۲۳۷ مطلب با موضوع «شعر نگاری» ثبت شده است

به قول دوستان من و حافظ یهویی!!!

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۳
  • ۱ نظر

وصال دولت "تدبیر" ترسمت ندهند!

که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده...


س.ن: من هیچ حرفی جهت زدن ندارم!

اگه اعتراضی دارین بروید پیش حضرت حافظ....

اصلا خر من از کرگی دم نداشت!!!

تفعلی به حافظ شیرین سخن

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳
  • ۰ نظر

زیاد علاقه ای به فال گرفتن ندارم  و اگر هم همیشه کتاب حافظ همیشه کنارم هست. فقط برای اینه که گاه یکی دو غزل ازش بخونم که حقیقتا شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است.

اما امشب نمی دانم چه شد و چه احوالاتی به ما دست داد که بطور ناخودآگاه دستمان به حافظ برفت و فالی برگرفت.

چند باری غزل را خواندم. اما هیچ متوجه نمی شدم که منظور شیخ چیست و چه می گوید. جالب اینکه من بی منظور فال گرفته بودم. و گویا حافظ  با منظور!!!


طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف


طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

حافظ


تقدیر و تشکر از دشمنان مهربان!!!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳


،
،
،
 

از دشمن برند شکایت به دوستان / چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟ / ماخود نمی رویم دوان در قفای کس / آن می برد که ما به کمند وی اندریم





س.ن: ندارد! آن کس که باید بداند خود داند و آن کس که نداند بگزاریدش تا در جهل خویش بماند که بماند که بماند....

جوجه چینی

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۸ آذر ۹۳
  • ۱ نظر

گنجشک زخمی


ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر جوجه چینی


س.ن: جوجه چین همان جوجه خوشه چین است گویا!!! و ربطی به کشور چین و ماچین ندارد صد البته...

شب شعر - سعید بیابانکی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۳ آذر ۹۳
  • ۰ نظر

امشب شب شعر باران بود.

دانشگاه باهنر کرمان

با حضور سعید بیابانکی عزیز و دوست داشتنی.

این هم فایل شعر خوانی سعید تا شما هم در شادی خود سهیم کرده باشیم...

اندر بیانات یک شاعر و بلکه شاعره

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۳۰ آبان ۹۳

چشم هایت،
"وزیر پیشنهادی علوم" اند
و من،
"اصولگراترین نماینده ی مجلس"
هر چه قدر هم که توجیه کنی
باز هم،
هر نگاهت را
"فتنه" می بینم!

گلچین گیلانی - باز باران

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۳ آبان ۹۳
  • ۲ نظر
باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم:
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”
ﮔﻠﭽﻴﻦ ﮔﻴﻼﻧﻲ
نمایش کمتر

برخیز و می بیار ببینم چه می شود

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۸ آبان ۹۳
  • ۱ نظر


احوال روزگار ببینم چه می‌شود
هستم در انتظار ببینم چه می‌شود

باز آمده است بر سر دیوانگی دلم
تا آخر بهار ببینم چه می‌شود

ساقی نترس زین که نشسته است محتسب
برخیز ومی بیار ببینم چه می‌شود

یا سر نهم به خاک درش یا دهم به باد
رفتم به کوی یار ببینم چه می‌شود

کاری نشد ز عقل زدم بر در جنون
تا چند و چون کار ببینم چه می‌شود

چون در کنار خود نکشیدم نگار
خود را کشم کنار ببینم چه می‌شود

من رنگ گل مزاج و تویی آفتاب طبع
صحبت نشد برآر ببینم چه می‌شود

طایر! ز روی کار کسی پرده برندار
دستی نگه دار! ببینم چه می‌شود