۲۲ مطلب با موضوع «فیلم نگاری» ثبت شده است

خداحافظ پروفسور دیوانه

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶
  • ۱۴ نظر

من فقط یک بار زندگی می‌کنم؛ 

بنابراین بگذارید هر خوبی که می‌توانم بکنم و هر محبتی که مایلم نسبت به دیگران ابراز دارم. 

بگذارید، نه این احساس را سرکوب نمایم و نه آن را به تأخیر اندازم زیرا دیگر به دنیا نخواهم آمد...

جری لوئیس (1926-2017)


تصویر مرتبط


آخرین مرد سیاه سفید سینما نیز درگذشت.


درد توی سرم مثل خورده‌های شیشه است. تمام مدت...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۹ فروردين ۹۶
  • ۸ نظر



دریافت

مادرکشی! مستندی که قطعا باید دید.

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۰ بهمن ۹۵
  • ۴۳ نظر



گریه کردم! پای این مستند اشک ریختم. درست شبیه فرزند ناخلفی که بر بالین مادر نشسته و نفس های آخر مادر را می‌بینه و کاری از دستش ساخته نیست.

قصد داشتم برای معرفیش جمله‌ای بنویسم. ولی راستش حرفی برای گفتن نداشتم و فیلم حرفی برای گفتن نگذاشت. جز اینکه #ما_خیانت_کردیم! ما فرزندان ناخلف این مادر بودیم. ما خیانت کردیم و این خیانت به قدری سنگین بود که کمر مادر خم شد. شکست. و حالا که نفسای آخرش رو می‌کشه روی دیدار با اون رو هم نداریم. اگر امروز کاری نکنیم. فردا دیگه خیلی دیره.


لینک دانلود

دوره‌ات گذشته مربی!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵
  • ۱۶ نظر

سلحشور : مُربی شما بعد جنگ سینما زیاد می رفتی نه؟


آخه برادر من، اینجا که تگزاس نیست!


احمد : آقای سلحشور! اجازه می‌دید ما دو کلوم حرف بزنیم؟


سلحشور : تو حرف نمی‌زنی، تو داری لاس می‌زنی! آخرشو بهش بگو، ته خطو.


احمد : ته خطی وجود نداره سلحشور،


حاج کاظم فرمانده گردان بوده عباس هم از بچه‌های جنگه.


سلحشور : خوب دیگه بدتر! جُرم خودی‌ها که بیشتر از غریبه‌هاست.


واسه این مملکت که هزار تا دشمن داخلی و خارجی داره، از صبح تا شب داریم جوون می‌کَنیم؛ می‌کَنیم یا نمی‌کنیم؟ بعد آقا، خودی؛ شب عیدی می یاد اسلحهَ رو می‌ذاره رو شقیقه‌ی ما! این یعنی عدالت؟ چند تا جوون خونشون برا آرامش این مملکت از دست داده باشن خوبه؟ چند تا؟ دِ بگو، خوب بگو دیگه.


[خطاب به حاج کاظم] یه ذره فکر کنی از کارت خجالت می کشی!






حاج کاظم: به اونا بگو بین عباس و BBC یکی رو انتخاب کنن. حافظ امنیت ملی برای من امثال عباسه!




هرگونه برداشت سیاسی- اقتصادی-برجامی-حقوقیجات بالا- املاک واگذار شده-فرهنگی-کنسرت اجرا نشده - اجتماعی-نظامی-انتظامی-فوتبالی-مسعودشجاعی-روشنفکر خریداریم!

معرفی نمایشنامه "کارنامه بندار بیدخش"

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲ آبان ۹۵
  • ۱۶ نظر

کارنامه بُندار بیدَخش از نمایشنامه‌های بهرام بیضایی است که در سال هفتاد و شش به کارگردانی خودش و با بازی مهدی هاشمی و پرویز پورحسینی بر روی صحنه برده شده است. نمایش به صورت "برخوانی برای دو نفر" اجرا می‌شود. به صورتی که گویی دو بازیگر در اتاق‌هایی جدا حضور دارند و به ایفای نقش پرداخته و تفکرات درونی خود را به صورت دیالوگ بازگو می‌کنند. 


داستان نمایش (خطر لو رفتن داستان):

بُندار بیدخش دانشمندی است که در خدمت جمشید شاه(جم) بوده و از روی نیک خواهی همه علوم را به او می‌آموزد و برای وی جام جهان نمایی می‌سازد تا شاه در آن بنگرد و بر مملکت حکمرانی کند. جم اما قدرت چشمانش را کور کرده و از ترس آنکه بُندار در آینده جام دیگری نیز بسازد و آن جام به دست دشمنانش و اهریمنان و دیوان بیفتد او را در زندان "روئینه دژ" زندانی می‌کند. زندانی که خود بُندار ساخته و هیچ راه فراری از آن نیست. بندار در گوشه زندان به گذشته‌ها می‌نگرد و افسوس می‌خورد که چرا به پادشاه خوشبین بوده و حداقل در روئینه دژ راهی مخفی برای فرار خود نساخته است! و شاه که همچنان درونش آرام نیافته از این می‌ترسد که بندار با جادو از زندان بگریزد و جامی دیگر بسازد! پس شاگرد بندار که اکنون ادیب خود اوست را به زندان می‌فرستد تا خود را به شکل موبدی در آورد و از اندیشه‌های بندار آگاه شود. اما ادیب جام را دزدیده و به پیش بندار می‌برد. شاه که متوجه می‌شود جام گم شده دیوانه شده و گروهی را به سوی روئین دژ می‌فرستد تا بندار را بکشند. اما خیلی زود پشیمان شده و اینبار گروهی را می‌فرستد تا بندار را از بند برهاند تا جام دیگری بسازد و جام گمشده را بیابند. بندار که توسط جام از اندیشه‌های جم آگاه است می‌داند که گروه اول زودتر رسیده و لحظه  مرگش نزدیک است. پس لحظه آخر جام را می‌شکند و آماده مرگ می‌شود.


دو گزیده‌ از متن نمایشنامه:


- از زبان شاه:

مَن منم! من، جم شاه، شاهِ مردمان، و شاهِ کشورها. فرزندِ پدرم و پدرم و پدرانم! منم که تا بوده است و بود نیکویی‌ها کرده‌ام به راستی، وهمه را بر ستیغِ سختِ این دُرشت کوه رده کردم، تا مرا به بزرگی گواه شوند. منم که از شش گوشهٔ زمین باجگزار منند، و فرمانم بر هشت کشور رواست! و من هرچه کرده‌ام به نام دادار کرده‌ام. وجهان این جهان نبود اگر من جم بر ننشستم به جهان آراستن! نه دبیر، بمان و دست بکش! ـ چون مرا چنان پاسخِ درشت داد که نه شایسته تر از این‌! پس از این را گفت نه پیش از این! آیا پیش از این جامی دیگر نساخته، و با وی نیست؟ ای جام بشتاب و او را نشان بده در چه کار است! که تا ندانم آسودگیم نیست! 

این کوه است و این رویینه‌دژ و این اوست! دیدمش! می‌بینم! در رویینه‌دژ با وی چندان چیز نیست که بدان جامی توان ساخت. مگر در آن کلاتِ جادو کرد پنهان‌خانه‌ای دارد؛ ناپیدا از چشم تو ای جام و او را هرچه خواستی بندگان به بندگی ببرند. ما چه می‌دانیم در سر نگهبانان چیست؟ و اگر او دست به جادو دارد، چگونه از جادوی وی توانند گریخت؟ از آن جادو که در تابش  زر پنهان است!  آیا زری با خود نبرد؟

 بیا تو که روزگاری شاگرد وی بودی و امروز از بخت خوش راز نویس منی، نوشتن فروبگذار و به بندگی وی برو. و با وی چندان بتاب تا راز وی بدانی. نخستین روز چون موبَدی دل بریده از گیتی نزد وی برو که آوازه‌ی  این جام شنیده باشد و بخواهد از آن در کاهکشان بنگرد. دیگر روز چون بازرگانی بسیاردار برو که شنیده باشد بازارها همه در این پیداست و بخواهد به زر آن را بخرد. سوم روز چون دیوَکی نهان سُم و پنهان شاخ و مردمخوار نزدیک وی برو که وی را پادشاهیِ دیوان تاوان کند اگر او جامی چنین خوش از بهر وی پدید آرَد. و به چهارم چون زنی افسون ساز و پوشیده چهره برو که از این پیاله ی  جادو شنیده باشد، و تا دانستی بهتر از وی در جهان نیست، بخواستی به کرشمه در آن بنگرد تا روی بنماید. پس تو را ایستاده نبینم و شگفتی زده! برو و زودتر برو. و هیچ ترفند فرو مگذار! و اگر جامی نزد وی دیدی درفشی به رنگ خون بر سرِ دژ کن تا در چاره بنگرم!



- از زبان بندار بیدخش:

آه رویینه‌دژ که خود ساختمت و اینک زندانیِ تواَم، مرا به درودی دریاب! از بلندیِ آن بالا، از آن ستیغِ ابرپوش مرا بنگر در پایِ خویشت؛ شکسته و خُردْاَندام، که با سوی توام می‌آورند، در ارابه‌ای خرکـِش! مرا که ندانسته زندانی برای خود می‌ساختم؛ که از آن جز به مرگ راهی نیست. درهای آن بر جهان بسته، مُغاک‌های آن تاریک، تنگناهایش تنگ، راه‌هایش رو به بیراهه؛ و دالانها، بُن‌بست‌های تودرتو! کاش، آری کاش، چیزکی از تیزبینیِ آن جام در سرِ من بود؛ که پیشتر چنین روز در آن می‌دیدم و گریزْراهی پنهان از برای خود می‌ساختم. کیست این که با من به دشمنی برخاسته جز کوربینی من؟ مرا در دانشم بسیار باید نگریست اگر چنین با من بر سرِ جنگ است.



فیلم کوتاه دو با دو - 1984+ لینک دانلود

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۹ شهریور ۹۵
  • ۱۸ نظر

فیلم کوتاه دو با دو، ساخته بابک انوری است. روایتی 4 دقیقه‌ای از تلخ ترین واقعیات انسانی. فیلمی که یاد و خاطره کتاب 1984 جرج اورول را در دل این بنده نگارنده زنده کرد. همان قدر تلخ و همان قدر دردآور.

 یاد آن صحنه ای افتادم که وینستون تحت شکنجه بود و شکنجه‌گر خطاب به او می‌گفت "اصلا برای من اهمیت نداره که چیکار کردی و به چی اعتراف کردی، برای ما این مهمه که باور کنی 2+2=5!" و صحنه‌ای که وینستون میگوید: "آزادی آن آزادی است که بگوییم دو بعلاوه بدو میشود چهار. این قضیه که تصدیق شود سایر چیزها بدنبال می آید!!!" جمله ای که انوری نیز به آن توجه خاص داشته و پایه و اساس این فیلم کوتاه همین جمله کتاب اورول است.


و آخر کتاب که به این شکل تمام شد پایانی سیاه و غم زده:

«پاهای وینستون در زیر میز بی اختیار حرکت می‌کردند، از جایش تکان نخورده بود، ولی در فکر داشت می‌دوید، با جمعیت بیرون همراه بود و از شادی فریادهای کرکننده سر می‌داد. دوباره به تصویر برادربزرگ نگاه کرد. غولی که جهان را در چنگ داشت! صخره ای که لشکریان آسیا بیهوده خود را به آن می‌کوبیدند! او می‌اندیشید که چگونه ده دقیقه پیش، فقط ده دقیقه پیش هنگامی که هنوز نمی‌دانست اخبار رسیده از جبهه ها حاکی از پیروزی یا شکست است، قلبش همچنان سرشار از ابهام و احساسات متناقض بود. اه، چیزی بیش از ارتش اوراسیا معدوم شده بود! از اولین روز دستگیریش در وزارت عشق، خیلی چیزها در وجودش تغییر کرده بود، اما هنوز، آخرین، حیاتی ترین و شفاپخش ترین تغییر صورت نگرفته بود.
صفحه سخنگو همچنان درباره اسیران، غنایم جنگی و کشت و کشتار صحبت می‌کرد، اما همهمه بیرون کمی آرام شده بود. مستخدم‌ها به کارهایشان مشغول شده بودند. یکی از آنها با بطری جین نزدیک شد. وینستون که در رؤیای خود غرق بود به پر شدن گیلاسش توجهی نشان نداد. دیگر نمی‌دوید و یا از خوشحالی فریاد نمی‌زد. به وزرات عشق فکر می‌کرد، همه چیز را فراموش کرده و روحش به پاکی برف شده بود. در دادگاه عمومی و در جایگاه متهم، مشغول اعتراف کردن و نام بردن از افراد مختلف بود. در حالی که یک نگهبان مسلح پشت سرش بود، از راهروهای پوشیده از کاشی های سفید چنان می‌گذشت که گویی زیر آفتاب قدم می‌زند. گلوله‌ای که مدتها انتظارش را می‌کشید، داشت به مغزش نزدیک می‌شد.
به آن چهره غول آسا خیره شد. چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیل های سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سوء تفاهم و کج فهمی احمقانه‌ای! چه قدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه پرعطوفت او زدی. دو قطره اشک که بوی جین می‌داد از چشم هایش به روی بینی فروغلتید. اما چیزی نبود، چه باک، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده بود. به برادربزرگ عشق می‌ورزید.»


ببینید فیلم دو با دو را، فیلمی به کارگردانی بابک انوری عزیز.


لینک دانلود 

The.Martian

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱ مرداد ۹۵
  • ۱۵ نظر

The.Martian فیلمی در سبک علمی تخیلی ولی کاملا واقع گرایانه. نامزد اسکار سال 2016. و ساخته شده با اقتباس از کتابی به همین نام و به نویسندگی اندی وییر در سال2014.

فیلمی که به نوعی روایتی است از رابینسون کروزوئه قرن جدید! با بازی "مت دیمون" در تقش "مارک واتنی"  مردی تنها در سیاره مریخ.

جمله ها: 

- ببینین نمیخوام فکر کنین آدم متکبر و مغروری ام ولی من الآن بزرگترین گیاه شناس این سیاره ام!

.

- گفته بودن وقتی جایی گیاه پرورش میدی یعنی به طور رسمی اونجارو به استعمار در آوردی!

خب پس از نظر فنی مریخ مستعمره منه!


- داشتم به قوانینی که در مورد مریخ وجود داره فکر میکردم!

یک پیمان نامه بین المللی هست که هیچ کشوری ادعای مالکیت  چیزی که روی زمین نیست رو نداره. و یک پیمان نامه دیگه میگه که، اگه در خاک هیچ کشوری نباشی قوانین دریایی به کار برده میشه.

 خب پس مریخ جزء آب های آزاده!... قسمت باحالش اینه که دارم میرم به دهانه "اسکیاپارلی"، جایی که میخوام فضاپیمای فرودی "آیریس4" رو مصادره کنم. هیچکس صریحا چنین اجازه ای به من نداده! و تا وقتی که سوار  آیریس4، نشم نمیتونن اجازه یدن.

پس این یعنی کنترل یک فضاپیما رو بدون اجازه توی آب های آزاد به دست میگیرم که به اصطلاح منو یک دزد دریایی می کنه!

"مارک واتنی، دزد فضایی"


مارک و کاشتن بوته های سیب زمینی در مریخ

یاد داشتی بر فیلم فروشنده اصغر فرهادی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵
  • ۱۱ نظر

نیک مستحضرید که جشنواره فیلم کن امسال نیز برگزار شد. و فیلم فروشنده آقای فرهادی نیز در این جشنواره شرکت داده شد! (می‌گویم شرکت داده شد چون در آخرین لحظات و با ملاحظاتی خاص این فیلم به لیست جشنواره کن اضافه گردید.) فیلمی که در آخر برنده جایزه بهترین فیلم‌نامه و بهترین بازیگر نقش اول مرد شد. و همین موضوع باعث شد تا جشنواره کن امسال برای ما ایرانی‌ها اهمیتی خاص پیدا کند. در ابتدا حرف‌هایی در برنامه سینمایی هفت و دیگر محافل سینمایی زده شد. و جشنواره فیلم کن را جشنواره دگرباش‌ها نامیدند!

و سپس بعد از آن‌که برندگان جوایز امسال مشخص شد، سیل تبریکاتی که خدمت آقایان اصغر فرهادی و شهاب حسینی جاری شد. همه این‌ها حواشی به دنبال داشت!


 

The Salesman.jpg

 

باری، در قدم اول بنده هم تبریکات خود را خدمت این دو هموطن عزیز عرض می‌کنم. با این‌حال به‌عنوان یک مخاطب نکاتی بود که گمان می‌کنم در این چند روزه ناگفته مانده باشد.

 

- نکته اول، اینکه اگر کشوری جشنواره‌ای را برگزار می‌کند طبعاً سیاست خود را در عرصه فرهنگ دنبال می‌کند. سیاستی که مبتنی بر ارزش‌ها و فرهنگ‌های کشور مبدأ است. همان‌گونه که در کشور خودمان جشنواره فیلم فجر را داریم. با سیاست گذاری‌های ارزشی و انقلابی و آرمان خواهانه خودش. و کاملا امری طبیعی است که نوع گزینش سیاست‌گذاران، برنامه ریزان، مجریان و فیلم‌های منتخب بر اساس همان اهداف موردنظر باشد. بخصوص وقتی که هزینه‌های سرسام‌آور میلیارد دلاری این جشنواره‌ها را رصد ‌کنید پی خواهید برد که خیال باطل است اگر فکر کنید برای رضای خلق‌الله و زنده کردن فرهنگ انسانی و انسانیت موش بگیرند! آنچه گفته شد چه در جشنواره‌های داخلی و چه جشنواره‌های خارجی مانند اسکار یا کن کاملاً صادق است.

 

- نکته دوم، در نقد آنکه گفته شد فیلم‌های آقای فرهادی سیاه‌اند! و چرا ایشان اصولاً به فکر شادسازی مردم هموطنش نیست! و چرا فیلم‌های ایشان در خارج از کشور باید توزیع شود! و آیا بهتر نبود مشکلات جامعه‌مان را در بین خودمان مطرح کنیم؟ و از همین دست نقدها! در جواب باید عرض کنم، معتقدم آنچه آقای فرهادی جلوی دوربین خود برده است نه یک فضای سیاه که واقعیت درونی جامعه ماست. در جامعه‌ای که نادرها، سیمین‌ها و الی‌هایش کم نیستند. و به عنوان یک مخاطب معتقدم مملکت همه گونه کارگردانی را لازم دارد! هم کارگردان متعینین و متعینات می‌خواهد و هم کارگردانی که مردم را بخنداند و هم کارگردانی که دردهای جامعه را به تصویر بکشد. قطعاً قرار نیست همه به یک شکل باشند. و همه فیلم‌های ساخته‌شده‌مان در یک چارچوب باشد.

 

- نکته سوم، آنچه مسلم است باید تا زمان اکران عمومی فروشنده صبر پیشه کرد، سپس بازخوردهای منتقدین و مردم را دید و به این نتیجه رسید که آیا باید دست به تیغ تیز نقد برداشت و فروشنده را به باد انتقاد گرفت! و یا آن که به خوشحالی پرداخت! و به کارگردان و بازیگران آن و جوایزش افتخار کرد!