درست یک ماه و شش روز پیش وقتی نفس نفس می‌زدم تا خودم را در صف نامنظم گروه حفظ کنم، وقتی نزدیک هجده نوزده کیلومتر از راه را طی کرده بودیم، برای یک لحظه، یک ثانیه یا شاید کمتر، تمام دنیا دور سرم چرخید و چند ثانیه‌ای را در فضازمانی بودم که نه قدرت توصیفش را دارم و نه چیزی از آن به یاد دارم. فقط اینکه احساس می‌کردم تمام شد. همه چیز. اما درست چند ثانیه بعد، احساس کردم بالای سرم پر است از صدا و بعد زمانی که چشم‌هایم را باز کردم، اول‌بار نگاهم به چهرۀ هراسان زهرا افتاد و بعد عمو را دیدم که ایستاده بالای سرم و مضطرب است. و چند نفر دیگر که کلاه‌ دوچرخه‌سواری‌شان جلوی نور خورشید را گرفته بود و جمع شده بودند ببینند چه بلایی سر خودم آورده‌ام.

یکی دو دقیقه طول کشید تا حواسم سر جایش بیاید و بعد کلاهم را ببینم که دو نیمه شده، نیمه‌ایش از سرم آویزان است و نیمۀ دیگرش روی زمین. راستش خیلی دوست می‌داشتم که از سر جایم بلند شوم و به یاد تمام زمین خوردن‌های کودکی گرد و خاک شلوارم را بتکانم و بعد سوار بر دوچرخه دوباره راه بیفتم سمت خانه. اما در بینابین سؤال‌وجواب‌های زهرا و عمو که: «کجایت درد می‌کند؟ و چیزیت نیست یا هست؟» این درد شانۀ چپ بود که آرام آرام داشت خودش را نشان می‌داد و امانم را می‌برید. کنارش البته دستمال خونی زهرا هم بود که جریان خون را از روی پیشانی‌ام پاک می‌کرد و نگرانی‌ از چهرۀ خودش می‌بارید.

دوچرخه‌ها که رفتند، فقط عمو ماند و زهرا که منتظر آمدن آمبولانس بیمارستان بودیم. در این روزهایی کرونازده بیشتر از خود درد و زخم‌ها این رفتن به بیمارستان بود که ترس به جانم می‌انداخت. برای همین دوست داشتم بگویم چیزی نیست. می‌رویم خانه. کمی سرم زخم است و دستم کوفته شده. خوب می‌شود ان‌شاءالله! اما هربار که می‌آمدم جابه‌جا شوم این درد شانه‌ بود که به جایم حرف می‌زد. 

آمبولانس که رسید، فکر کردم این سوال و جواب‌ها که اسمت چیست و کجایت درد می‌کند؟ و چطور شد که این‌طور شدی؟ را برای اولین و آخرین بار قرار است داشته باشم. اما همین‌که پا به اورژانس گذاشتم، تازه آغاز ماجرای دیگری بود. یک‌بار مسئول بخش، یک‌بار پرستاری با ماسک آبی، بار دیگر پرستاری که عینک گرد داشت، دفعۀ سوم پرستاری که پشت پیش‌خوان بود، بار چهارم آنکه واکسن کزاز زد و بعد دکتر اورتوپدی که تازه ساعت ده پیدایش شد و همین‌طور سوال و جواب بود که از راه می‌رسید.

 دست آخر ساعت نزدیک یازده بود که با دو ماسک اضافه بر دهان، سری که چند بخیه از آن رد شده و دستی که سنگینی‌اش را تا سه هفته قرار بود گردن وامانده‌ام تحمل کند، از در بیمارستان آمدیم بیرون. تنها توصیۀ دکتر این بود که اگر درد داشتی، قرص مسکن بخور و اینجا باید از تمام مسکن‌های دنیا تشکر کنم. اگر این قرص‌ها و کپسول‌های مسکن نبود، نمی‌دانم چطور دو سه روز اول را باید سپری می‌کردم؟ یکی دو ساعت اول همه چیز خوب بود. آرام بود. خبری از درد نبود. اما هرچه به عصر و غروب آفتاب نزدیک‌ می‌شدیم، درد زبانه می‌کشید و خودش را نشان می‌داد. نمی‌دانم لحظه‌ای که روی زمین افتادم، چطور بود، اما هر بار درد از شانۀ دست چپ شروع می‌شد و بعد خودش را می‌رساند به نوک پا و از آن‌جا دوباره برمی‌گشت و می‌آمد تا همان مبدأ حرکتش. سه روز و سه شب، هر شش ساعت یک‌بار کپسولی آبی رنگ را با کمی آب می‌دادم پایین و بعد انگار که دنیا رنگ و روی دیگری می‌گرفت. روشن‌تر می‌شد و دردها از سرم می‌پرید.

خیلی هم شلوغش نکنم. به جز همین سه روز اول، دیگر روزهایش خیلی بد هم نبود. فقط دستم را با یکی از این آویزهای گردنی بسته بودم و کمی در انجام دادن کارهای شخصی‌ام مشکل داشتم. ادامه‌اش دیگر بخور و بخواب بود. لااقل این بود که دیگر نه نوبتم می‌شد غذا بپزم و نه تا آخر این سه هفته کسی انتظار ظرف شستن یا جارو کشیدن خانه را داشت. می‌خوابیدم، دو ساعت بعد بیدار می‌شدم، چایی می‌خوردم، نیم ساعت سریال می‌دیدم. نیم ساعتی کتاب می‌خواندم، کمی راه می‌رفتم و بعد دوباره یکی دو ساعت می‌خوابیدم و این رویه در تمام بیست‌وچهار ساعت روز ادامه داشت. 

من در زندگی دروغ‌های کوچک و بزرگ کم نگفته‌ام. اما تا به حال پیشامدی نبوده که بخواهم این‌طور دست به تزویر و دو رویی بزنم. دارم از پنهان کردن ماجرا از عزیزترین کسان زندگی‌ام حرف می‌زنم. از اینکه سه هفتۀ تمام مجبور بودم درخواست ارتباط‌ تصویری را رد کنم و در تماس‌های صوتی هم انرژی‌ام را جمع کنم و ناله‌ها را پشت صدای بلندم مخفی نگه‌دارم. اعتراف می‌کنم از سخت‌ترین لحظه‌ها برایم همین بود که پشت گوشی قطعی اینترنت و خط ندادن گوشی را بهانه می‌کردم تا هیچ‌کس از اهل خانه و خانواده نگران حالم نباشد.

حقیقت ماجرا را وقتی برای خانواده گفتم که دیگر دستم را باز کرده بودم و خودشان هم چند ساعتی می‌شد که آمده بودند کاشان. آن هم راستش از شوخی‌های به قول مادربزرگ: «خَرَکی» بچه‌ها ترسیدم؛ که نکند بی‌هوا مشتی حوالۀ شانه‌ام کنند و بعد ترقوه‌ای که تازه جوش خورده بود دوباره کار دستم بدهد. بماند که مادرها خیلی زودتر از چیزی که فکرش را بکنید می‌فهمند. و خب وقتی سر سری حرف را انداختم وسط، مادر را دیدم که اشک در چشمش حلقه زده و نمی‌داند چه بگوید و شاید خیلی دلش می‌خواست به یاد تمام زمین‌خوردن‌های کودکی، به یاد تمام بارهایی که با لباس‌ خاکی به خانه آمده بودم، تشری بزند و دعوایم کند. 

حالا که دارم این سطرها را می‌نویسم، بیشتر از هرچیزی دلم برای دوچرخه‌سواری تنگ شده است. یک ماه و شش روز می‌شود که سوار دوچرخه نشده‌ام. اما هربار که به صحنۀ زمین خوردنم فکر می‌کنم، یاد کلاهی می‌افتم که تکه تکه شده بود و بخشیش از سرم آویزان بود. بعد یادم می‌آید که هنوز بیرون نرفته‌ام و کلاه جدید نخریده‌ام و خب قول داده‌ام که دیگر بدون کلاه ایمنی سوار دوچرخه‌ام نشوم.