۱۳ مطلب با موضوع «کتاب نگاری :: شاهنامه نگاری» ثبت شده است

نخستین انسان، نخستین خون‌ها و نخستین کینه‌ها

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۸
  • ۱۷ نظر

چیست داستان نخستین جنگ‌ها و انتقام‌ها؟ نخستین خون‌ها و نخستین کینه‌ها؟ 

کیومرث نخستین انسان بود و نخستین پادشاه. روزگار کیومرث را در اساطیر روزگار زرّین می‌خوانند. از این جهت که در آن روزگاران، دد و دام جمله در آشتی و آرامش با مردمان بودند و هنوز هول و هراس ستیز و گریز بر جهان سایه نیفکنده بود. روزگار بر کیومرث چنین بود تا اینکه روزگار زرّین به سر آمد و نخستین کینه‌ها در دل اهریمن زبانه کشید و اهریمن بداندیش نسبت به کیومرث که پادشاه جهان بود حسادت ورزید.

اهریمن فرزندی داشت گرگ‌نما، با اندامی درشت‌ و پنجه‌هایی ورزیده. اهریمن کینه‌جو، چون به فکر پادشاهی افتاد، سپاهی گران جمع کرد و از نیت خود سخن‌ها گفت و در اندیشۀ جنگ با هوشنگ فرورفت. 

سیامک فرزند کیومرث بود و مایۀ آرامش و آسایش جان پدر و البته نخستین کشتۀ جهان. سیامک، چون از اندیشۀ اهریمن بدکردار آگاه شد، سپاهی از آدمیان و دیگر آفریده‌های هستی جمع کرد و به جنگ فرزند گرگ‌نمای اهریمن رفت. در جنگ امّا بخت با سیامک یار نبود و فرزند گرگ‌نمای اهریمن با پنجه‌های خود، سیامک را به خاک انداخت و جگرگاهش را درید. 

و نخستیم انتقام‌گیرنده. نخستین انتقام‌گیرنده، هوشنگ، فرزند سیامک بود. چون پیش نیای خود بالید و بزرگ شد، در پی انتقام از اهریمن برآمد. پس سپاهی از آدمیان و پریان و دیگر آفریده‌های هستی جمع کرد و به جنگ اهریمن شتافت. این‌بار بخت با هوشنگ روشن‌روان یار بود و هوشنگ همچون شیر به دیو سیاه تاخت و به انتقام خون پدر، سر از تنش جدا ساخت.


به هم برشکستند هردو گروه

شدند از دد و دام دیوان ستوه

 

+نگارگری از شاهنامۀ طهماسبی، نبرد هوشنگ با دیو سیاه و کشتن او. (برای بزرگ شدن، روی تصویر کلیک کنید.)


پی‌نوشت: بازگشت به شاهنامه‌نگاری پس از ماه‌ها دوری و با این امید که این‌بار ادامه‌دار پیش بروم و به قولی که داده‌ام عمل کنم.   

قصه‌های شاهنامه برای کودکان و نوجوانان

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳۱ خرداد ۹۸
  • ۱۳ نظر

اینکه چرا داستان‌های هزارویک شب یا شاهنامه فردوسی با اقبال عمومی روبرو نمی‌شوند، یک بخشیش هم ضعف انتشاراتی‌ها و اهالی فرهنگ است. نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم کودکان و نوجوانان با یک یا دو درس که در کتاب‌های فارسی گنجانده شده به شاهنامه فارسی علاقه‌مند شوند. آن هم وقتی با شعر و جهان شعر غریبه‌اند و ذهنشان را پر کرده‌ایم با ریاضی و فیزیک و زیست‌شناسی. (وضعیت برای بچه‌های دبیرستانی و رشتۀ ادبیات هم فکر نمی‌کنم بهتر از این باشد.) حالا که ضعف کتاب‌های آموزشی مشخص است و ضعف سیستم آموزشی مشخص است، سؤال اینجاست که باز چرا اهالی فرهنگ به سراغ شناساندن کتاب‌های کهن و قصه‌های کهن به کودکان و نوجوانان نمی‌روند و کاری نمی‌کنند؟

تقریباً یک ماهی می‌شود که دارم دنبال کتاب‌های شاهنامه برای گروه‌های سنی "جیم" و "ه" می‌گردم و بین آثار محدودی که در کتابخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها دیدم، جز یکی دو مورد چیز به دردبخوری وجود نداشت. اغلب کتاب‌ها یک کپی ساده بود از روایت‌های موجود اینترنتی با نثری ناپخته و بدون پرداخت. تصویرگری‌ کتاب‌ها هم البته چنگی به دل نمی‌زد. 

تازه وضع شاهنامه خیلی خوب است و کم و بیش بعضی از انتشاراتی‌ها به سراغش رفته‌اند. از هزارویک شب و قابوس‌نامه و گلستان و بوستان سعدی و دیگر آثار کهن حرفی نمی‌زنم؛ که اگر هم تک و توک کتابی دربارۀ آن‌ها پیدا شود(با فرض اینکه بالاخره جوینده یابنده باشد!)، به نظر می‌رسد فقط هدف انتشاراتی‌ها فروش بیشتر بوده. وگرنه کیفیت کتاب چه از نظر محتوا و چه از نظر تصویرگری باز چنگی به دل نمی‌زند. 


همۀ این دردودل‌ها را گفتم و همۀ این غرغرها را کردم، تا در آخر قصه‌های شاهنامه آتوسا صالحی را معرفی کنم. اگر روزی روزگاری دنبال کتابی بودید که قصه‌های شاهنامه را به شیوه‌ای جذاب‌تر برای نوجوانان راویت کرده باشد، می‌توانید به سراغ این مجموعه بروید. 

اگر این مجموعه را نسبت به دیگر آثار موجود در بازار برتری می‌دهم، اولین دلیلم نثر پخته و جذاب آتوسا صالحی است. نثری که از همان صفحۀ اول کشش لازم برای دنبال کردن داستان را در خواننده به وجود می‌آورد و او را با خود همراه می‌کند. قصه‌ها نیز قرار نیست به همان شیوۀ همیشگی روایت شود. قرار نیست راوی بیرون از داستان قرار بگیرد و مثل یک دوربین فیلمبرداری صحنه‌ها را روایت کند و سعی کند با جلوه‌های ویژه خواننده را جذب کند. 

آتوسا صالحی قصه‌های شاهنامه را خوب می‌شناسد و به واسطۀ همین خوب دانستن قصه راوی را انتخاب می‌کند. راوی‌ای که یکی از شخصیت‌های اصلی یا فرعی خود داستان است. 

برای مثال وقتی می‌خواهد به روایت قصۀ زندگی اسفندیار رویین‌تن(سومین کتاب از این مجموعه) بپردازد، راوی قصه پسر او بهمن است. روایت هم از لحظه‌ای شروع می‌شود که اسفندیار در بند پدر گرفتار است و حالا که ایران گرفتار جنگ شده و دو خواهر اسفندیار در بند ارجاسپ هستند، جاماسپ به نمایندگی از گشتاسپ به سراغ اسفندیار آمده و از او می‌خواهد که زنجیرها را پاره کند و به یاری ایران برخیزد. 

قصه‌های شاهنامه به روایت آتوسا صالحی را نشر افق به چاپ رسانده است.

از داستان زال و رودابه-پنج

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
  • ۱ نظر

دگر گفت کان برکشیده دو سرو

ز دریای با موج برسان غرو

یکی مرغ دارد بریشان کنام

نشیمش به شام آن بود این به بام

ازین چون بپرد شود برگ خشک

بران بر نشیند دهد بوی مشک

ازآن دو همیشه یکی آبدار

یکی پژمریده شده سوگوار

انسان در باستان، برای همه چیز «روح یا جان» قائل بود. مثلا برای دریا و کوه و سنگ و درخت و حیوان و هر چیز دیگری. همین اعتقاد باستانی است که بعدها در اندیشۀ بشر نهادینه شد و بعدها در شعر هم انعکاس یافت. در صنعت شعری زمانی که برای اشیاء جان قائل می‌شویم آن را تشخیص می‌گوییم. مثلا حافظ می‌گوید:

آن همه ناز تنّعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

امّا این اندیشۀ باستانی که برای هر چیزی جان قائل می‌شدند از کجا نشأت گرفته بود؟ اقوام باستانی هیچ اندیشۀ علمی نسبت به امور طبیعی نداشتند. مثلا نمی‌دانستند رودها چگونه جاری می‌شوند یا دریاها چگونه به وجود آمده‌اند. انسان چگونه به وجود آمده است. روز و شب چگونه به‌وجود می‌آید. درختان چگونه رشد می‌کنند و گذر فصل‌ها چگونه اتفاق می‌افتد و موارد طبیعی دیگر. این ندانستن سبب به وجود آوردن «خدا» برای این نیروها شد. یعنی اقوام باستانی وقتی نیرویی را در جایی می‌دیدند که توضیحی برای آن نمی‌یافتند، خدایی برای آن در نظر می‌گرفتند، مثل خدای دریاها، خدای طوفان، خدای آسمان، خدای زمین و.... بعدها به مرور زمان برای این وقایع طبیعی، داستان‌هایی به‌وجود آوردند که البته این داستان‌ها حاصل پیوند وقایع تاریخی، طبیعی، علمی و ماورایی بود. 

در داستان زال و رودابه، سام زمانی که پریشانی زال را از سویی و از دیگر سو مخالفت شاه با این وصلت را می‌بیند، نامه‌ای می‌نویسد و به دست زال می‌سپارد و او را به درگاه شاه می‌فرستد تا شاید دل منوچهر به رحم آید و با خواستۀ زال موافقت کند. منوچهر وقتی زال را می‌بیند با موبدان و ستاره‌شناسان خود مشورت می‌کند و مجلسی ترتیب می‌دهد تا زال را بیازمایند. هر موبد سؤالی از زال می‌پرسد و زال پس از کمی درنگ سؤال‌ها را به نیکویی پاسخ می‌دهد. از جمله همین چند بیت بالا که پرسشی است که یکی از موبدان مطرح می‌کند: «دو سرو بلند بینی که از دریای پرموج برآمده و مرغی بر آن دو آشیان دارد، بامداد بر یکی نشیند و شامگاه بر دیگری، چون از درخت نخستین بپرد برگ و بر آن درخت خشک شود و چون بر درخت دیگر نشیند، هوا عطرآگین گردد، بدین شکل پیوسته یکی شاداب باشد و دیگری پژمرده و نزار.»

پاسخ  زال به آن پرسش چنین است که:

کنون از نیام این سخن برکشیم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم

ز برج بره تا ترازو جهان

همی تیرگی دارد اندر نهان

چنین تا ز گردش به ماهی شود

پر از تیرگی و سیاهی شود

دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند

کزو نیمه شاداب و نیمی نژند

برو مرغ پران چو خورشید دان

جهان را ازو بیم و امید دان

برج‌های(باره‌های) فلکی دوازده‌گانه که در اینجا از آن‌ها سخن به میان آمده، در حقیقت ابزاری بوده که در دوران باستان از آن برای سنجش گذر زمان استفاده می‌شده است. در آن دوران چنین تصور می‌شده که خورشید دور زمین درحال گردش است و در این گردش مسیری دایره‌ای شکل را طی می‌کند؛ که به آن «دایرة البروج» می‌گفته‌اند. این دایره مسیری فرضی است که هر سی درجه از قوس آن را نمایندۀ یک برج(باره) می‌دانسته‌اند. برج بره(حمل) نخستین برج است از این برج‌های دوازده‌گانه و ترازو(میزان) هفتمین. اولی در آغاز فصل بهار و دیگری در آغاز خزان قرار گرفته است. خورشید از بره تا ترازو نیمۀ اول این مسیر دایره‌ای شکل را می‌پیماید و سپس از ترازو تا ماهی که آخرین برج است نیمۀ دوم دایره را. این دو نیمه در پرسش‌های موبدان از زال(و در باور پیشینیان) دو سرو دانسته شده‌اند و خورشید نیز پرنده‌ای است که از بره تا ترازو روی سرو اول و پس از آن تا به باره ماهی برسد روی سرو دوم آشیان دارد. زال در جواب موبد چنین پاسخ می‌دهد که: خورشید آنگاه که به بارۀ بره در می‌آید «اعتدال بهاری» آغاز می‌شود و از آن پس، روز طولانی‌تر شده، شب رو به کاهش می‌گذارد و جهان، تیرگی را پشت سر می‌نهد. تا زمانی که خورشید به بارۀ ترازو می‌رسد. در این هنگام «اعتدال پاییزی» آغاز می‌شود و در نتیجه روزها کوتاه شده و شب‌ها طولانی‌تر می‌شوند. تا اینکه خورشید به بارۀ ماهی برسد. و باز این چرخه تکرار می‌شود. در نیمۀنخست این دایره جهان پر از شادابی و سرسبزی است و در نیمۀ دوم همۀ جهان اندوهگین و افسرده است.


1-شاهنامۀ فردوسی به نثر-دکتر سید محمد دبیرسیاقی

2-نامۀ باستان-میرجلال‌الدین کزازی

از داستان زال و رودابه-چهار

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۷ مهر ۹۷
  • ۸ نظر

در سه بخش گذشته، قسمت‌هایی از داستان زال و رودابه را شرح دادم. داستان اصلی از دل باختن زال و رودابه به یکدیگر، آن هم از راه شنیدن آغاز می‌شود.(پست اول)، سپس شبی زال به دیدار رودابه می‌رود و آن شب را در قصر او سپری می‌گند(پست دوم)، بعد وقتی دل خود را به‌ رودابه می‌بازد، نامه‌ای برای سام می‌فرستد و ماجرای این عشق را برای او بازگو می‌کند و از پدر می‌خواهد که با ازدواجش موافقت کند.(پست سوم)

و حالا در این بخش از داستان زال و رودابه قصد دارم از لحظه‌ای بگویم که در آن سیندخت، مادر رودابه متوجه رابطۀ پنهانی دخترش (رودابه) شده است و می‌خواهد بداند، معشوقۀ رودابه کیست؟ و او پنهانی برای که سربند و پیرایه می‌فرستد؟ 

 زمانی که سیندخت از رابطۀ پنهان رودابه با مرد دیگری باخبر می‌شود و فرستادۀ زال را می‌بیند که با خود هدایایِ رودابه را برای زال می‌برد؛ رودابه را بازخواست می‌کند که با کدام مرد در ارتباط است و اکنون سربند و پیرایه را برای چه کسی می‌فرستد؟ در اینجا سیندخت برای اینکه خود را خشمگین از کار دختر و در عین حال مادری دلسوز و مشفق نشان دهد، به رودابه با لحنی آمیخته با خشم و دلسوزی می‌گوید:

ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی

همه رازها پیش مادر بگوی

در بیت بالا تضادی که میان دو کلمۀ «ستمگر» و «ماه‌روی» وجود دارد، با لحنی زیبا و متعادل همین معنی را به ذهن خواننده می‌رساند.

از داستان زال و رودابه-سه

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷
  • ۲۵ نظر

 زال دل به رودابه باخته و رودابه هم عاشق زال شده. اما مشکلی که زال با آن روبه‌روست این است که رودابه دختر مهراب، از نوادگان ضحاک است و پیوند با آن‌ها به سبب اختلاف‌های اعتقادی و مذهبی غیرممکن است. به همین خاطر زمانی که زال دل به رودابه باخته و خواهان ازدواج با اوست، سران سپاه زال را نصیحت می‌کنند تا از این فکر درگذرد؛ اما زال نمی‌پذیرد. در نهایت سران سپاه به او می‌گویند تنها راه‌ این است که به نزد پدرش سام نامه‌ای بنویسد و خواسته‌اش را پیش او مطرح کند. زیرا سام قول داده هرگز با خواستۀ پسر مخالفت نکند.  بیتی که در ادامه آمده، از ابتدای نامۀ زال به پدر است. زال می‌خواهد نامه را با ستایش پدر آغاز کند. و این‌چنین می‌نویسد:

«چمانندهٔ دیزه هنگام گرد

چرانندۀ کرکس اندر نبرد» 

کرکس از پرنده‌هایی است که مردارخوار است. حکیم توس، رشادت‌های سام را این‌گونه توصیف می‌کند که، او در وقت نبرد چرانندۀ کرکس‌هاست. یعنی به‌قدری از دشمنان می‌کشد که غذا برای تمام کرکس‌های صحرا فراهم می‌شود!

از داستان زال و رودابه-دو

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷
  • ۲۵ نظر

همی بود بوس و کنار و نبید

مگر شیر کو گور را نشکرید

شیوۀ سخن گفتن فردوسی این‌طوری هست که نمیشه عاشقش نشد؛ زشت‌ترین مضامین تن‌کامۀ انسانی رو طوری در پردۀ حیا و عفت می‌پیچه که تا دو سه مرتبه نخونی نمی‌فهمی منظورش چی بوده. بهتر بخوام بگم استاد کادوپیچ کردن کلام هستند ایشون.

در داستان عاشقانۀ زال و رودابه(بله؛ شاهنامه داستان عاشقانه هم دارد.)، رودابه موهای خودش رو از دیوار قصر پایین‌ می‌اندازه تا زال به کمک موهای بافته شدۀ او خودش رو از پایین دیوار قصر به بالای قصر برسونه.(چه صحنۀ آشنایی.) زال اما به رسم محبت بوسه‌ای تقدیم موهای معشوق می‌کنه و به کمک ریسمانی خودش از دیوار قصر بالا می‌ره. بیت بالا برای توصیف اولین شب وصال زال و رودابه آورده شده. تکلیف مصرع اول که در بیت مشخصه. می‌گه: زال و رودابه تا خود صبح کنار هم بودند. باهم شراب می‌نوشیدند و بوسه‌ها می‌گرفتند. و بعد در تکمیل مصرع اول از صنعت کادوپیچ کردن استفاده می‌کنه و میگه همۀ این‌ها بود، مگر اینکه «شیر کو گور را نشکرید» شیر گور را شکار نکرد.

از داستان زال و رودابه-یک

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۸ نظر

بیشتر شاهنامه را با رستم و جنگ‌آوری‌های او می‌شناسیم. اما شاهنامه داستان‌های دیگری نیز دارد. از جمله اینکه داستان عاشقانه هم دارد. یکی از همین داستان‌ها، داستان عاشق‌پیشگی زال و رودابه است. رودابه، دختر شاه سمنگان، پادشاه کابل و از تیرۀ ضحاک‌ماردوش است.فردوسی به قدری در داستان‌سرایی و توجه به ریزه‌کاری‌های عاشقانه هنرمند است که کوچکترین جزئیات را به بهترین شکل در دل داستان آورده است.

وصال زال و رودابه
 
یکی از ویژگی‌های مهم در داستان‌های عاشقانۀ کهن این است که دو دلباخته تنها از راه گوش و بی‌آنکه یکدیگر را ببینند، دل از دست می‌دهند. نکته‌ای که در داستان زال و رودابه هم وجود دارد. در ابتدا این زال است که در مهمانی دربار مهراب وصف رودابه را از یکی بزرگان می‌شنود و حالتی به او دست می‌دهد که دلش به جوش و خروش می‌افتد و هوش از سرش می‌رود:
براورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کز او، رفت آرام و هوش
شب آمد؛ پراندیشه، بنشست زال
به نادیده بر، گشت بی خورد و هال
و بعد نوبت دل‌باختن به رودابه می‌رسد؛ که از مهراب می‌خواهد تا وصف زال را برایش بگوید. توصیفات مهراب چنان بر جان و دل رودابه اثر می‌کند که او هم ندیده دل به زال می‌بازد. 
چو بشنید رودابه آن گفت و گوی
بر افروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پر آتش، از مهر زال
وز او، دور شد خورد و آرام و هال
 
دریافت (بخش از قطعۀ زال و رودابه با صدای همایون شجریان عزیز از آلبوم سیمرغ)
 
س.ن: یکی از بهترین روایت‌‌گونه‌هایی که به نثر از روی شاهنامۀ فردوسی نوشته شده بدون شک کتاب "برگردان روایت‌گونه شاهنامۀ فردوسی" از سیّدمحمّد دبیرسیاقی است. کتاب توسط نشر قطره چاپ شده و در حدود پانصد صفحه دارد. نثر روان و امانت‌دار بودن نسبت به متن اشعار مهم‌ترین ویژگی این کتاب است. پیشنهاد می‌کنم بخرید، بخوانید و لذّتش را ببرید.

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی پنجم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ دی ۹۶
  • ۱۶ نظر

یاری رساندن سیمرغ رستم را و چگونگی مرگ اسفندیار:

گفتیم که رستم زخمی و دل‌خسته به سرای خود رفت. رودابه و زواره و فرامرز به پیشواز او رفتند و بر پیش وی گریستند. زال در او نگریست و چون حال پسر را بسیار آشفته دید گفت:«من اکنون کار تو را تدبیر خواهم کرد.» پس سه نفر را فرمان داد تا با سه مجمر به جایی بلند بروند. پری از سیمرغ را بر روی آتش نهاد و سیمرغ در دم پیدا شد. سیمرغ دلیل احضار خویش را از زال پرسید و او آنچه بر رستم رفته بود را شرح داد. پس دستور داد تا رستم و رخش را به بالینش بردند. سیمرغ با منقار خویش پیکان تیرها را از تن رستم بیرون کشید و بال خویش بر جای زخم‌ها مالید. سپس پری از خویش کند و به زال داد و گفت این پر را بر روی جای زخم‌ها بمالید تا التیام پیدا کند. بعد بر بالین رخش نشست. و تیرهای بسیاری را از بدن او خارج ساخت. و بال خویش بر جای زخم‌های رخش کشید. اسب از جای جست و شیهه‌ای بلند سر داد. آنگاه رو به رستم کرد و گفت: «ای پهلوان نامدار از چه روی به جنگ اسفندیار رفته‌ای؟ بدان که او رویین تن است. و پهلوانی است دلیر و پر آوازه. و هم او بود که جفت مرا کشت.(کشتن سیمرغ توسط اسفندیار در خان پنجم صورت می‌گیرد. در شاهنامه به جز سیمرغی که در البرز کوه زندگی می‌کند و پرورنده‌ی زال است و دو بار به یاری او می‌آید. از سیمرغ دیگری نیز سخن به میان آمده که اهریمنی است و اژدهاسان است. و این همان سیمرغی است که اسفندیار در خان پنجم با او روبرو شده و با تله‌ای او را گرفتار می‌کند و می‌کشد.) و آگاه باش که تو اگر به او صدمه‌ای وارد کنی بعد از آن دچار نفرین خواهی شد. و نیک‌بختی از تو روی خواهد بست و شوربختی به تو روی خواهد آورد. و زندگانی‌ات کوتاه خواهد شد و پس از مرگ به عذاب گرفتار خواهی آمد. حال اگر سر این داری که به جنگ اسفندیار بروی بر رخش بنشین و در پی من بیا». رستم بر رخش نشست و سیمرغ بر هوا می‌رفت. تا آنکه به کنار درخت گزی رسیدند. سیمرغ گفت: «از این درخت شاخه‌ای برگیر و آن را راست کن و بر سر آن دو پیکان قرار بده و آن را در زهر شستشو بده. که هلاک اسفندیار در آن است. فردا چون اسفندیار به میدان جنگ درآمد اول سعی کن از در پوزش و دوستی درآیی و از او بخواه جنگ را رها کند. و سخنان نیکو با او بگوی. و از جنگ تا می‌توانی دوری کن. ولی اگر او همچنان برقرار خود باقی ماند کمان خویش به زه کن و این تیر را به چشمان او بدوز.» رستم بازگشت و آنچه سیمرغ گفته بود را به انجام رسانید. و چون آفتاب بردمید سوار بر رخش به لب رود بیامد. سواران اسفندیار را خبر دادند که اکنون رستم در میدان نبرد است و تو را می‌طلبد. اسفندیار رو به پشوتن گفت: «گمان نداشتم که با آن زخم‌ها به سرای خود برسد. و اگر امروز چنین تندرست است از مکر زال جادوگر است.» پس لباس جنگ بر تن کرد و سوار بر  اسب سیاه خویش به میدان نبرد رفت. و گفت:«گویا آنچه دیروز اتفاق افتاد را فراموش کرده‌ای که دوباره به میدان جنگ بازگشته‌ای. گمان می‌کردم اکنون باید در خاک خفته باشی ولی با مکر زال جادوگر شفا یافته‌ای. امروز راه حیله را بر تو خواهم بست و تنت را آنچنان سوراخ سوراخ خواهم کرد که دیگر کاری از دست زال نیز برنیاید.» رستم اما از در دوستی درآمد و گفت: «امروز من برای جنگ نیامده‌ام. و سر جنگ ندارم. آمده‌ام تا از تو درخواست دوستی و صلح کنم. و از تو بخواهم تا چند روزی را به سرای من بیایی و مهمان سفره‌ی من باشی.» و سخنانی از این دست بر زبان راند. اسفندیار اما همچنان بر حرف‌های گذشته‌ی خود پافشاری می‌کرد و دعوت رستم را نشنیده می‌گرفت. رستم وقتی اوضاع را این‌چنین دید دست به زه کمان برد و آن را آماده کرد. اسفندیار درحال خنده‌ای مستانه سر داد و دست به کمان خویش برد. در همین حال رستم تیر گزی را که آماده کرده بود در کمان گذاشت. خدای را سپاس گفت و از او به خاطر راهی که در پیش گرفته بود طلب عفو و مغفرت کرد. سپس چشمان اسفندیار را نشانه گرفت و تیر را رها کرد. تیر بر چشمان اسفندیار نشست و جهان به چشمان او تیره شد. از اسب فرو غلتید و بی‌هوش بر روی زمین افتاد. چون به هوش آمد تیر از چشمان خویش برکشید. پشوتن و بهمن برسیدند و چون او را در آن حال دیدند جامه‌های خویش بردریدند و به زاری نشستند. پشوتن پیوسته خاک بر سر می‌ریخت و گشتاسپ را مورد ملامت قرار می‌داد و او و تخت شاهی را لعن و نفرین می‌کرد که اینچنین باعث تیره‌ روزی اسفندیار شده‌اند. اسفندیار رو به آن دو کرد و گفت: «بیش از این زاری نکنید. زیرا که پایان هرکسی را مرگی است. و پایان کار من نیز چنین بود و تقدیر من این‌چنین نوشته شده بود. و بهره‌ی من از تاج و تخت پادشاهی این بود که اکنون رخ داد. من سال‌ها در شگوفایی دین بهی رنج بردم تا بنیان آن استوار شد. و اکنون ارزوی تاج و تخت مرا بر زمین زد. باشد که آنچه اینجا کِشته‌ام در سرای پایدار درو کنم. به این چوب بنگرید و بدانید که پسر زال امروز مرا به نیرنگ و با راهنمایی سیمرغ هلاک کرد.» رستم که در نزدیکی آنها ایستاده بود و تماشا می‌کرد گفت: «تو را نه تیر گز که دیو درونت کشت. او بود که پیوسته تو را فریب می‌داد. و تو هرگز پندهای من را نشنیدی.» اسفندیار رو به رستم کرد و گفت:«اکنون به نزدیک بیا و وصیت من را بشنو.» رستم از رخش پایین آمد و به او نزدیک شد. اسفندیار گفت:«ای پهلوان نامدار مرا نه تیر تو کشت و نه مکر سیمرغ. مرا نیرنگ پدرم گشتاسپ به کشتن داد. با آنکه خود نمی‌خواستم و او نیز به حقایق آگاه بود مرا به جنگ تو فرستاد. و این مرگ تقدیر من بود. ولی اکنون از تو خواهشی دارم. بهمن تنها فرزند من است. و نور دیدگانم است. اکنون او را به تو می‌سپارم. بپذیرش و او را با خود به زابلستان ببر و همچون پسر خویش با او رفتار کن و او را بپروران و آیین پهلوانی و شاهی بیاموز.» رستم دست بر سینه خویش گذاشت و در پیش اسفندیار قسم یاد کرد که بر سر پیمان با او باقی بماند. آنگاه اسفندیار رو به برادرش پشوتن کرد و گفت: «برادر، چون جان من برآمد لشکر را به نزد پدر بازگردان و به او بگوی اکنون به آرزوی خویش رسیدی. اکنون تو را تاج شاهی است و مرا اندوه و غم. تو را تخت پادشاهی است و مرا تابوت و کفن. مرا به کام مرگ فرستادی. اکنون شاد باش و به شادی بگذران. فردا در نزد دادار خواهیم ایستاد و از او داوری خواهیم خواست.» پس چون سخنانش به پایان آمد نفسی بلند برکشید و جان خویش تسلیم کرد.