نمی‌دانم این عکس عکس واقعی سم بارترام هست یا نه. ماجرای بارترام را یکبار همین‌جا گفته‌ام. دروازه‌بان چارلتون که در یک بازی مه‌آلود دست‌هایش را روی کاسه زانوهای گذاشته بوده، چشم تیز کرده بوده که نکند توپی یک‌باره از فضایی مه‌آلود بیاید و او نداند باید چه خاکی به سرش کند. غافل از اینکه داور بازی را بیست‌دقیقه‌ای می‌شود که تعطیل کرده و تمام هم بازیانش تا حالا رسیده‌اند خانه، دوش قبل از خوابشان را گرفته‌اند و نشسته‌اند به چایی خوردن.  

عکس را این بار داخل توییتر دیدم. به این فکر می‌کنم که چقدر این روزها زندگی‌مان شبیه همین بیست دقیقه سم بارترام است. ما غرق شده‌ایم در فضایی مه‌آلود و هر لحظه در انتظار بلایی هستیم که معلوم نیست از چه نقطه‌ای و با چه شتابی از راه می‌رسد. دریغ از اینکه اصل‌کاری‌ها با خیالی آسوده خوابیده‌اند روی تخت گرم و نرمشان؛ یا اینکه لم داده‌اند کنار بخاری یازده هزار ایران شرق و دارند چایی می‌خورند.

از آن بازی عجیب، جز این عکس(که صحتش هم تأیید نشده) یک اظهارنظر عجیب‌ هم باقی مانده است. بارترام فردای آن مسابقه نامه ای برای هم باشگاهی ها و مدیران باشگاه می نویسد و تصمیم می‌گیرد زین پس هرگز برای چارلتون بازی نکند.

«غم‌انگیز است. من از دروازۀ آن‌ها حراست می‌کردم و آن نامردها مرا پاک از یاد برده بودند. همه‌اش فکر می‌کردم چقدر خوب بازی می‌کنیم! تیم ما همه‌اش در حمله است و بازیکنان چلسی دقیقه‌ای هم فرصت نزدیک شدن به دروازۀ مرا پیدا نمی‌کنند.»

آنچه وضع امروز ما را از سم بارترام هم خراب‌تر می‌کند، همین اظهارنظر چند جمله‌ای است. اینکه او لااقل راه فراری داشته. لااقل توانسته پیش خودش بگوید: «گور بابای فوتبال و چارلتون.» اما ما چه کنیم؟ ما این چند جمله را برای چه کسی بنویسیم؟ اصلاً به فرض که نوشتیم، خب چه کسی برای دروازه‌بانی تنها مانده تره خرد می‌کند؟