۲۲ مطلب با موضوع «فیلم نگاری» ثبت شده است

یادگار گنبد دوار

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹
  • ۱۵ نظر

این پنجاه ثانیه را چند روز پیش شکار کردم. پیرمردی که روی آن چند سنگ فرش متفاوت مسجد امام ایستاده، علی اصغر شاهزیدی است. از ماسک‌های بردهان زدۀ حاضران هم به نظر می‌رسید که کلیپ مربوط به همین روزهای گذشته است. لازم نمی‌بینم کیهان کلهر را معرفی کنم. کلهری که وقتی صدای شاه‌زیدی تنین انداز می‌شود، ترجیح ‌می‌دهد چند ثانیه‌ای را روی زمین زانو بزند. حال اینه چه دلیلی برای این کارش داشته را خیلی کاری ندارم. برای من در این پنجاه ثانیه مهم همین تک بیت حافظ است. شاه‌زیدی می‌خواند «از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر/ یادگاری که در این گنبد دوار بماند» و من در فضازمانی که در آن سیر می‌کنم، در حالی که چیزی به ساعت پنج صبح نمانده، دارم به دنبال گنبد دوار می‌گردم. گنبد دواری که گویا جز صدای سخن عشق چیزی در آن خوش نیست. 


(پ.ن: چند روزی است که صندوق بیان به شکل مستقیم برایم باز نمی‌شود. به همین خاطر فعلاً کلیپ را از همان لینک ابتدای متن ببینید. بلکه بفهمم مشکل از کجاست.)

برای روزهای تلخ‌تر از زهر

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۸ تیر ۹۹

 


دریافت

1917

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۳ بهمن ۹۸
  • ۷ نظر

القصّه، روایت است که روزی پادشاه مسابقه‌ای ترتیب داد و از هنرمندان سرزمین خواست تا آرامش را برایش نقاشی کنند. نقاشان هرکدام آرامش را در چیزی دیدند. یکی در ساحلی شنی و دیگری در کوهستانی سرسبز و آن یکی در کلبه‌ای چوبی با خورشتی برای نهار و دیگری در خانواده‌ای با چند پسر و دختر. در نهایت پادشاه از میان انبوه نقاشی‌های رسیده دست روی دو نقاشی گذاشت و مابقی را وسط قصر به آتش کشید. نقاشی اول دریاچه‌ای بود آرام همراه با یک آسمان آبی، کلبه‌ای چوبی و دود اجاقی که خبر از غذایی گرم و جایی نرم در خانه می‌داد. نقاشی دوم امّا تصویر کوه‌های سر به فلک کشیده‌ای بود با ابرهای توفان‌زا و رودخانه‌ای خروشان و باد که تمام درختان جنگل را تا مرز سرنگونی برده بود. گوشه‌ای از تابلو، درون بریدگی یکی از صخره‌های درهم فرورفته امّا لانۀ گنجشکانی بود با چند جوجه و پدر و مادری که چیزی به دهان گرفته و در دهان جوجه‌‌ها می‌گذاشتند.

1917 را که دیدم، یاد همین تمثیل فراموش‌ شده افتادم. راستی آرامش را کجا باید جست؟ اصلاً چیست این آرامش؟

ششمین روز از آپریل 1917 است و دشت را بوی گل برداشته و در فاصله‌ای دور ردیفی از درختان سبز به چشم می‌خورند. باد خنکی هم می‌وزد و همه چیز جان می‌دهد برای یک جوج‌نوشابۀ مشتی یا به قول خارجی‌ها همان پیکنیک. تصویر که بازتر می‌شود، تازه یادمان می‌آید که دهه‌های اول قرن بیستم چه نکبتی بوده. نکبتی به نام جنگ و مردان و زنانی که انگار هرگز حق زیستن نداشتند و سرنوشتشان با خون و مرگ و بدبختی گره خورده بود. رؤیای شیرین اسکافیلد و بلیک، با کلاه و کولۀ جنگی زیر آن آسمان آبی نخستین صحنه‌ای است که مرا یاد همان تمثیل نقاشی آرامش می‌اندازد.

دومین مرتبه‌ای که دوباره آن تمثیل قدیمی در ذهنم نقش بست، روایت 1917 از خانه و خانواده بود. خانواده‌ای که زنش دختری فرانسوی است که از ترس به زیرزمین خانه‌ای ویرانه پناه اورده، مردش سربازی است انگلیسی که از دست نیروهای آلمانی فرار کرده و از ترس کشته شدن خودش را به زیرزمین خانه رسانده و بچه‌اش؟ نوزادانی پنج، شش ماهه‌ که فقط می‌دانیم دختر است و حتی نمی‌فهمیم از کجا آمده و پدر و مادر واقعیش زنده‌اند یا مرده. اما آیا برای خانواده شدن به چیزی بیشتر از این‌ها نیاز است؟ نمی‌شود همین سرپناه، همین سه نفر و همین بطری شیر و چند قوطی کنسرو، در کنار هم یک خانواده باشند؟

فیلم از این دست صحنه‌ها البته کم ندارد و پایانش نیز در فرمی دایره‌وار باز به همین تقابل تکراری آرامش و جنگ ختم می‌شود. آرامشی که در توپ و دود و آتش سال‌هاست که گم شده. آرامشی که هنوز رنگ و بوی زندگی دارد. حتی اگر بهترین دوستت را در راه مبارزه برای زندگی از دست داده باشی و راهی جز رفتن نداشته باشی، باز زندگی جاری است و تو مجبوری که تا انتها برایش بجنگی. باید برای یافتن این آرامش شب و روز جنگید و زجر کشید. اما سؤال اصلی اینجاست. اصلاً این آرامش گمشده چیست؟ و کجا باید پیدایش کرد؟ من می‌گویم درست وسط یک آشوب ازلی‌-ابدی؛ وسط قله‌های سربه فلک کشیده و ابرهای توفان‌زا؛ درون حفره‌ای از صخره‌های تیز و درهم فرو رفته؛ یک جایی میان پرهای فروریختۀ گنجشکان.

 

 


دریافت

Play with the blood

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۹ نظر

رودریگو دسوزای سریال موزارت در جنگل، اصطلاحی داشت که از قسمت اول تا آخرین قسمت فصل چهار، بارها و بارها تکرارش کرد. رودریگو هربار که می‌خواست به نوازنده‌ای ایراد بگیرد، رو می‌کرد به نوازندۀ از همه جا بی‌خبر و می‌گفت: «Play with the blood».   «Play with the blood». «Play with the blood»

اوایل نمی‌فهمیدم منظورش چیست. فقط از روی زیرنویس می‌شد حدس زد که منظورش یک چیزی است مثل با دل و جان کار کردن خودمان. اهمیتی هم نداشت برایم. سریال را فقط به این خاطر می‌دیدم که کمی از وقتم را پر کند و کمی هم ذهنم آرام شود. تا اینکه یک جایی از داستان (که نه فصلش یادم است و نه قسمتش)، وقتی که داشت کنار هیلی قدم می‌زد و هیلی سر‌به سرش می‌گذاشت و با شوخی و از سر مسخرگی چندین بار جملۀ «Play with the blood» را تکرار می‌کرد، بالاخره تصمیم گرفت ماجرا را از اول تعریف کند و بگوید منظورش از این خون چیست و چرا می‌گوید باید با خون نواخت. و درست همین‌جا بود که چراغکی انتهای یکی از کوره‌راه‌های ذهنم روشن شد. (ادامۀ متن ممکن است کمی داستان را لو بدهد. پس اگر نمی‌خواهید داستان فیلم لو برود از بخش سبزرنگ پرش کنید.)

داستان از این قرار بود که رودریگو قبل از اینکه بشود رهبر ارکستر و برسد به جایگاهی که حالا دارد، یک ویولون داشته و سر و کارش با ویولون بوده است. استادش روزی به رودریگوی نوجوان می‌گوید که تو هرگز با ویولون به جایی نمی‌رسی و بی‌خود هم مرا بیچاره کرده‌ای و هم خودت را زجرکش می‌کنی. این حرف استاد به رودریگو برمی‌خورد و نتیجه می‌شود ساعت‌ها تمرین و تمرین و تمرین. تا حدی که سر انگشت‌هایش زخم می‌شود و خون از سر سیم‌های ویولون چکه می‌کند روی زمین. همان نواختن با خون. نواختن با تمام وجود. همان عصاره‌ای که باعث می‌شود شما به پیروزی نزدیک و نزدیک‌تر شوید.


چند شبی است که قسمت آخر سریال را دیده‌ام. نسبت به روزی که قسمت اول سریال را دیدم، دیگر نه آنقدر خسته هستم و نه آنقدر ناامید. ذهنم البته همان‌قدر مشوش است که قبلاً بود. حجم کارهایم هم تفاوتی نکرده و چه بسا بیشتر هم شده باشد. ولی یک چیزی این وسط فرق کرده است. این‌ روزها دارم فکر می‌کنم چطور می‌شود با خون نواخت. دارم به مفهوم «Play with the blood» فکر می‌کنم و اینکه چطور می‌شود بی‌توجه به محیط برای رسیدن به هدف‌های زندگی‌ از جان مایه گذاشت. جنگید، جنگید و جنگید و هر لحظه به پیروزی نزدیک‌تر شد.

?You talkin' to me

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۸ آذر ۹۷

?You talkin' to me? You talkin' to me? You talkin' to me

?Then who the hell else are you talkin' to-You. talkin' to me

.Well I'm the only one here

"Taxi driver"


life goals

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
  • ۹ نظر


«داشتن یک دوست واقعی یکی از سه هدف اصلی من توی زندگی بود. یکی دیگه اینکه همۀ عروسکای نوبلت رو جمع کنم و سومی هم اینکه تا آخر عمر شکلات داشته باشم.

دکتر برنارد هازلهاف میگه داشتن هدف توی زندگی خیلی خوبه.

البته به این شرط که مثل اهداف من احمقانه نباشه!»

انیمیشن Mary and Max-2009

The Killing of a Sacred Deer

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷
  • ۲۳ نظر

تصور کنید روزی به همراه چند نفر دیگه رفته باشید بیرون ازخونه؛ خرید کرده باشید، بستنی خورده باشید؛ گفته باشید و خندیده باشید و کلی هم بهتون خوش گذشته باشه. بعد همین‌طور که با همراهاتون در حال قدم زدن هستید یکباره متوجه کسی بشید که دقیقاً پشت سر شما، با یک فاصله کم در حال حرکته. اینقدر نزدیک که گرمی نفسش رو پشت گردن‌تون حس می‌کنید. ولی تصورتون این هست که وجود اون شخص رو فقط شما احساس می‌کنید. جرئت برگشتن و دیدنش رو هم ندارید. چند قدمی با همون حس ترس پیش می‌رید و یک‌باره وجود اون شخص هیچ می‌شه. همین‌طور که یک‌باره اومده بوده یکباره هم ناپدید می‌شه. اون رفته، ولی ترسش هنوز هست. نه فقط همین لحظه که هروقت دیگری که با دوست و رفیقاتون بیاید پارک هم باز اون ترس خودش رو یک جوری نشون میده.

«کشتن گوزن مقدس» دقیقاً همینه. فیلمی سوررئال و با نگاهی اسطوره‌ای، که نه در ژانر ترس و وحشت ساخته شده و نه کارگردانش قصدی برای ترسوندن مخاطبش داره. ولی از لحظۀ شروع تا پایان فیلم یک احساس مرموزانه‌ای تمام وجود شما رو درگیر می‌کنه. فیلم دربارۀ زندگی عادی و حتی خوب یک پزشک و خانواده‌اشه که یکی از بیمارهاش موقع عمل جراحی کشته شده، و حالا اون آقای پزشک یک احساس دِینی نسبت به پسر اون مرد داره. همین. ادامۀ فیلم بی‌شباهت به احساس کردن حضور اون شخص نیست. تنها می‌تونید با وجود یک ترس به مسیر ادامه بدید. تنها می‌تونید فیلم رو دنبال کنید و منتظر انتهای ماجرا باشید. ماجرایی که حتی نمی‌تونم این اطمینان رو بدم که در پایان هم خواهید فهمید یا نه. درست مثل حال حاضر من که از دیشب تا همین لحظه، بعد از دیدن سکانس آخر فیلم نشستم و دارم فکر می‌کنم: «خب که چی؟ چرا لعنتی؟ چرا خب؟»

دیدن کشتن گوزن مقدس رو نه پیشنهاد می‌کنم، و نه پیشنهاد نمی‌کنم! تصمیم‌گیری برای دیدن یا ندیدنش با خود شماست. ولی من اگر جای شما بودم از دست نمی‌دادمش.

دیالوگ نوشت

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۷ مهر ۹۶
  • ۱۳ نظر

_ من یک بار او را دیده‌ام که با اسیرانِ نصرانی، عیسی مسیح را به شفاعت گرفت که آشفتگی نکنند و بند از پای ایشان برداشت. هنوزم این سخن در گوش است که فرمود: «ما برای برداشتن بند آمده‌ایم نه بند نهادن.» سرداری از فاتحان ایران بر جمل می‌خندید و حسین ابن علی او را به فریاد گفت:«ما آمده‌ایم با ظلم بجنگیم، نه آنکه خود ظالم باشیم.»

عبدالله: از او بسیار می‌گویند. و آنها که می‌گویند، چرا خود چون او نیستند؟

"روز واقعه"

"بهرام بیضائی"