۴۳ مطلب با موضوع «عکس نگاری» ثبت شده است

برای روزهای خسته

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹


+ تو زیبایی به اندارۀ گل دقیقه نود!

برای روزهای خسته

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹

برای روزهای خسته

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

برای روزهای خسته

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۶ تیر ۹۹

مثلاً پلۀ پنجاه‌وهفتم (تمرین سخن‌سرا)

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۵ شهریور ۹۷
  • ۱۸ نظر

نوشتن از یک تصویر کار ساده‌ای نیست. نیم‌ساعتی می‌شود که نشسته‌ام و خیره شده‌ام به تصویرهایی که از یک تا چهار شماره خورده‌اند و باید برای یکی از آن‌ها متنی بنویسم. بین همۀ این چهار تصویر، همان اولی چشمم را گرفته. ثانیه‌های بی‌شماری است که چشم‌هایم را دوخته‌ام به مرد و زنی که در قاب عکس دوربینی ماندگار شده‌اند و من فکر می‌کنم باید پدر و دختر باشند. پدر و دختری که نشسته‌اند روی پاگرد پله‌هایی که تعدادشان مشخص نیست. پله‌هایی که عرضشان به زحمت برای عبور دو نفر از کنارهم کافی است و بین دو دیوار آجری گیرافتاده‌اند. دیوارهایی که گله‌به‌گله آجرهای قدیم‌اش ریخته و احتمالاً در همۀ سال‌های عمرش، دو محله یا دو کوچه را به هم وصل می‌کرده، پله‌هایی که روزانه ده‌ها نفر از آن می‌گذشته است. ولی بعید می‌دانم در همۀ این روزها رهگذری هوس کرده باشد تعداد پله‌ها را بداند. مثلاً از اول کوچه‌ای که شاید اسمش کوچۀ پونک بوده، یا مریم سه بوده یا...(اصلاً چه اهمیتی دارد؟) شروع کرده باشد به شمردن و یکی یکی پله‌های زیرپایش را شمرده باشد تا برسد به آخری و زیرلب تکرار کند: «صد و هفتاد و سه. صد و هفتاد و سه پله.» و احتمالاً چند قدمی که از پله‌ها دور شد آن عدد هم از یادش رفته باشد. پله‌ها و تعدادشان هیچ‌وقت سوژۀ جذابی برای کسی نبوده. ولی دخترک روی پله‌ها هست. دخترکی که لابد خانه‌شان در کوچه یا محلۀ بالا بوده، داخل خانه بحثی بوده، دختر خواسته یا ناخواسته حرف‌هایی شنیده که  در او حس خوبی را به‌وجود نیاورده، بعد با حالت قهر و گریان بیرون دویده، صدوهفتادوسه پله را جلوی چشم‌های اشکبارش دیده و شروع کرده به دویدن تا پلۀ پنجاه و هفتم. آنقدر اشک ریخته و دویده نفسش گرفته و بعد دیوار آجری شده تکیه‌گاهش و چکه‌چکه اشک‌ها زمین زیر پایش را خیس کرده. پدر سراسیمه از آن بالا دختر را دیده و تا پلۀ پنجاه‌وهفتم را نفهمیده که چطور آمده است. بعد دخترک را، مثلاً فائزه‌اش را درآغوش گرفته و سکوت کرده تا دخترک یک دل سیر گریه کند. لابد پدر هم ناراحت بوده، بغض داشته، اما پدرها جلوی دخترهایشان...؟ نه؛ امکان ندارد پدر گریه کرده باشد. مطمئنم بغضش را همان‌جا قورت داده، سر فائزه‌اش را توی دست‌های پرمویش فرو برده و او را توی سینه‌های ستبرش فشار داده، دست راستش را کشیده روی سرش و توی گوشش نجوا کرده . . . نمی‌دانم. اینکه پدرها وقتی دخترشان پنجاه و هفت پله را گریسته باشد چه در گوشش نجوا می‌کنند را نمی‌دانم. نه، ولی حتماً چیزی در گوش فائزه‌اش گفته و بعد نشسته‌اند روی پاگرد پلۀ پنجاه و هفتم، بین دو دیواری که چند آجرش هم ریخته. پدر دست چپش را حلقه کرده دور کمر دخترش و با دست راست دختر را در آغوش کشیده و بوسه‌ای زده روی سر دختر. دختر دست‌ها را گرفته جلوی صورت شرمگینش و به آغوش بابا پناه آورده و هق‌هق کنان هرچه در دل داشته بیرون ریخته و البته ما هنوز نمی‌دانیم چه شده که دختر پنجاه‌وهفت پله را یک نفس گریسته.

+سخن‌سرا

یک در بسته، انتهای یک مسیر بن‌بست...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۷ مرداد ۹۷
  • ۲۴ نظر

+میبد-یزد (بعلاوۀ توضیحات- مرسی یزد؛ مرسی نوجوون یزدی)

س.ن: و حالا بریم تنکابن!


تلخِ‌تلخ‌ِتلخ

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷
  • ۴۲ نظر

+شاید بهتر بود می‌نوشتند: طبیعت را پشت میله‌های سرد زندانی کنیم! یا حفاظت از طبیعت پشت میله‌های زندان! یا چه می‌دانم هر شعار مسخره‌تری جز این.


مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۸ آذر ۹۶
  • ۱۹ نظر

#وصف_الحال