی کند. آن موجود شرور نزدیک میشود و کارش را میکند. صفحه لپتاپ به کلی تیره شده. از تاریکی میترسم. کلمههایم یکی یکی محو میشود. لحظاتی بعد دوباره خودم را در ذهن نگارنده حس میکنم. نگارنده خون خونش را میخورد. زیر چشمی به آن موجود دوپا خیره شده، ولی چیزی به زبان نمیآورد. به خودش لعنت میفرستد که چرا دکمه ذخیره پیشنویس را نزده بوده یا برای چه مرا در ورد ننوشته. باز به خودش لعنت میفرستد. و باز به خودش لعنت میفرستد. و باز... و باز...
دوشنبه ساعت دو و سی دقیقه عصر:
متأسفم. نمیدانم چه باید بگویم. حوصلۀ خودم را هم ندارم. راستش نگارنده از دوبارهنویسی من منصرف شده است. حوصلۀ نوشتن دوبارهام را ندارد. مرا بر میدارد و پرتابم میکند کنج ذهنش. امیدوارم همین روزها دوباره حوس نوشتنم به سرش بزند. دوست دارم به وصال شما برسم. ولی تا آن روز باید با درد دوری بسازم.