کارنامه بُندار بیدَخش از نمایشنامه‌های بهرام بیضایی است که در سال هفتاد و شش به کارگردانی خودش و با بازی مهدی هاشمی و پرویز پورحسینی بر روی صحنه برده شده است. نمایش به صورت "برخوانی برای دو نفر" اجرا می‌شود. به صورتی که گویی دو بازیگر در اتاق‌هایی جدا حضور دارند و به ایفای نقش پرداخته و تفکرات درونی خود را به صورت دیالوگ بازگو می‌کنند. 


داستان نمایش (خطر لو رفتن داستان):

بُندار بیدخش دانشمندی است که در خدمت جمشید شاه(جم) بوده و از روی نیک خواهی همه علوم را به او می‌آموزد و برای وی جام جهان نمایی می‌سازد تا شاه در آن بنگرد و بر مملکت حکمرانی کند. جم اما قدرت چشمانش را کور کرده و از ترس آنکه بُندار در آینده جام دیگری نیز بسازد و آن جام به دست دشمنانش و اهریمنان و دیوان بیفتد او را در زندان "روئینه دژ" زندانی می‌کند. زندانی که خود بُندار ساخته و هیچ راه فراری از آن نیست. بندار در گوشه زندان به گذشته‌ها می‌نگرد و افسوس می‌خورد که چرا به پادشاه خوشبین بوده و حداقل در روئینه دژ راهی مخفی برای فرار خود نساخته است! و شاه که همچنان درونش آرام نیافته از این می‌ترسد که بندار با جادو از زندان بگریزد و جامی دیگر بسازد! پس شاگرد بندار که اکنون ادیب خود اوست را به زندان می‌فرستد تا خود را به شکل موبدی در آورد و از اندیشه‌های بندار آگاه شود. اما ادیب جام را دزدیده و به پیش بندار می‌برد. شاه که متوجه می‌شود جام گم شده دیوانه شده و گروهی را به سوی روئین دژ می‌فرستد تا بندار را بکشند. اما خیلی زود پشیمان شده و اینبار گروهی را می‌فرستد تا بندار را از بند برهاند تا جام دیگری بسازد و جام گمشده را بیابند. بندار که توسط جام از اندیشه‌های جم آگاه است می‌داند که گروه اول زودتر رسیده و لحظه  مرگش نزدیک است. پس لحظه آخر جام را می‌شکند و آماده مرگ می‌شود.


دو گزیده‌ از متن نمایشنامه:


- از زبان شاه:

مَن منم! من، جم شاه، شاهِ مردمان، و شاهِ کشورها. فرزندِ پدرم و پدرم و پدرانم! منم که تا بوده است و بود نیکویی‌ها کرده‌ام به راستی، وهمه را بر ستیغِ سختِ این دُرشت کوه رده کردم، تا مرا به بزرگی گواه شوند. منم که از شش گوشهٔ زمین باجگزار منند، و فرمانم بر هشت کشور رواست! و من هرچه کرده‌ام به نام دادار کرده‌ام. وجهان این جهان نبود اگر من جم بر ننشستم به جهان آراستن! نه دبیر، بمان و دست بکش! ـ چون مرا چنان پاسخِ درشت داد که نه شایسته تر از این‌! پس از این را گفت نه پیش از این! آیا پیش از این جامی دیگر نساخته، و با وی نیست؟ ای جام بشتاب و او را نشان بده در چه کار است! که تا ندانم آسودگیم نیست! 

این کوه است و این رویینه‌دژ و این اوست! دیدمش! می‌بینم! در رویینه‌دژ با وی چندان چیز نیست که بدان جامی توان ساخت. مگر در آن کلاتِ جادو کرد پنهان‌خانه‌ای دارد؛ ناپیدا از چشم تو ای جام و او را هرچه خواستی بندگان به بندگی ببرند. ما چه می‌دانیم در سر نگهبانان چیست؟ و اگر او دست به جادو دارد، چگونه از جادوی وی توانند گریخت؟ از آن جادو که در تابش  زر پنهان است!  آیا زری با خود نبرد؟

 بیا تو که روزگاری شاگرد وی بودی و امروز از بخت خوش راز نویس منی، نوشتن فروبگذار و به بندگی وی برو. و با وی چندان بتاب تا راز وی بدانی. نخستین روز چون موبَدی دل بریده از گیتی نزد وی برو که آوازه‌ی  این جام شنیده باشد و بخواهد از آن در کاهکشان بنگرد. دیگر روز چون بازرگانی بسیاردار برو که شنیده باشد بازارها همه در این پیداست و بخواهد به زر آن را بخرد. سوم روز چون دیوَکی نهان سُم و پنهان شاخ و مردمخوار نزدیک وی برو که وی را پادشاهیِ دیوان تاوان کند اگر او جامی چنین خوش از بهر وی پدید آرَد. و به چهارم چون زنی افسون ساز و پوشیده چهره برو که از این پیاله ی  جادو شنیده باشد، و تا دانستی بهتر از وی در جهان نیست، بخواستی به کرشمه در آن بنگرد تا روی بنماید. پس تو را ایستاده نبینم و شگفتی زده! برو و زودتر برو. و هیچ ترفند فرو مگذار! و اگر جامی نزد وی دیدی درفشی به رنگ خون بر سرِ دژ کن تا در چاره بنگرم!



- از زبان بندار بیدخش:

آه رویینه‌دژ که خود ساختمت و اینک زندانیِ تواَم، مرا به درودی دریاب! از بلندیِ آن بالا، از آن ستیغِ ابرپوش مرا بنگر در پایِ خویشت؛ شکسته و خُردْاَندام، که با سوی توام می‌آورند، در ارابه‌ای خرکـِش! مرا که ندانسته زندانی برای خود می‌ساختم؛ که از آن جز به مرگ راهی نیست. درهای آن بر جهان بسته، مُغاک‌های آن تاریک، تنگناهایش تنگ، راه‌هایش رو به بیراهه؛ و دالانها، بُن‌بست‌های تودرتو! کاش، آری کاش، چیزکی از تیزبینیِ آن جام در سرِ من بود؛ که پیشتر چنین روز در آن می‌دیدم و گریزْراهی پنهان از برای خود می‌ساختم. کیست این که با من به دشمنی برخاسته جز کوربینی من؟ مرا در دانشم بسیار باید نگریست اگر چنین با من بر سرِ جنگ است.