خواستم تمام غم و اندوهم از رفتن استاد را بریزم در قالب کلمهها و به زبانش بیاورم، تا شاید کمی دلم را از آشوب نجات دهم. ولی خوب که فکرش را کردم، دیدم نه! نمیشود برای مردی که ناامیدی را دوست نداشت و غم و اندوه را نمیپسندید، این شکلی کلمهها را کنار هم چید. به این نتیجه رسیدم که من اگرچه برای از دست دادن این مرد بزرگ اندوهگینم، ولی حق ندارم این اندوه را به خورد دیگرانی بدهم که یا از استاد خاطرههایی خوب دارند و یا فقط خوانندۀ شعرها و داستانهای طنزش بودهاند؛ یا حتی تا همین چند روز پیش کمتر اسمش را شنیده بودند. نه من این حق را نداشتم. نتیجه اینکه تصمیم گرفتم فقط یکی از شعرهای استاد زرویی نصرآباد عزیز را به یادگار نشر دهم، تا شاید خندهای بنشاند روی لبان رهگذری و به فاتحهای روح استاد را شاد کند. پس اگر این متن را میخوانید، ضمن لبخند، لطفاً فاتحه یادتان نرود.
س.ن: راستش هنوز باورم نشده این اتفاق را و دلم هم نمیخواهد که باورش کنم. شاید برای همین است که از واژۀ مرحوم استفاده نکردم. چقدر گناه داریم ما، چقدر گناه داریم ما.