۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب نگاری» ثبت شده است

بخوانید!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵
  • ۲۱ نظر

یکی از قشنگ‌ترین و در عین حال دلهره‌آورترین صحنه‌های غدیر، آنجاست که پیامبر فرمود به هرکسی که رفته، بگویید برگردد. فکر کن، بعدِ یک مسیر طولانی رسیده‌ای به جایی که امیدی برای گذشتن نیست و توانی برای بازگشتن. تشنه‌ای و دلتنگ، گرسنه‌ای و دلتنگ، خسته‌ای و دلتنگ.


 بعد یکی فریاد بکشد به هر کسی که رفته، بگویید برگردد. آن وقت چشم باز کنی و همه رفته‌ها را ببینی که دارند، برمی‌گردند. عشقِ رفته، رفیقِ رفته، بابایِ رفته، مامانِ رفته. اصلن هر رفته‌ای که خیال بازگشت نداشته را ببینی که دارد می‌آید. و یک آن بفهمی که دیگر نه تشنگی مانده و نه دلتنگی، نه گرسنگی مانده و نه دلتنگی، نه خستگی مانده و نه دلتنگی.


و عجیب نیست که خود تنهایش، خودِ نه زاده شده و نه زاییده‌اش، دست‌هایش را به دور خودش می‌پیچید و احدیتش را این گونه دلداری می‌دهد که «انا لله و انا الیه راجعون.»؟ که همه رفته‌هایی که از من بوده‌اند، باز می‌گردند و وعده دیدار نزدیک است؟ که من نه تشنه می‌شوم و نه گرسنه و نه خسته. ولی دلتنگ. ولی دلتنگ...


این روزهای عجیب که جای قلب، سنگ در سینه‌ها می‌تپد و آغوش‌ها، خالی از هندسه دلدارند! باید که پیامبری از کوچه ما رد شود و با صدای داودی‌اش بانگ سر دهد: «به هر کسی که رفته، بگویید برگردد.» که غدیر نه در گذشته‌ای دور، که هر روز است...


مرتضی برزگر


عیدتون مبارک.


قانون سوم نیوتن!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵
  • ۲۷ نظر

قاون سوم نیوتون:

تنها راهی که انسان ها به چیزی میرسن اینه که از چیزی دل بکنن!


نیم پست‌هایی که ثابت می‌مانند!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۳ شهریور ۹۵
  • ۱۷ نظر

می‌خواهم فریاد بزنم. 

نوشتن به چه کار می‌آید؟!

از میان آثار نوشته، از هومر تا تولستوی....از شکسپیر تا سولژنیتسین، یک کتاب به من نشان بدهید که دردی را علاج کرده باشد...!

بر می‌خیزم. دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم و مشت‌های گره کرده‌ام بیش از همه چیز ناتوانی مشتها را اعلام می‌کند.

"سگ سفید-رومن گاری"

فیلم کوتاه دو با دو - 1984+ لینک دانلود

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۹ شهریور ۹۵
  • ۱۸ نظر

فیلم کوتاه دو با دو، ساخته بابک انوری است. روایتی 4 دقیقه‌ای از تلخ ترین واقعیات انسانی. فیلمی که یاد و خاطره کتاب 1984 جرج اورول را در دل این بنده نگارنده زنده کرد. همان قدر تلخ و همان قدر دردآور.

 یاد آن صحنه ای افتادم که وینستون تحت شکنجه بود و شکنجه‌گر خطاب به او می‌گفت "اصلا برای من اهمیت نداره که چیکار کردی و به چی اعتراف کردی، برای ما این مهمه که باور کنی 2+2=5!" و صحنه‌ای که وینستون میگوید: "آزادی آن آزادی است که بگوییم دو بعلاوه بدو میشود چهار. این قضیه که تصدیق شود سایر چیزها بدنبال می آید!!!" جمله ای که انوری نیز به آن توجه خاص داشته و پایه و اساس این فیلم کوتاه همین جمله کتاب اورول است.


و آخر کتاب که به این شکل تمام شد پایانی سیاه و غم زده:

«پاهای وینستون در زیر میز بی اختیار حرکت می‌کردند، از جایش تکان نخورده بود، ولی در فکر داشت می‌دوید، با جمعیت بیرون همراه بود و از شادی فریادهای کرکننده سر می‌داد. دوباره به تصویر برادربزرگ نگاه کرد. غولی که جهان را در چنگ داشت! صخره ای که لشکریان آسیا بیهوده خود را به آن می‌کوبیدند! او می‌اندیشید که چگونه ده دقیقه پیش، فقط ده دقیقه پیش هنگامی که هنوز نمی‌دانست اخبار رسیده از جبهه ها حاکی از پیروزی یا شکست است، قلبش همچنان سرشار از ابهام و احساسات متناقض بود. اه، چیزی بیش از ارتش اوراسیا معدوم شده بود! از اولین روز دستگیریش در وزارت عشق، خیلی چیزها در وجودش تغییر کرده بود، اما هنوز، آخرین، حیاتی ترین و شفاپخش ترین تغییر صورت نگرفته بود.
صفحه سخنگو همچنان درباره اسیران، غنایم جنگی و کشت و کشتار صحبت می‌کرد، اما همهمه بیرون کمی آرام شده بود. مستخدم‌ها به کارهایشان مشغول شده بودند. یکی از آنها با بطری جین نزدیک شد. وینستون که در رؤیای خود غرق بود به پر شدن گیلاسش توجهی نشان نداد. دیگر نمی‌دوید و یا از خوشحالی فریاد نمی‌زد. به وزرات عشق فکر می‌کرد، همه چیز را فراموش کرده و روحش به پاکی برف شده بود. در دادگاه عمومی و در جایگاه متهم، مشغول اعتراف کردن و نام بردن از افراد مختلف بود. در حالی که یک نگهبان مسلح پشت سرش بود، از راهروهای پوشیده از کاشی های سفید چنان می‌گذشت که گویی زیر آفتاب قدم می‌زند. گلوله‌ای که مدتها انتظارش را می‌کشید، داشت به مغزش نزدیک می‌شد.
به آن چهره غول آسا خیره شد. چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیل های سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سوء تفاهم و کج فهمی احمقانه‌ای! چه قدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه پرعطوفت او زدی. دو قطره اشک که بوی جین می‌داد از چشم هایش به روی بینی فروغلتید. اما چیزی نبود، چه باک، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده بود. به برادربزرگ عشق می‌ورزید.»


ببینید فیلم دو با دو را، فیلمی به کارگردانی بابک انوری عزیز.


لینک دانلود 

ملت کتاب خوان کتابخانه ملت!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵
  • ۳۵ نظر


عکس اول : کتابخانه ملی چین!



عکس دوم: کتابخانه ملی ایران!


 این دو عکس را اگر به یکی از مسئولین فرهنگی کشور نشان دهید. قطع به یقین یکی از دلایلی که برایتان خواهد آورد این خواهد بود که عکس اول ساعت نه صبح گرفته شده و عکس دوم ساعت نه شب!!

توجیه‌ها متأسفانه نهایت در همین حد خواهد بود!


 یکی از مهم ترین دلایل این داستان:


حداقل شرایط لازم تحصیلی برای عضویت در کتابخانه­ ملی، اشتغال به تحصیل در مقطع کارشناسی­ ارشد ­ناپیوسته٬ سطح سه حوزه و نیز دکترای حرفه­ ای و کارشناسی­ ارشد پیوسته از ترم نه به بالا است!
همچنین افراد ذیل می‌­­توانند با حداقل مدرک پیش­ دانشگاهی(دیپلم قدیم) از خدمات سازمان استفاده نمایند:

3-1- پدیدآورندگان کتب و مقالات علمی و تخصصی

 تبصره -  تنها پدیدآورندگانی می‌توانند بدون برخورداری از حداقل اشتغال به تحصیل در مقطع تحصیلی کارشناسی­ ارشد به عضویت پذیرفته شوند که کتاب علمی- تخصصی تألیف کرده باشند و یا مقاله آنها در یکی از مجلات علمی با درجه ISI، علمی-پژوهشی یا علمی- ترویجی چاپ شده باشد و یا در یکی از کنفرانس­های بین المللی ارائه شده باشد.

۲-۳- نخبگان

۳-۳- مخترعان

۴-
۳ حافظان کل قرآن کریم

۵-۳- اهدا کنندگان مجموعه های نفیس به سازمان اسناد و کتابخانه ملی و اعضاء درجه یک خانواده آنها

۶-۳- دارندگان مدرک درجه یک ٬ دو و سه هنری با تأیید از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

۷-۳- جانبازان و ایثارگران

تبصره:اعضای درجه یک خانواده شهدا، جانبازان و ایثارگران می­توانند با حداقل مدرک لیسانس از خدمات سازمان  بهره­مند شوند.

۸-۳- معلولین جسمی-حرکتی٬ نابینایان٬ کم­ بینایان و ناشنوایان

۹-۳- قهرمانان ورزشی ملی و جهانی

۱۰-۳- بازنشستگان دولت

۱۱-۳- کارکنان و بازنشستگان سازمان ( اعم از رسمی، پیمانی و قراردادی) و خانواده درجه یک آنان 

 تبصره–اعتبار کارت عضویت همکاران رسمی٬ پیمانی و قراردادی و خانواده­‌های درجه یک آنها به مدت ۵سال در  نظرگرفته می‌­شود.


یعنی برا رئیس جمهور شدن اینقدر شرایط و ضوابط نداریم! حتی دیده شده فردی با مدرک دیپلم وزیر کشور شده ها! ولی برا عضویت در کتابخانه ملی باید هفت خان رستم و اودیسه را بگذرانید! تازه صرفا جهت معرفی به کمیسیون!

خلاصه اینگونه هست که با توجه به قیمت سرسام آور کتاب و کتابخانه های کم و بی کتاب! با کتاب هایی از عهد عتیق! و از آن طرف با گسترش روز به روز فضای مجازی و نرم افزارهای سه خطی! ملت فوج فوج کتاب خوان می‌شوند!

حماقت های دردناک!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
  • ۴۰ نظر

وقتی سینوهه (از دانشمندان و طبیبان بزرگ مصر باستان) شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد  یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش  به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند، در ابتدا می ترسد. اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد، با او هم کلام می شود.


برده از ستم هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند می گوید. از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر.


برده از سینوهه خواهش می کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و  معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم نوشته اند را برای او بخواند.


سینوهه از برده سئوال می کند که چرا می خواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید: سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود. روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم اکنون ازمعدن رها شده ام. شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند...


سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند: "او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود  او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است..."


در این هنگام برده شروع به گریه می کند و می گوید: "آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش...! "


سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟


و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که: "وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم؟ "


و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند مینویسد: 

"آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد! "

نیم پست ثابت

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۶ تیر ۹۵
  • ۲۱ نظر

دکتر: بعضی وقتا احساس افسردگی می کنم. 

این حس منو می ترسونه.

قاضی: نمی تونی با دارو کنترلش کنی؟

دکتر: ترجیح میدم بدون دارو این کارو بکنم.

قاضی: پس توام به دارو اعتقاد نداری دکتر!

دکتر: مگه تو به عدالت اعتقاد داری؟! 


روایتی آشنا از کنکور!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵
  • ۲۶ نظر

آموزشگاه ها بیشتر به فکر نفع خودند تا شاگرد. براى این که نشان دهند براى آموزش هاى ارزشمند خود سزاوار شهریه هاى کلان هستند، به شاگردان خود چیزهایى یاد مى دهند که جلوه داشته باشد تا هر وقت بخواهند بتوانند به دیگران نشان دهند. لازم نیست چیزى که یاد مى گیرند به کارشان بیاید، بلکه کافى است که در چشم باشد. بدون تشخیص، بدون گزینش، صدها مزخرفات را در حافظه ى کودک انبار مى نمایند، تا موقع امتحان بقچه ى خود را باز کند و نشان دهد چه تعلیمات ارزشمندى فرا گرفته، و بلافاصله بعد از امتحان بقچه را مى بندد و هرگز مجدداً بازش نمى کند.

"ژان ژاک روسو"

"امیل"


س.ن: روایت کاملا اشنای آموزشگاه های وطنی!(لعنت الله علیه) با پیش بینی دویست و پنجاه سال پیش جناب روسو! از اتفاق دم دمای کنکور هم هست!