صفرم:
کتابی که در روزجهانی کتابخوانی از نشر صاد هدیه گرفته بودم «راز گاروالا عطرساز» از لیلا امانی بود؛ اما شلوغی همیشگی مهرماه اجازۀ خوانش کتاب را به این بندۀ سراپاتقصیر نداد. از این جهت از آقای صفایینژاد و دیگر اعضای نشر صاد عذرخواهی میکنم. با این وجود به پاس این هدیۀ ارزشمند و برای اینکه ادای دین کوچکی کرده باشم، در ادامۀ پست به معرفی کتاب «چهل و یکم» حمید بابایی میپردازم. امیدوارم دوستان در نشر صاد این جسارت و کوتاهی بنده را ببخشند.
چهل و یکم حمید بابایی
چهل و یکم را نخستین بار در همان روزهای اول انتشارش خواندم. وقتی معرفی پر آب و تاب چند نفر از دوستان وبلاگنویس را دیدم، ترغیب شدم به سراغش بروم و ببینم قضیه از چه قرار است. به خصوص اینکه در تمام این معرفیها اشارهای به کتاب تذکرةالاولیای عطار شده بود و از اسم کتاب نیز چنین برمیآمد که چه از نظر فرم و چه از نظر زبان، روایت چهل و یکم به روایت تذکره نزدیک باشد.
باب اول: آن راوی کاتب
داستان با یک راوی اول شخص آغاز میشود. راویای که کاتب است، دستخط خوشی دارد و از نیکنامی صحبت میکند که مقامی در حد اولیای الهی دارد و حالا از پس مرگ او، راوی قصد دارد داستان زندگیاش را کتابت کند. شروع داستان شروع خوب و پرقدرتی است. آنقدر که از همان اول قلابش را به مخاطب گیر بدهد و او را به خواندن صفحههای بعدی تشویق کند.
اگر کسی همین حالا بپرسد چهل و یکم داستان چه کسی است؟ جواب خواهم داد داستان میرعمادِ کاتب! لااقل بخش مهمی از کتاب به روایت زندگی میرعماد اختصاص دارد. میرعمادی که دست برقضا پیشۀ خانوادگیاش را رها کرده و به سراغ علمآموزی و کتابت رفته است و به واسطۀ خط خوشی که داشته، قرار بوده به میرعماد ثانی بدل شود. میرعمادی که حالا به خاطر دینی که پدرش به حاج حسین بزاز داشته، باید چهل باب از تذکرةالاولیای عطار را به خط خوش کتابت کند و برای این کار شبانه به مسجد گوهرشاد میرود. میرعمادی که در همین رفت و آمدها با مردی به نام ادریس روبرو میشود. ادریسی که گویی قرار است نقش مهمی در داستان داشته باشد و در حقیقت همان نیکنامی است که میرعماد در اول کتاب از او نام میبرد.
باب دوم: آن توبهکار نستوه
چهل و یکم لااقل از دید نویسنده نه روایتگر زندگی میرعماد، که روایتگر زندگی ادریس است. در فصلهای دوم، چهارم، پنجم، هفتم، دهم، دوازدهم، چهاردهم، پانزدهم، هفدهم، هجدهم، بیستم، بیست و دوم، بیست و چهارم و بیست و ششم، راوی دانای کل محدود به ذهن ادریس است که به روایت زندگی او میپردازد. اما چیزی که باعث میشود من کتاب را روایتگر زندگی میرعماد بدانم و نه ادریس، حجم داستان یا تعداد فصلهای مرتبط با میرعماد نیست. بلکه همین انتخاب راوی از جانب نویسنده است که این تفکر را در من القاء میکند.
از مزیتهای راوی اول شخص همذات پنداری بیشتر مخاطب و همراهی بیشتر او با داستان است. به همین خاطر وقتی داستان از زبان میرعماد روایت میشود، سروشکل بهتری دارد و جاندارتر به نظر میرسد. در حالی که راوی دانای کل بیشتر از اینکه درگیر داستان باشد، قصد دارد حرف خودش را به کرسی بنشاند. راوی دانای کل دست به قضاوت رفتار و کردار ادریس میزند، به مانند داستانهای کلاسیک تمام کشمکشهای ذهنی او را بیان میکند و حتی گاهی اوقات پا را فراتر گذاشته و به شکلی غیرمستقیم خواننده را نصیحت میکند.
همۀ اینها سبب شده تا برای من خواننده بخشهایی که میرعماد راوی داستان است از جذابیت بیشتری برخوردار باشد.
نقدی بر فرم داستان
عصر امروز پیش از اینکه شروع به نوشتن این متن کنم، یک بار دیگر به سراغ چهل و یکم رفتم. این بار کتاب را به شکل متفاوتی خواندم. درواقع فقط به خواندن بخشهایی پرداختم که راوی آن میرعماد کاتب است. فرضیهای در ذهنم شکل گرفته بود که قصد داشتم رد یا اثباتش کنم.
راستش هنوز برایم واضح نشده که چرا نویسنده به سراغ چنین فرمی رفته است؟ و چرا در کنار روایت قصه از زبان اول شخص (میرعماد کاتب)، تصمیم گرفته بخشهایی را از زبان یک دانای کل محدود به ذهن ادریس روایت کند؟
فرضیهای که به دنبال رد یا اثبات آن بودم، به همین مسئله برمیگردد. به اینکه آیا نویسنده از سر ناچاری به سراغ این فرم نیامده؟ آیا اگر نویسنده سعی میکرد داستان را از زبان میرعماد جلو ببرد و در کنار همین روایت زندگی میرعماد و حضورش در مسجد گوهرشاد گوشههای زندگی ادریس را روایتمیکرد و به شکلی پازلمانند آنها را کنار هم میچید، داستان سروشکل بهتری نمیگرفت؟
عصر که داستان را دوباره خواندم، به نظرم رسید که حتی حذف تمام فصلهای مربوط به ادریس خیلی به داستان ضربه نمیزند. نهایت یک سری جزئیاتی دربارۀ زندگی او بیجواب میماند که با کمی کوشش بیشتر و به شکلی دیگر میشد آنها را وارد داستان کرد.
البته لازم است ذکر کنم من صرفاً یک خوانندهام و صاحب هر اثری نویسندۀ آن است. این نویسنده است که حق دارد به عنوان خالق برای داستانش و چگونگی روایت آن تصمیم بگیرد.
باری، از دید من خواننده چهل و یکم چند ضعف اصلی دارد و چند ضعف کوچکتر. ضعفهایی که سبب شده تا به عنوان یک خواننده از خوانش این رمان آنچنان که انتظارش میرفت لذت نبرم! از دید منِ خواننده فرم رمان گرفتار یک از همگسیختگی است. این همان چیزی است که منِ خواننده را در همان چند صفحۀ اول از اوج به زمین میکوبد و در ادامۀ رمان پس میزند؛ که هربار میخواهم خودم را در کنار میرعماد ببینم، مرا از او و از داستان دور میکند.
ضعف دیگری که به کتاب وارد میدانم، زبان آن است. لااقل با توجه به اسم کتاب و فرم اولیۀ آن انتظار داشتم زبان هم تا حدودی به تذکرةالاولیا نزدیک باشد. یا نه، لااقل شباهتی به زبان مردم دورۀ پهلوی داشته باشد؛ که صادقانه بگویم تلاش نویسنده برای این کار آنچنان موفقآمیز نبود.
سخن پایانی
از اینکه نوشتن بسیار سخت و نفسگیر است آگاهم. لااقل در دو سال گذشته هربار دستی به قلم برده و کوششی برای نوشتن کردهام، با جوشش همراه نبوده است. به این قطعیت رسیدهام که کار هرکس نیست خرمن کوفتن یا لااقل فعلاً کار من یک نفر نیست. اما به هرحال چیزی که در بالا گفتم، خوانش من از رمان چهل و یکم است. طبیعتاً خوانش دیگران با من تفاوتهایی دارد و ممکن است گفتههای من از دید آنها چندان صحیح نباشد.
به هرترتیب دربارۀ رمان چهل و یکم سؤالهای پرتعدادی در ذهنم است که ای کاش میشد از خود حمید بابایی گرانقدر این سؤالها را بپرسم. شاید که قدری این ابهامها برایم برطرف شود.