وقتی به شخصیت‌های داستانی فکر می‌کنم، یاد دو شخصیت کوچک و خاص می‌افتم. یکی از این شخصیت‌ها ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی است و دومی شازده کوچولویی که همه می‌شناسیدش. اگر قرار باشد روزی شخصیت‌های داستانی را به یک شکلی از کتاب‌ها بیرون بکشیم، مثلاً با یک پیرینتر سه‌بعدی ان‌ها را پرینت بگیریم و بعد با یک هوش مصنوعی به آن‌ها جان ببخشیم، بدون شک انتخابم همین‌ دو رفیق گرمابه و گلستان خواهد بود. البته فراهم آوردن یک دریای آبی برای ماهی سیاه و یک سیارک کوچک که رویش گل سرخی داشته باشد و یک گوسفند کوچک برای خوردن بائوباب‌ها کار سختی است. اما احتمالاً با همان پرینتر سه‌بعدی کارم راه می‌افتد.

دلم می‌خواهد یک روز مهمانی‌ای بگیرم و هر دوی این‌ها را دعوت کنم. بعد بنشینیم کنار هم و از روز و شب‌هایی بگوییم که از سر گذرانده‌ایم. شازده از سفرش به سیارک‌ها بگوید. از پادشاهی که احتمالاً حالا تمام ستاره‌ها را شمرده و مالکشان شده است. از مرد متشخصی که برای هوادارانش کلاه از سر برمی‌دارد. از روباهی که بازار شایغات پشت سرش حسابی داغ است. و خیلی ماجراهای دیگر که احتمالاً در این سال‌ها باید تجربه‌اش کرده باشد.

بعد یقین نوبت ماهی سیاه است که قصۀ زندگی‌اش را بگوید. اما قبلش برای اینکه خوش‌خوشانمان شود و من هم میزبان خوبی باشم، چایی می‌خوریم و اناری می‌شکنیم. بعد رو می‌کنیم به ماهی سیاه و می‌گوییم: خب رفیق روزهای دور چه خبر از دریا؟ و او شروع می‌کند از ماهی‌های آزاد گفتن و از موج‌های خروشان و طوفان‌ها و ماهی‌گیران ناکس گفتن. و بعد قصۀ ماهیان دیگری را می‌گوید که یکی یکی جویبار کوچکشان را رها کرده‌اند و در این سالیان به سراغ دریای آزاد آمده‌اند. راستش مطمئنم وسط‌ قصه‌ گفتن‌هاش کمی حسودی هم می‌کنم. اینکه من در تمام سال‌ها زندگی‌ام نتوانسته‌ام از یک سری چیزها دل بکنم و نتوانسته‌ام مثل ماهی سیاه باشم، کمی دلگیرم می‌کند. اما مجبورم بپذیرمش. چون هرچه نباشد، او ماهی سیاه کوچولوست و من آدمیزادی که ریشه ندارد و باد همین‌طور این طرف و آن طرف می‌بردش. 

دروغ چرا، تمام این سطرهایی که نوشتم را تمام این سناریو را بارها در ذهنم مرور کرده‌ام. چیزی نیست که حالا در ذهنم ساخته باشمش. سال‌هاست که در ذهنم یک ماهی سیاه کوچولو شنا می‌کند. ماهی سیاهی که یک رفیق شازده‌نامی هم دارد. شازدۀ کوچکی که آن بالاها روی سیارک ب 612 زندگی می‌کند.


پ.ن: این پست را به دعوت بلاگردون و پست کتاب‌چینش نوشته‌ام. اگر دوست دارید، بلاگردون و پست خوبش را دریابید.

دیگر اینکه به رسم هر چالشی باید چند نفر را دعوت کنم. به سبک قدیمی‌ها که ریش و قیچی را دست دیگری می‌دادند، من هم قلم و کاغذ را این‌بار می‌دهم دست: فروزان، جوزفین مارچ، مآه و گلاویژ. دیگر خود دانید. اما روایت داریم هرکس دعوت بلاگردون را اجابت نکند، اهریمن تاریکی نفرینش می‌کند.