سال‌های سال است که کتاب می‌خوانم. اما خاطرۀ خواندن یک کتاب همیشه در ذهنم مانده و ناحق نیست اگر بگویم اولین کتابی بود که وقتی خواندمش، تک تک سلول‌های بدنم مورمور شد و کیفم کوک شد و سر جایم میخکوب شدم. کتابی با جلد سیاه‌رنگ که مال دایی بود و از ترس ما آن را توی بالاترین قفسۀ کتابخانه‌اش گذاشته بود. کتابخانه از این قفل‌های شیشه‌ای داشت و کلیدش را دایی همیشه بالای کتابخانه پنهان می‌کرد. اسم کتاب اما به قدری جذابیت داشت که حاضر باشم برای خواندنش به هر دری بزنم. یک روز ظهر که بچه‌ها مدرسه بودند و دایی تا شب برنمی‌گشت و کسی هم حواسش نبود من کجا هستم و چه آتیشی می‌سوزانم، به هر جان کندنی بود، به کمک صندلی و پشتی و ... قدم را با کتابخانۀ دایی تراز کردم و کلید را از بالای قفسه‌ها برداشتم و قفل را باز کردم. آن‌قدر برای خواندن کتاب هیجان داشتم که آفتاب غروب نکرده، کتاب را از اول تا آخر خواندم. برای من که تا پیش از آن فقط کتاب‌های عکس‌دار خوانده بودم، ماهی سیاه کوچولو کتاب عجیبی بود. کتابی که تصاویرش را این‌بار پس ذهنم و به کمک تخیلاتم ساخته بودم.

یک روز یک ماهی ریز‌ه‌میزۀ سیاه پیش مادرش می‌رود و از او می‌پرسد آخر این جویبار، آخر این دنیا کجاست؟ و بعد که مادر پاسخ درستی به او نمی‌دهد و دیگر ماهی‌ها هم مسخره‌اش می‌کنند، یک روز صبح مادر و دوستانش را در جویبار رها می‌کند و برای رسیدن به آخر جویبار راهی سفری طولانی می‌شود. ماهی سیاه از آبشار پایین می‌پرد و بعد از گذر از برکه و عبور از جویباری بزرگتر به رودخانۀ خروشان می‌رسد. با قورباغۀ مغرور و بچه‌هایش دیدار می‌کند. با مارمولک دانا آشنا می‌شود. ماهی‌های رودخانه را می‌بیند و برای رسیدن به دریا به جنگ مرغ سقا می‌رود. گیر کردن در تور ماهیگیر و بعد دریدن شکم مرغ ماهی‌خوار آخرین تصویری است که از ماهی‌سیاه کوچولو در ذهن دارم.

نزدیکی‌های غروب بود که کتاب تمام شد. دوباره با هر بدبختی‌ای بود کتاب را سرجایش گذاشتم و بدون اینکه در کتابخانه را قفل بزنم، فلنگ را بستم و هیچ‌وقت هم جرأت نکردم به دایی یا بچه‌ها بگویم آن کتاب جلد سیاه را، همانی که شبیه یک ماهیِ سیاه بود و رویش اسم صمد بهرنگی نوشته شده بود را خوانده‌ام.

ماهی سیاه کوچولو کتابی است که راه مرا به سمت دنیای کتاب‌ها کج کرد و صمد بهرنگی هم یکی از شخصیت‌هایی است که باعث شده به سمت دنیای کودک و نوجوان بیایم و با ادبیات کودک و نوجوان آشنا شوم.

دو:

تا همین دیشب چیزی دربارۀ «روز جهانی کتاب کودک» نمی‌دانستم. دوم آوریل روزی است که به افتخار هانس کریستین اندرسون خدابیامرز به این نام خوانده می‌شود. امروز صبح فکر می‌کردم اگر قرار باشد این روز را به کسی تبریک بگویم، اول از همه به صمد بهرنگی نازنین است و بعد هم نوبت به نادر ابراهیمی عزیز و گل آقای مهربان می‌رسد. و اینکه یک وقت‌هایی کودک بودن و مثل کودکان فکر کردن و کتاب‌های کودکان را خواندن، بد نیست. حتی می‌توانم بگویم گاهی لازم است. حالا بازهم میل خودتان.

سه:

گویا رسم است که هرساله یکی از نویسندگان کودک و نوجوان، پیامی به مناسبت این روز جهانی منتشر می‌کند. امسال هم نوبت به پیتر سوتیانا رسیده است. می‌توانید یادداشت مناسبتی پیتر سوتیانا را داخل کانال شورای کتاب کودک بخوانید.